📚 #داستانها و حکایات های کوتاه
🤦♂ذهن گرسنه*
شکم های فقیر، ذهنِ فقیر می سازد، و ذهن های فقیر، دنبال توسعه و ترقی
نمی رود.
👨🔬یه ﻣﻌﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮبی ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ... سنی ازش گذشته بود و حالا ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩﯼ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ. علاوه بر تجربه، بسیار خوش اخلاق بود، ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی بود. ما با تمام بچگی مون هرگز نمیخواستیم ناراحتی اش رو ببینیم.
●📖 وقتِ کلاس، ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ میدادیم. ﻫﻤﯿﺸﻪ میگفت: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ، اگه ﺑﻠﺪ هم ﻧﺒﺎﺷﻢ، ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم و جواب میدم.
🏥 ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ 🥩 ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ از ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ، همونجا درماﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ بسازيد...
■ﺑﻌﺪ ﺳﻮال های ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.
▪︎🧕بچه ها: آقا اجازه؟ سگ ها 🐕ﮔﻮشت ها🥩 ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟!
▪︎👨🔬معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎً روی یک جای بلند یا محفوظ ﺑﻮﺩﻩ؛ نمیدونم...!
▪︎🧕بچه ها: ﺩﺯﺩها 🦹♀ یا فقیرها ﮔﻮشت ها ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟!
▪︎👨🔬معلم: نمیدﻭﻧﻢ؛ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ...
▪︎🧕بچه ها: ﮔﻮشت هایی ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟!
▪︎👨🔬معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍشته ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه...
▪︎🧕بچه ها: ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮشت ها، ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟!
▪︎👨🔬معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎً باز هم ﺻﺒﺮ میکردند ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشه...
▪︎🧕بچه ها: ﺍﻭﻥ ﮔﻮشتی ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪه ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ می خوﺭﻧﺪ؟!
▪︎👨🔬معلم: نمیدﻭﻧﻢ، ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ می خوﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ...
□🧕بچهها از این دست سوالها پرسیدند تا این که؛
معلم 🥸عصبانی و ناراحت شده و از جایش بلند شد و رفت بیرون کلاس قدم زد. ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ آﺭوﻡ ﺷﺪ، برگشت و سرجایش ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
●🥸ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭه ی ﺧﺪﻣﺘﻢ تموﻡ میشه. ﺑﻪ آﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ چیز ﺯﯾﺎﺩی نموﻧﺪه! ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ میسوزه، ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ! ﮐﻪ ﺫﻫﻦ بچه ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ، اینقدر ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ...!
○همه شون ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮشت ﻫﺴﺘﻨﺪ. از بین این همه سوال که درباره گوشت پرسیدید یک نفر نپرسید درمانگاه🏥 چی شد؟ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼً اون زمان ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎهی میساختند؟ چه سبکی داشته؟ چه بخشهایی براش درست میکردند؟
■ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﻮی ذهن هاﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ، ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩﯼ ﻭﻃﻦ باقی نمیمونه...
□ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍین که ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭه ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎﺵ🤦♂ ﻭ به نقطه ای عمیق خیره شد و ﮔﻔﺖ: ﺁﺭوﻡ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ... ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ...
●آن روز ﺧﯿﻠﯽ نمی ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭼﯽ ﺷﺪ. ﻓﻘﻂ به احترام او، اونقدر ساکت سرجامون ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭد...!
○حکایت این روزهای ما هم همینه... کسی دنبال توسعه و سازندگی، راهکاری برای عمران و آبادی، برای اشتغال و گشایش نیست. توی هیچ جمعی برای برون رفت از این بن بستها و خلاصی از مشکلات بحثی نمیشود! فقط ذهنمون درگیر دلار و ارز و سکه و بورس و مرغ و تخم مرغ و روغن و قیمت نامعقول پراید هست... ذهن مان گرسنه و فقير است. "فقیر"، بی آنكه بفهميم و بيدار بشيم...
