eitaa logo
امام زادگان عشق
93 دنبال‌کننده
15هزار عکس
4هزار ویدیو
333 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
10.01.mp3
7.78M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت نهم و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
۵۲ گفتم: «شنیدم عراقی‌ها شماها رو تحویل نمی‌گیرن، خودبرتربینی دارن، عرب رو بر عجم ترجیح میدن.» گفت: «باز کدوم کلاغه خبر آورده؟ بهشون بگو اولاً ما به خاطر ائمه میریم، ثانیاً به‌فرض هم که راست باشه، همه‌شون که این‌طوری نیستن! اگه از هر ده نفر یکی‌شون این‌طوری نباشه ما به خاطر همون یکی میریم. کاش اون‌هایی که این شایعات رو پخش می‌کنن بودن و می‌دیدن که پیرمردهای عراقی برای ما آفتابه آب می‌کنن و جوون‌هاشون چقدر مرید ما هستن.» تلفن آقامصطفی زنگ خورد. صحبتش که تمام شد، گفت:«حاضر شو بریم خونۀ آقای کوهساری.» پرسیدم: «خانواده‌اش فهمیدن؟» گفت: «آره، برادرش چند روزه توی وزارت امور خارجه پیگیره. امروز بهش گفتن جنازه اومده، قراره بفرستن مشهد.» مانتوی مشکی‌ام را پوشیدم. پیراهن سیاه آقامصطفی را هم آوردم و گفتم: «بپوش تا بریم.» گفت: «سیاه برای چی؟ شهادت که ناراحتی نداره، ائمه خریدنش، بهترین جا رفته!» گفتم: «به‌خاطر مادرش بپوش، داغ جوون دیده.» وقتی رفتیم با دیدن عکس قاب‌گرفتۀ شهید کوهساری گفت: «عجب عکسی! جواد یک عالمه عکس با لبخند داشت. توی این عکس انگار غمگینه، گردنش هم یک خورده کجه، عکس شهید باید شاد باشه.» طبق خوابی که دیده بودم آقامصطفی چهاربار رفت عراق. هر بار که می‌آمد باز مشتاق بود که برود. دفعۀ چهارمی که از عراق برگشت گفت: «اسم نوشتم برم سوریه.» اوایل، هر دو هفته یک‌بار می‌رفت تهران. بعد شد هفته‌ای یک‌بار. می‌گفتند: «فلان سردار فلان روز می‌آید، بیاید از شما تست بگیرد شاید از همین‌جا اعزام شوید.» همیشه ساک و کوله‌پشتی‌اش آماده بود. برمی‌داشت می‌رفت تهران، به این امید ‌که از همان‌جا اعزام شود. اغلب برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها با قطارهای اتوبوسی می‌رفت. گاهی حتی صندلی برای نشستن گیرش نمی‌آمد. چون در هفته‌ سه یا چهار روز بیشتر سرکار نمی‌رفت، مجبور بودیم خرج و دخل‌مان را با هم برابر کنیم. بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های آقامصطفی کسانی که مخالف رفتن او بودند را راضی کرده بود. بعد از شهادت آقای کوهساری، آقامصطفی به من گفت: «این راهیه که دیر یا زود من هم میرم.» آن روز با هم قرار گذاشتیم که تربیت بچه‌ها با آقامصطفی باشد و محبتش با من، زیرا می‌دیدم که چه‌طور با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کرد و می‌گفت می‌ترسم وابستگی به بچه‌ها مرا از این راه باز دارد. بچه‌ها انگار متوجه شده بودند که رفتار ما نوعی