#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «مادر» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍در اتاق را که باز کردم،دیدم لباس راحتی پوشیده و ایستاده کنار تخت مادرش.نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.یک جا بند نمی شد؛به مادرش دارو می داد،غذا دهانش می گذاشت،دستش را می بوسید،پیشانی اش را می بوسید،سرش را نوازش می کرد.آن نیم ساعت #حاج_قاسم ندیدم؛مادر دیدم؛یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می گشت!
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «هم بازی بچه ها» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍برگ های پاییزی،حیاط را پر کرده بودند.
بابا یک عبای پشمی قهوه ای رنگ انداخت روی دوشش و رفت سراغ نوه ها که داشتند توی حیاط بازی می کردند.هر وقت می رفتیم خانه شان با نوه هایش هم بازی می شد!
می شد یکی مثل خودشان.
پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاخ کردم.بابا خوابیده بود کف حیاط و بچه ها برگ های زرد و نارنجی را ریخته بودند روی سر و بدنش.ذوق زده می خندیدند و شادی می کردند.بابا فرمانده نظامی بود و ذات کارش خشن و زمخت؛ولی لطیف بود و خوش قلب و مهربان.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۱۳۲
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