🇮🇷#خاطراتی_از_اسرا_🇮🇷
اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.
نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.
🏴🏴🏴
نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های جمعه بیش تر مراقبمان بودند.
یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.
وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»
گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.
🏴🏴🏴
داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»
این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.
شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.
با هم گریه می کردیم.
🏴🏴🏴🏴
عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.
آماده باش می دادند.
می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.
می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