فیلم‌بازی‌کردن است. چون با وجود اینکه من بیشتر به آنها محبت می‌کردم، وقتی آقامصطفی بود کمتر سمت من می‌آمدند. یک روز آقامصطفی گفت: «می‌خوام وقتی که نیستم خودت از پس کارها بَربیای، محتاج دیگران نباشی از حالا کارهایی که مربوط به بانک و اینترنت میشه، مثل پرداخت‌کردن قبض‌ها یا ثبت نام توی سایت‌های دولتی برای سهام‌عدالت یا تعویض کارت‌ملی و موارد دیگه رو تو انجام بده. هر جا مشکلی داشتی من کمکت می‌کنم. در ضمن کنتور آب و برق و گاز ما با همسایه مشترکه. توی قولنامه نوشته شده که هزینۀ قبض‌ها، نصف مال اونها و نصف مال ما، اما به خاطر اینکه ما زیاد مهمون داریم و دوست ندارم حق‌الناسی به گردن‌مون بمونه من همیشه یک‌سوم از اونها می‌گرفتم. شما هم همین کار رو انجام بدین.» سال 1394 سال دگردیسی من بود. بیرون که می‌رفتیم هم ساک را برمی‌داشتم، هم امیرعلی را بغل می‌کردم. در جواب بعضی‌ها که می‌پرسیدند چرا آقامصطفی کمک نمی‌کند، می‌گفتم: «دارم تمرین می‌کنم مستقل زندگی کنم.» یک بار که می‌خواستیم برویم زابل، به آقامصطفی گفتم: «دلم برای مسافرت با اتوبوس تنگ شده، بیا مثل روزهای اول ازدواج‌مون با اتوبوس بریم.» سری تکان داد و گفت: «اون‌قدر با اتوبوس بری!» افسوسی که در کلامش بود، نگرانی‌اش برای من و بچه‌ها را نشان می‌داد. یک روز آقامصطفی در حیاط نشسته بود و مدام با مسئول اعزام تماس می‌گرفت. به من گفت: «امروز هرطور شده باید کارم راه بیفته.» پشت سر هم شماره می‌گرفت. بوق آزاد می‌خورد و کسی جواب نمی‌داد. گفت: «شمارۀ من رو می‌شناسن که جواب نمیدن. گوشی‌ات رو بده از شمارۀ شما زنگ بزنم.» شماره گرفت. به محض اینکه طرف گوشی را برداشت، آقامصطفی گفت: «لطفاً قطع نکنین. اجازه بدین پنج دقیقه باهاتون صحبت کنم. از آموزش‌هایی که دیدم بگم. از توانایی‌هام بگم . من یک نیروی عادی نیستم. وقت بدین حضوری خدمت برسم.» ایشان در جواب گفته بود: «اصلاً نمی‌خوام ببینمت.» و گوشی را قطع کرده بود. آقامصطفی بغض کرد و گفت: «به‌جای کار راه‌اندازی کارشکنی می‌کنن.» ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵۳ آقامصطفی بغض کرد و گفت: «به‌جای کار راه‌اندازی کارشکنی می‌کنن.» گفتم: «بیا تو سرما می‌خوری.» تا هنگام اذان مغرب با چند جای دیگر تماس گرفت. سرانجام موفق نشد کاری از پیش ببرد. گوشی را پرت کرد روی مبل و گفت: «دیگه تماس نمی‌گیرم.» بعد از نماز با خوشحالی گفت: «وای زینب! اون تصمیمی که از اول باید می‌گرفتم رو الان گرفتم. کاری که باید از اول می‌کردم رو نکردم، به یک سری از افرادی متوسل شدم که کاره‌ای نبودن در صورتی که باید اول از ائمه کمک می‌خواستم. ما که زندگی‌مون رو بر اساس اعتقاد به ائمه شروع کردیم، چرا یادم نبود در این‌باره دست به دامن اونها بشم؟» باعجله تجدید وضو کرد