کانون مقاومت بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت_مدیریت خواهران
•┈┈••✾•🇮🇷🌹🇮🇷•✾••┈┈•
🇮🇷مدافع ارزش های انقلاب اسلامی
🚩مروجین فرهنگ ایثار و جهاد
🌹همیار جوانان مومن انقلابی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
📚 #داستانها و حکایات های کوتاه(۷)
حواسم بهت هست
✍خیلی سال پیش وقتی دوم ابتدایی بودم با یه کلاس پنجمی دعوام شد. تو حیاط داشت می دویید🏃♂ که خورد بهم و جفتمون افتادیم🥴. آنقدر بد افتادم زمین که زانوی شلوارم پاره شد. به جای معذرت خواهی شروع کرد فحش دادن... فحش اول رو که گفتم خودتی، دعوا شروع شد.
بیست سانت و بیست کیلو فرقمون بود. یه دونه زدم و ده تا خوردم. تا اینکه شلوغ شد و از ترس ناظم فرار کردیم.
👱♂داداش بزرگم کلاس پنجم بود. هم کلاسی همون که باهاش دعوام شده بود. وقتی قضیه رو فهمید گفت صبر کن زنگ آخر درستش می کنم. وقتی زنگ خورد دست من رو گرفت و رفتیم سراغش...
👱♂بهش گفت تو داداش من رو زدی؟ خندید👨🦲 و گفت آره ... آره رو که گفت یه مشت 🤛و یه لگد🦵 رفت سمتش... همون قدری که من رو زده بود از داداشم خورد. بی حساب شدیم ولی دعوا اینجا تموم نشد.
○فرداش زنگ تفریح اومد سراغم و 👨🦲گفت یه جا بدون داداشت گیرت میارم و اونقدر می زنمت که نتونی راه بری. 👱♂داداشم پشت سرش بود. حرفاش رو شنید. رو کرد بهش و گفت اصن فکر کن من نیستم.
می تونی بزنش.👨🦲 گفت بزنمش باز میای دخالت می کنی.👱♂ داداشم گفت نه، قسم می خورم دخالت نکنم. گفت پس زنگ آخر ... خندید و رفت.
■دروغ چرا ترسیده 🤷♂بودم. زنگ آخر که خورد وقتی نوبت دعوا شد 👱♂*داداشم* رو کرد بهم و گفت نترس ... من حواسم بهت هست. برو حالیش کن که احتیاجی به کمک من نداری. همین که کنارم بود دلگرمی بود. دلم قرص بود کسی هست که داره نگام می کنه. اون روز بیشتر از اینکه کتک بخورم، کتک زدم.
🤔من همون بودم که بیست سانت و بیست کیلو کمتر داشت ولی این بار دلگرم به بودن کسی بودم. کسی که داشت نگام می کرد تا مطمئن بشه از پس خودم بر میام.
💁♂بی تعارف بگم *خیلی از ما آدما تو زندگی احساس ضعف می کنیم*. خیلی وقتا زورمون به زندگی نمیرسه. خیلی وقتا ازش کتک می خوریم. ولی باور کنید دلیلش قوی تر بودن زندگی نیست. درسته زورش از ما بیشتره ولی میشه مشکلات زندگی رو شکست داد🙅♂. فقط باید کسی رو داشته باشیم که تو زندگی دلگرممون کنه. کسی که تو مشکلات زندگی بهمون بگه *نترس... من حواسم بهت هست*.
👌شما حواستون به چند نفر هست؟!
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
📚 #داستانها و حکایات های کوتاه(۸)
⏰ یک ساعت کار
🚶♂مردی، دیر وقت، خسته 🥴 و عصبانی🥵، از سر کار به خانه بازگشت.
دم در 🚪پسر پنج سالهاش 🧍♂را دید که در انتظار او بود.
بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما. چه سوالی؟
بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول 💵 میگیرید؟
😡مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی میکنی؟»
فقط میخواهم بدانم، بگویید برای هر ساعت کار، چقدر پول میگیرید؟
اگر باید بدانی خوب میگویم، ۲۰ دلار💷.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید🤷♂. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:
«میشود لطفاً ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد😡 و گفت:
«اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباببازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی! من هر روز، سخت کار میکنم و برای چنین رفتارهای کودکانهای وقت ندارم.»
پسر کوچک، 🚶♂آرام به اتاقش رفت و در را بست🚪.
🤦♂مرد نشست و باز هم عصبانیتر شد: «چطور به خودش اجازه میدهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟»
بعد از حدود یک ساعت⏱ مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.
شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش میآمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خواب هستی پسرم؟
نه پدر، بیدارم.
فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردهام.
