#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_نهم
#بهشت_را_دیدم
یکساله بودی که ما راهي کاشمر شدیم. من یک زن جوان تنها، همراه با تو که یکساله بودي و پدرت که مرتب به جبهه می رفت.
حاجي اولین سفر جبهه را بدون خبر رفت. به من گفته بود یک مأموریتکوتاه مي روم که عازم جبهه شد. آن زمان ما هیچ فامیلي در کاشمر نداشتیم. خیلی به ما سخت گذشت. مدتي بعد خواهرت به دنیا آمد. دوستان حاجي در سپاه کاشمر به ما سر می زدند و پیگیری می کردند که اگر مشکلی داریم برطرف کنند، اما نبود ایشان واقعا برایم سخت بود. زمانی که خواهرت به دنیا آمد، واقعا شرایط روحي من به هم ریخته بود. سر حاجي داد زدم و گفتم: این همه جوان توی این کشور است، مسئول کل کارهاي جنگ فقط شما هستي؟ یک مقدار پیش این بچه ها بمان.ببین مصطفي چقدر اذيت مي کنه؟ | ببین چقدر شیطنت داره؟ من که نميتوانم به همه کارها برسم. حاجي دلخور شد. ده روزي پیش ما ماند. البته مرتب براي سخنراني و جلسات، به شهرها و روستاهاي مجاور می رفت. گاهي تو را هم با خودش مي برد. یادت می آید؟ گفتم: یک چیزهایي یادم هست. یک روز با پدر به سپاه کاشمر رفتیم و حسابي آنجا را به هم ریختم. مادر خندید و گفت: درسته، یادمه حاجي همين را تعریف کرد. اما روز دهم، وقتي مي خواست برود،باز هم ناراحت بودم. اما او فرمانده بود و باید میرفت. البته ما که نمي دانستیم فرمانده است. بعدها از این و آن شنیدم. یکی دو سال بعد هم مرتضي، برادر کوچک شما به دنیا آمد. بعدها هم کلي تلاش کردم تا شما بچه ها کم و کسري در زندگی نداشته باشید. هم برایتان پدر بودم و هم مادر.