و گفت: «من میرم حرم.» گفتم: «صبر کن من هم میام.» گفت: «نه خانوم، اذیت میشی. هوا سرده. سرما می‌خوری.» من اصرار کردم. با حالت دل‌سوزانه‌ای گفت: «خانوم من امشب میرم حرم برای حاجت‌گرفتن. شاید کارم طول بکشه.» گفتم: «من خوابم نمی‌بره. این‌جوری بیشتر اذیت می‌شم.» آهی کشید و گفت: «زینب سعی کن بر ترس شبانه‌ات غلبه کنی. می‌دونی من نگران دو چیزم؛ یکی همین شب‌بیداری‌هات به خاطر ترس و یکی هم غربتت. زینب قول بده که هیچ‌وقت از مشهد نری! دوست دارم خودت و بچه‌هام زیر سایۀ امام‌رضا"ع"باشین. با این‌حال نگران غریبی توام. سعی کن تنهایی‌هات رو با همسران شهدا پُر کنی.» گفتم: «نگران نباش. من از مشهد نمیرم. خودم از امام‌رضا "ع"خواستم بیام مشهد.» داشتم حاضر می‌شدم که آقامصطفی گفت: «زنگ بزن به دوستت، ام‌البنین‌خانم، اگه کاری نداره بریم دنبالش، اون هم غریبه توی این شهر، هم بچۀ مریض داره. برامون دعا کنه شاید دعاش در حق‌مون مستجاب بشه.» در مسیری که می‌رفتیم من هر چه با آقامصطفی صحبت می‌کردم، او فقط در حد بله و خیر جواب می‌داد. ساعت نُه رسیدیم حرم. از آقامصطفی جدا شدیم. او رفت سمت ضریح، ما هم نشستیم به زیارت‌نامه خواندن. شب تولد حضرت زینب علیها السلام بود. ام‌البنین گفت: «زینب! من خودم جزو مخالفان آقامصطفی بودم. دوست نداشتم بره سوریه. به‌خاطر تو، به‌خاطر بچه‌هاش، ولی الان که می‌بینم چقدر ناراحته، از امام‌رضا"ع" می‌خوام که خیر و صلاحش هر چه هست همون بشه. تو هم رضایتت رو اعلام کن. دعا کن گره از کارش باز بشه.» ساعت یازده بود که آقامصطفی آمد. با چشم‌هایی قرمز اما لبی خندان گفت: «حاجت گرفتم!» با تعجب به او نگاه کردیم. خندید. پرسیدم: «حاجت گرفتی؟» گفت: «آره! بریم خونه.» گفتم: «چطور متوجه شدی که حاجت گرفتی؟ کسی رو دیدی؟ چیزی بهت الهام شد؟» امیرعلی را بغل کرد و گفت: «این خاطره رو می‌نویسم تا شما بدونین هر وقت مشکلی داشتین پیش چه کسی بیاین و بدونین من تو چه شبی و کجا حاجت گرفتم.» سر راه، ام‌البنین را رساندیم، بعد آمدیم خانه. من خسته بودم. امیرعلی هم اذیتم کرده بود. آقامصطفی قبل از اینکه لباس‌هایش را عوض کند نشست روی تخت. سررسید را باز کرد و تُندتُند شروع کرد به نوشتن. پرسیدم: «باز وصیت می‌نویسی؟» خندید: «نه، خاطره می‌نویسم.» گفتم:«حالا چرا با خودکار قرمز؟ بذار برات خودکار آبی بیارم» نگاهی به خودکار کرد و گفت: «عیب نداره، فقط اجازه بده بنویسم.» صبح داشتم صبحانه حاضر می‌کردم که آقامصطفی بیدار شد. مثل همیشه نشست روی کناره، متکا را گذاشت پشتش و تکیه زد به دیوار. دیدم باز خوشحال است. پرسیدم: «توی خواب کسی بهت وعده‌ای داده؟» باز خندید: «دقیقاً!» سفره را پهن کردم. گفت: «خواب دیدم آقای جاودانی به من زنگ زد و گفت که مصطفی مسئول اعزام عوض شده، آدم