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم، بیا، این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا» بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی😠 شد و غرولند کنان گفت:
« با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
🤷♂ پسر کوچولو پاسخ داد:
«برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست، حالا من ۲۰ دلار دارم💰💵. میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید👨🔧؟
❤️دوست دارم با شما شام 🍜بخورم»
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
📚 #داستانها و حکایات های کوتاه(۹)
🥾ریگ به کفش داشتن
✍🏻 روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری 🥷به نام سنجر زندگی می کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر 🤔 می کرد.
روزی حاکم 🤴به او گفت:
قرار است کاروانی از🎁💎💰 هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
🥷سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر⚔🗡 به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر 🏘حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی 📜صلح و هدایا🎁 را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان*🥾🥾 را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.
با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ🥵 سرخ شد.
🙇 یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
🥷سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای🗡 کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، با شجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه 💰داد.
✅ از آن روز این داستان ریشه یک ضرب الامثل شد و به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند:
حتماً ریگی به کفشش دارد.
یعنی فرد غیرقابل اطمینان است و مکر و حیله ای در سر دارد.
یعنی ظاهرا شخص سالم و بی خطری به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و خطر می آفریند.
* در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📚╭-⊰🍃🌼﷽🌼🍃⊱━╮🕊
🎬#داستانها و حکایات های کوتاه(۱۰)
🔁🧏 پژواک
👨👦”پدری همراه پسرش در کوهستانی میرفتند، ناگهان پسرک زمین 🧎خورد و درد شدیدی احساس کرد.
او فریاد کشید🗣 آه… در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت:
آه…
پسرک با کنجکاوی🤔 فریاد زد
🗣«تو کی هستی؟»
اما جوابی جز این نشنید
«تو کی هستی؟»
این موضوع او را عصبانی😡 کرد.
پس داد زد
🗣«تو ترسویی!»
و صدا جواب داد
«تو ترسویی!»
💁♂به پدرش نگاه کرد و پرسید:
«پدر چه اتفاقی دارد میافتد؟»
🙆♂ پدر فریاد زد
«من تو را تحسین میکنم»
صدا پاسخ داد
«من تو را تحسین میکنم»
🙆♂ پدر دوباره فریاد کشید
«تو شگفت انگیزی»
و آن آوا پاسخ داد
«تو شگفت انگیزی»
🤔 پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.
💁♂پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد:
مردم این پدیده را «#پژواک» مینامند.
اما در حقیقت این «#زندگی» است؛ زندگی هر چه را بدهی به تو برمیگرداند، زندگی آینه🪞 اعمال و کارهای نیک و بد توست.
اگر عشق💗 بیشتری میخواهی، عشق بیشتری💓 بده.
اگر مهربانی 💖 بیشتری میخواهی، بیشتر 💞مهربان باش.
اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار.
اگر میخواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، 🙏صبر و ادب داشته باش!
این قانون طبیعت است و در هر جنبهای از زندگی ما اعمال میشود، زندگی هر چه را که بدهی به تو برمیگرداند.
به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید.
زندگی تو حاصل یک تصادف نیست، بلکه آینهای🪞 است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر میگرداند، پس هرگز یادمان نرود که:
👌 "با هر دستی که بدهیم، با همان دست میگیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم میخوریم.“
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوي ما آيد نداها را صدا
فعل تو كان زايد از جان و تنت
همچو فرزندي بگيرد دامنت
پس تو را هر غم كه پيش آيد ز درد
بر كسي تهمت منه، بر خويش گرد
فعل تست اين غصه هاي دم به دم
اين بود معناي قَد جَفٌَ القَلَم!
مولانا, مولوی
قانون جذب!
حقیقت انکارناپذیری است که در بطن دین و دینداری نهفته.
مگر در سوره ی نور نمی خوانیم که:
"الطیبات لطیبین...و الخبیثات للخبیثین..."
مولانا چنان شکافی به این آیه بخشیده که حتی نام قانون جذب هم در آن آشکار شده:
خوب خوبی را کند جذب این بِدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز، چیزی جذب کرد
گرم،گرمی را کشید و سرد، سرد
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود
او جمیل است و محب لجمال
کی جوان نو گزیند پیره زال؟!
ناریان ، مر ناریان را جاذیند
نوریان مر نوریان را طالبند
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