#خاطرات_شهدای_انقلاب
#بیت_المال
صبح روز قبل برای شرکت در راهپیمایی از خانه بیرون رفته بود. دلهره داشتم و از پسرم بیاطلاع بودم. فکر کردم برای او مشکلی پیش آمده؛ با خودم گفتم:
- «شاید زخمی شده؟ شاید ساواک رضا را گرفته... شاید ....»
شب را با هزار فکر و خیال به صبح رساندم. بالاخره برگشت، علت تأخیرش را پرسیدم؛ او گفت:
- «بابا! تمام شب مشغول نگهبانی بودم.»
متعجب گفتم:
- «نگهبانی از چه؟»
جواب داد:
- «از اجناس فروشگاه ارتش که به آتش کشیده شده بود مراقبت میکردم تا انبار بیتالمال را غارت نکنند.»
خوشحال شدم که رضا آن قدر به بیتالمال اهمیت میداد
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خاطرات_شهدای_انقلاب
#خواستگارِ_انقلابی
مدتی بود برای برادرم خواستگاری میرفتیم، ولی دختری که دنبالش بودیم را پیدا نمیکردیم. روزی حین صحبتها همسایهمان گفت:
- «دختر عمهای دارم که بسیار متدین است. فکر میکنم برای علی مناسب باشد.»
پرسیدم:
- «چند سالش هست؟»
جواب داد:
- «چهارده سال.»
برادرم آن زمان هجده سال داشت. وقتی خواستگاری رفتیم علی خودش شروع به حرف زدن کرد؛ او اصلاً در مورد سن، تحصیلات و حرفهایی که معمولاً در خواستگاری رد و بدل میشود صحبت نکرد؛ تمام حرفهایش درباره انقلاب بود. مثلاً میپرسید:
- « امام خمینی کی وارد ایران شده؟ نظرتان درباره شخصیت امام چیست؟و...»
و سؤالاتی از این قبیل.
***
خدا را شکر با همان دختری که دنبالش میگشت ازدواج کرد؛ چون همسر علی از همه نظر مناسب او بود .
خاطرهای از شهید علی شفیعی
راوی: خواهر شهید
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