خوبیه، برو بگو می‌خوام برم سوریه، یک‌راست می‌فرستت توی بغل داعش!» هنوز حرفش تمام نشده بود که گوشی‌اش زنگ خورد. چشم‌های آقامصطفی گرد شد. دکمۀ سبز گوشی را فشرد. چشمکی به من زد. قبل از احوال‌پرسی گفت: «محمد می‌دونی مسئول اعزام عوض شده؟» حتماً آقای جاودانی پرسیده بود: «تو از کجا خبر داری؟» چون آقامصطفی هیجان‌زده جواب داد: «خودت تو خواب بهم گفتی!» تلفنش که تمام شد گفت: «خانوم همون سررسیدم رو بیار اینها رو باید یادداشت کنیم.» تلویزیونی که روشن بود یک دفعه تصویرش رفت. آقامصطفی گفت:«سوخت!» پرسیدم: «چی سوخت؟» گفت: «تلویزیون!» هر کار کردیم روشن نشد. گفت: «بیا بریم یک تلویزیون قسطی برداریم.» گفتم: «در نبودت ممکنه پول کم بیاریم.» گفت: «شاید رفتم و برنگشتم. بعد بخوای تلویزیون بخری پشت سرت حرف و حدیث زیاد میشه.» ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵۴ تلویزیونی که روشن بود یک دفعه تصویرش رفت. آقامصطفی گفت:«سوخت!» پرسیدم: «چی سوخت؟» گفت: «تلویزیون!» هر کار کردیم روشن نشد. گفت: «بیا بریم یک تلویزیون قسطی برداریم.» گفتم: «در نبودت ممکنه پول کم بیاریم.» گفت: «شاید رفتم و برنگشتم. بعد بخوای تلویزیون بخری پشت سرت حرف و حدیث زیاد میشه.» قبل از رفتن تلویزیون را خرید و کارکردن با کنترل و اینترنت تلویزیون را به من یاد داد. ده روزی گذشت تا کارهایش روبه‌راه شد. یک روز صبح زود، ساکش را برداشت. یک ساک رنگ ‌و رو ‌رفته و کوچک. من برایش یک کوله خوب خریده بودم. گفتم: «کوله رو بردار، باز دوستات میگن این ساک رو از کدوم بیمارستان آوردی؟» گفت: «بذار بگن، کوله به اون گرونی زیر دست و پا میفته، حیفه.» امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق‌نق می‌کرد. شیشۀ شیرش را دادم دستش. آقامصطفی گفت: «اگه بچه‌ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه‌ات هستن. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت می‌کنی.» گفتم: «بعد از تو تنها دل‌خوشیم همین بچه‌هان!» امیرعلی را بغل کرد و بوسید. گفتم: «این‌بار از کسی خداحافظی نمی‌کنی؟» گفت: «نه، این‌قدر توی این مدت خداحافظی کردم. رفتم و باز برگشتم که دیگه روم نمی‌شه.» گفتم: «حداقل با پدر و مادرت خداحافظی کن.» رفتن‌های او برای‌ ما عادی شده بود. رفت تا بالا و سریع برگشت. من قرآن روی سینی گذاشته‌بودم و داشتم توی کاسۀ آبی که کنارش بود، آیت‌الکرسی می‌خواندم. گفت: «این همه که من میرم و میام باز آینه و قرآن و آب گرفتی دستت؟ مثل دفعه‌های قبل دو روز سین جیم‌مون می‌کنن، پدرمون رو درمیارن، باز برمون می‌گردونن.» گفتم: «حتی یک‌روزه هم بخوای بری، باید از زیر قرآن رد شی.» رد نمی‌شد. بازی‌اش گرفته بود. مثل بچه‌ها که وقتی می‌خواهی دارو بدهی اذیت می‌کنند، از دستم فرار می‌کرد و من به دنبالش التماس می‌کردم. گفت: «برای همینه که هنوز نرفته برمی‌گردم.» دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «انشاءالله به حق این قرآن برم و برنگردم.» گفتم: «انشاءالله به حق همین قرآن میری و الان برمی‌گردی.» گفت: «برنگردم.» گفتم:.