eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
328 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
سیزدهم همین که عقد کردیم، خبر رسید مصطفی شهید شده و سعید به سردشت رفت. حمیرا زن مصطفی باردار بود و یک بچه سه ماهه در راه داشت. هنوز مراسم چهلم مصطفی نرسیده بود که شایع شد سعید می‌خواهد با همسر مصطفی ازدواج کند و از بچه برادرش نگهداری کند. غم و اندوه شهادت مصطفی با سایۀ سنگین حمیرا همگام شد و مانند صاعقه بر زندگی‌ام افتاد. رسم بود برادر با زن برادرش ازوداج کند و با غیرت و فداکاری اجازه ندهد بچۀ برادرش زیر دست و پای مردی غریبه بزرگ شود. ننگ بود زن برادر با مرد دیگری ازدواج کند. برادر باید جور برادر را بکشد و به هر نحوی شده بچه‌ها‌یش را بزرگ کند. همان‌طور که پدربزرگم در زمان خواستگاری یک کلام گفته بود: «‌دختر که به سن بلوغ برسه، نباید تو خونه پدر بمونه. باید زود عروسی کنه و به منزل شوهرش بره.» حالا هم انتظار داشتم بگوید: «‌رسم و مراممانه، سعید باید از بچه برادرش نگهداری کنه و نذاره بی‌سرپرست بزرگ بشه. سُعدا هم تکلیفش روشنه، یا طلاق بگیره و بی‌خیال سعید بشه یا با حمیرا کنار بیاد و با هم زندگی کنن.» هول و هراس به جانم افتاده بود و طاقت از کف داده بودم. اگر پدر یا پدربزرگم ازدواج سعید و حمیرا را تأیید می‌کردند، نمی‌توانستم مخالفتی بکنم. معتقد بودند زن باید مطیع شوهرش باشد و نباید در کار او دخالت کند. وظیفۀ زن خانه‌داری و بچه‌داری است و نباید به پر و پای شوهرش بپیچد. نباید اجازه دهد حرمت مرد شکسته شود و بر علیه او حرف‌ها‌ی ناشایست به زبان بیاورد. حمیرا هم بلاتکلیف بود. سعید هم باید تصمیمش را می‌گرفت؛ یا طلاقم دهد و با حمیرا ازدواج کند یا حمیرا را هم عقد کند و عروسی نکرده صاحب هوو شوم. باید خودم را از این مخمصه نجات می‌دادم. کارم دعا کردن و حسادت بود. سعید هم دوست نداشت با حمیرا ازدواج کند ولی سرپرستی و نگهداری فرزند برادرش وظیفه‌ای‌ بود که نمی‌توانست از زیر بار آن شانه خالی کند. باید می‌جنگیدم و زندگی‌ام را نجات می‌دادم. نتوانستم دوری سعید را تحمل کنم. وادارش کردم زودتر ترتیب عروسی‌مان را بدهد و او هم پذیرفت. ولی چهلم مصطفی نرسیده بود و نمی‌توانستم زیاد اصرار کنم. بلاتکلیفی خورۀ جانم شده بود. دلشوره و بی‌قراری باعث شده بود سعید زودتر تصمیمش را بگیرد و تکلیفم را روشن کند.در همین شرایط سخت بود که نامۀ کوتاهی با یک روسری از طرف سعید به دستم رسید و تا حدودی خیالم را راحت کرد. در نامه نوشته بود: «اول سلام نامزد عزیزم، به خدمت نامزد عزیزم سُعدا خانم تقدیم می‌گردد. سُعدا جان چون دلم گرفته است، نمی‌توانم زیاد درد دلم را برایت بنویسم و امیدوارم که این غم، غم آخر هر دومان باشد. و امیدوارم که تو بتوانی غم‌ها‌ی من را از بین ببری. و تو هم از خودت مواظبت کن. سُعداجان احساس تنهایی مکن. این روسری که برایت فرستادم امیدوارم برای همیشه با شادی آن را بپوشی. دیگر عرضی ندارم به امید آینده. 58/6/20 » بعد از چهلم مصطفی با پیغام سعید آماده عروسی شدم ولی دلم آشوب بود. در فرصت کوتاهی سعید را دیدم و با تعارف و از خودگذشتگی گفتم: «‌اگه صلاح خودت و خانواده‌ت در اینه که با حمیرا ازدواج کنی من حرفی ندارم. حاضرم طلاق بگیرم.» او ناراحت شد و گفت: «‌یعنی تو منو دوست نداری؟» ـ چون دوستت دارم و خیر و صلاحت رو می‌خوام این پیشنهاد رو می‌دم. با عصبانیت گفت: «‌تو حق نداری منو تنها بذاری. خدا بزرگه. همه چی درست میشه.» چند نفر از هم‌کلاسی‌ها‌یم را دعوت کردم و دو سه قطعه عکس یادگاری گرفتم. بدون هیچ مراسمی ‌به خانه بخت رفتم. دوست نداشتم از خانواده‌ام‌ دور شوم و به سردشت بروم. ولی اوضاع آشفتۀ خانوادۀ سعید ایجاب می‌کرد کنارشان باشم و دلداری‌شان‌ دهم. خانوادۀ سعید با یک ماشین به دنبالم آمدند و با یک خداحافظی ساده از خانواده‌ام‌ جدا شدم و به سردشت رفتم. عروسی‌مان شکل عزا داشت. یک ماهی گذشت. خانه‌ای‌ کوچک و دوطبقه داشتند که هر طبقه دو اتاق داشت. مام‌رحمان اسب و گاری‌اش را گوشۀ حیاط بسته بود و با آن امرار معاش می‌کرد. علی شش‌ساله دائم دور و برم می‌پلکید. بچه‌ای‌ دلسوز و خوش‌اخلاق و خندان که علاقۀ زیادی به پول درآوردن داشت. دوست داشت من حمامش کنم. از کیسه‌کشی و لیف‌زنی مادرش فرار می‌کرد. اصلاً آدم را اذیت نمی‌کرد. هر کاری داشتم به او می‌سپردم و با شوق برایم انجام می‌داد.... ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