«برگردی.» گفت: «منظورم این نیست که کلاً برنگردم، منظورم اینه که از تهران اعزام بشم به سوریه.» گفتم: «اگه این طوره برو که برنگردی.» گفت: «یکی از بچه‌ها خواب دیده همه‌مون جمع‌ایم. شهید کوهساری اومده از بین جمع دست من رو گرفته و گفته مصطفی پاشو بریم سوریه!» گفتم: «خیر باشه!» قرآن را بوسید. می‌خواستم پشت سرش آب بریزم. در را گرفت و گفت: «عزیزم به خدا از همسایه‌ها خجالت می‌کشم. تو هی میای پشت سر من آب می‌ریزی، باز می‌بینن فردا برگشتم.» من در را می‌کشیدم طرف خودم، او می‌کشید طرف خودش. از صدای خنده و شوخی ما طاها بیدار شده بود. دست امیرعلی را گرفته بود و دوتایی نگاه‌مان می‌کردند. آخر تسلیم شدم و گفتم: «شما برو. من نمیام بیرون.» همیشه وقتی می‌رفت، برمی‌گشت و دوباره خداحافظی می‌کرد. این‌بار زنگ طبقۀ بالا را زد و به پدرش گفت: «بی‌زحمت بیاید ماشین رو از راه‌آهن برگردونین.» و خودش رفت داخل ماشین نشست. من آب را ریختم. هر چه منتظر ماندم نگاهم کند، نگاهم نکرد. دلم شکست. آمدم داخل، گوشی‌ام را برداشتم. تماس که برقرار شد، شروع کرد به خندیدن. پرسیدم: «چرا پشت سرت رو نگاه نکردی؟» فقط می‌خندید. بلند هم می‌خندید. گفتم:« تا نگی قطع نمی‌کنم!» گفت: «خانوم حداقل بذار به سوریه برسم. می‌ترسم نرسیده، توی این جاده‌ها تلف بشم.» بعد از ساعتی خودش زنگ زد و کلی دل‌جویی کرد. از تهران برای آموزش فرستاده بودن‌شان یزد. دو هفته‌ای یزد بودند. هر روز تماس می‌گرفت و احوال من و بچه‌ها و پدر و مادرش را می‌پرسید. یک شب امیرعلی را برده بودم پارک که آقامصطفی زنگ زد. گفت: «الان فرودگاه‌ایم. قراره اعزام‌مون کنن به سوریه.» گفتم: «برنمی‌گردی مشهد برای خداحافظی؟» گفت: «خودت که می‌دونی، هنوزم رفتن‌مون صددرصد نیست، یادته دفعۀ قبل که می‌خواستم با لشکر فاطمیون برم، توی هواپیما هم نشستم، همه چی اوکی بود، چند لحظه مونده بود به پرواز فهمیدن ایرانی هستم. بین هفتصدنفر مسافر فقط ده نفر رو دیپورت کردن، که یکیش من بودم.» گفتم: «این دفعه فرق داره.» و سکوت کردم. نمی‌توانستم حرف بزنم. او واقعاً داشت می‌رفت. خیلی دور بود. نه می‌دیدمش، نه می‌توانستم نگهش دارم. گفت: «الو، الو، صدام رو می‌شنوی؟» ضعیف و بی‌حال گفتم: «می‌شنوم.» گفت: «زینب، می‌دونی الان چهار شهرک شیعه‌نشین توی سوریه هست که توسط داعش محاصره شدن؟ اونا از گشنگی گیاه می‌خورن. بچه‌هاشون از بی‌آبی و بی‌غذایی می‌میرن. داعش تهدید کرده چنان بلایی سرشون بیاریم که در تاریخ بی‌سابقه باشه! اینا از نِرون هم بدترن!» ⬅️ ادامه دارد...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵۵ درگیر رفتن او بود. نمی‌توانستم از بایگانی مغزم پروندۀ نِرون را بیرون بکشم. ادامه داد: «می‌دونی که نرون حتی به مادر و همسر خودش هم رحم نکرد؟ شهر روم رو به آتش کشید. وقتی که هستیِ مردم توی آتش می‌سوخت، خودش رفته بود بالای تپه‌ای با نواختن چنگ از سوختن شهر لذت می‌برد.» گفتم: «جنون قیصری!» از جنایت‌های داعش می‌گفت تا حس ترحم مرا برانگیزد و آرامم کند. می‌گفت: «میگن داعش مردم رو به‌زور توی میدون شهر جمع می‌کنه، اون وقت در ملأعام به دختران‌شون تجاوز می‌کنه. من که شیعه هستم، غیرت علوی دارم، چه‌طور می‌تونم اینا رو بشنوم و به زندگی آروم خودم ادامه بدم؟ زینب! هدف بعدی‌ اونا ایرانه!» گفتم: «من از اینکه داری میری سوریه ناراحت نیستم، فقط دلتنگتم.» خیلی آرام و باخنده گفت: «زینب جان تو رو خدا گریه نکن. صدای گریه‌ات رو من نشنوم. تا الان با صدای خنده‌هات با شادی‌هات، با شوخی‌هات تونستم با آرامش توی این مسیر برم. الانم بذار همون تصویر توی ذهنم باشه. خرابش نکن.» بعد از سکوتی طولانی گفت: «حالت چطوره بهتر شدی؟» گفتم: «بهترم الان. فقط می خوام صدات رو بشنوم.» پرسید:«کجایی؟ بچه‌ها کجان؟ خرید عیدتون رو کردین؟» گفتم: «بچه‌ها رو آوردم پارک. امسال برای عیدشون پیراهن سفید خریدم.» گفت: «کار خوبی کردی، رنگ‌ها توی روحیۀ بچه‌ها خیلی تأثیر داره. همیشه براشون رنگ‌های شاد بخر.» گفتم:‌ «کاش بودی، مثل هر سال با هم می رفتیم زابل!» گفت:«زینب از تو انتظار نداشتم. مسلمونا در محاصره باشن، تهدید کرده باشن زن‌ها و دخترهای شیعه رو به بی‌آبرویی، بعد تو میگی بیا بریم دید و بازدید عیدانه؟» از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و استغفار کردم. گفت: «زینب من باید برم. صدام می‌زنن.» تلفن قطع شد. کمی قدم زدم. صورتم را شستم. بغض و غصه را از خودم دور کرد. دوباره تماس گرفتم با صدایی صاف و بلند گفتم: «امسال عید جات خیلی خالیه، ولی هدف تو مهم‌تره، انشاءالله عید سال بعد داعش نابود شده باشه و ما با خیال راحت بریم سفر.» گفت: «از سوریه بیام می‌برمت ایران‌گردی، شما آمادگی‌اش رو داشته باشین برای یک سفر ده پونزده روزه!» خندیدم: «فراموش کردی طاها مدرسه میره؟ باید صبر کنیم تعطیل بشه.» گفت:«خدا خیرت بده زینب، همیشه این‌جوری باش. دلم گرفته بود از اینکه ناراحت بودی. همیشه سعی کن خودت رو سرگرم کنی به تفریح‌هاتت بیشتر اهمیت بده.» ساعت هشت صبح سال تحویل شد و ما خواب بودیم. دلیلی برای بیداری نداشتیم. امسال نه سفرۀ هفت‌سینی بود و نه کسی که هنگام تحویل سال ما را ببرد حرم. سال‌های قبل با هم می‌رفتیم حرم. تا جایی که امکان داشت از لابه‌لای جمعیت جلو می‌رفتیم. لحظۀ تحویل سال رو به ضریح می‌ایستادیم و سال‌مان این‌طور تحویل می‌شد. اولین سالی بود که نوروز آقامصطفی نبود. تماس هم نگرفت. از وقتی رسیده بود سوریه فقط یک بار تماس گرفته بود و گفته بود: «منتظر تماس من نباشین. اینجا دسترسی به تلفن نیست. موبایل‌هامون رو هم گرفتن. خودم هفته‌ای یک بار زنگ می‌زنم.» با اینکه گفته بود منتظر تماس من نباشید، اما من بیشتر از همیشه منتظر بودم. شب‌ها بعد از اینکه بچه‌ها می‌خوابیدند، سکوت خانه وهم‌انگیز می‌شد. لامپ‌ها و تلویزیون را روشن می‌گذاشتم. باز هم خوابم نمی‌برد. می‌ترسیدم. یکی از دغدغه‌های آقامصطفی این بود که این ترس شبانه از دل من برود. برای همین خوب نخوابیدن‌ها، روزها بی‌حوصله و کمی گیج بودم. گاهی چرت می‌زدم. اغلب غذا درست نمی‌کردم. بچه‌ها می‌رفتند طبقۀ بالا. مادرشوهرم متوجه می‌شد من آشپزی نمی‌کنم و برایم غذا می‌فرستاد پایین. دفعه‌های قبل که آقامصطفی می‌رفت این‌طوری نبودم. این حس و حال را نداشتم. این‌بار خیلی پریشان بودم. با این‌حال سعی می‌کردم بچه‌ها متوجه حال خرابم نشوند. شب‌ها که آنها می‌خوابیدند، مداحی می‌گذاشتم، عکس‌های آقامصطفی را نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. اگر بی‌پول بودم، اگر مشکلی داشتم، وقتی کسی می‌پرسید: «مشکلی نداری؟ کاری هست از دست ما بربیاد؟» مجبور بودم فقط تشکر کنم. کافی بود بگویم: «می‌تونید این کار رو برام انجام بدین؟» طرف شروع می‌کرد: «برای چی شوهرت رو فرستادی؟ به‌خاطر پول؟ واقعاً ارزشش رو داره؟» چه آسان راهی را که ما با هزاران سختی پیموده بودیم به سُخره می‌گرفتند و با کنایه و تحقیر، پایانی ناخوش برایمان رقم می‌زدند. یک هفته از آغاز سال نو گذشته بود که دست بچه‌ها را گرفتم و رفتم زابل. ده روزی می‌شد که آقامصطفی زنگ نزده بود. مدام حواسم به گوشی‌ام بود که مبادا زنگ بخورد و متوجه نشوم. ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵۶ ایام عید دخترعمویم بر اثر عارضه قلبی فوت کرده بود. چون پدرم در آن ناحیه ملّاک و سرشناس بود و خانۀ ویلایی بزرگی داشت، اکثر مجالس فامیل را خانۀ ما می‌گرفتند. یک روز که مراسم ختم دخترعمویم خانۀ ما بود اتاق‌ها، هال و پذیرایی حتی آشپزخانه پر از مهمان بود. همه و از جمله خودم عزادار و ناراحت بودیم. با این‌حال من بی‌صبرانه منتظر تماس آقامصطفی بودم. در همان شلوغی، گوشی‌ام زنگ خورد. آقامصطفی پشت خط بود. آن‌قدر خوشحال شدم که نمی‌توانستم خودداری کنم. گوشی‌به‌دست دویدم بیرون. از ترس اینکه مبادا قطع بشود سریع جواب دادم :«سلام مصطفی‌جان خوبی؟» به هیچ‌کس نگاه نمی‌کردم، نمی‌گفتم که اینجا فامیل نشسته، همه داغ‌دارند، به‌هم ریخته‌اند، من در همان وضعیت بلندبلند ابراز علاقه می‌کردم و خوشحال بودم. آبجی‌هایم اشاره می‌کردند: «یواش‌تر!» من می‌دویدم که از جمع خارج شوم تا کسی صحبت‌های ما را نشنود. هر اتاقی که می‌رفتم پُر بود. رفتم توی حیاط. آنجا هم مردها ایستاده بودند. باز آمدم داخل، گوشه‌ای ایستادم. پرسید: «چه خبره اونجا؟ چه همهمه‌ایه!» گفتم: «تعزیۀ دخترعمومه، تازه فوت شده.» گفت: «داری این‌جوری جلو بقیه با من صحبت می‌کنی؟» گفتم: «ولش کن مصطفی! بعد ده روز زنگ زدی. نمی‌تونم شادی‌ام رو پنهون کنم!» خندید: «الان بهت میگن دیونه شدی ها!» پرسیدم: «کی میای؟» گفت: «هنوز که ده روزه اومدم. حداقل چهل چهل‌وپنج روز باید باشم.» صدای بلندگو زیاد بود و ما مجبور بودیم بلند حرف بزنیم. پرسید: «مداحه چی میگه؟ شهید عارفی کیه دیگه؟ نکنه برای من مراسم گرفتین!» خندیدم: «نه عزیزم، خدا نکنه، این روزا مصادفه با سال‌گشت پسرعموم، محمد امین عارفی. سال شصت شهید شده. به مداح گفتن یادی هم از برادر مرحومه بکنه.» گفت: «از طرف من بهشون تسلیت بگو.» و خداحافظی کرد. بعد از تعطیلات عید آمدیم خانه. غیبت مصطفی طولانی شده بود و جای خالی‌اش بسیار محسوس بود. گاهی این هراس در دلم رخنه می‌کرد که نکند جالی خالی‌اش خالی بماند و من در انتظار آمدنش تا ابد چشم به‌راه بمانم. فروردین بدون هیچ اتفاق خوبی تمام شد. اوایل اردیبهشت بود. توی حیاط قدم می‌زدم. هر سال آقامصطفی خاک باغچه‌ها را با بیل زیر و رو می‌کرد و بذر گل و سبزی می‌کاشت، اما امسال بهار خانۀ ما چندان رونقی نداشت درختان مو هرس نشده بودند و همه‌جا شاخه دوانده بودند. گیاهان خودرو اینجا و آنجا جولان می‌دادند. برگ‌های درخت آلبالو جمع شده بود و نیاز به سم‌پاشی داشت. شیلنگ آب را گذاشتم پای درخت گیلاس. برگ‌ها و آشغال‌های توی باغچه‌ها را جارو کردم. نشستم توی سایه. از لابه‌لای برگ‌های سبز، آسمان آبی را نگاه کردم. بارها با هم زیر همین درخت نشسته بودیم و آسمان را نگاه کرده بودیم. از خودم پرسیدم :«حالا او کجا نشسته آیا سقفی، سایه‌ای روی سرش هست؟» خیلی سخت است آدم عزیزترین کس خود را به میدان جنگ بفرستد و مدام به این فکر کند که او الان کجاست؟ آیا چیزی خورده؟ لباس‌هایش را شسته؟ آیا آفتاب اذیتش نمی‌کند؟ شب‌ها زیراندازی برای خوابیدن دارد؟ اگر اسیر شده باشد چه؟ اینها سؤال‌هایی بود که فکرم را مشغول می‌کرد، به‌خصوص شب‌ها و ترس و بی‌خوابی‌ام را دامن می‌زد. روشن بودن تلویزیون و لامپ‌ها هم برایم تأثیر چندانی نداشت. اغلب تا ساعت دو بیدار می‌ماندم. گاهی به دخترخواهرم زنگ می‌زدم و با او صحبت می‌کردم. تا اینکه شب پنجم اردیبهشت شد. از سر شب دل‌شوره امانم را بریده بود. شارژ نداشتم. یک هفته‌ای بود به آقامصطفی گوشی داده بودند. تلگرام هم داشت و ما با هم در ارتباط بودیم. ساعت یازده بود. رفتم طبقۀ بالا، دیدم بیدارند. خودمان تلفن ثابت نداشتیم. به مادر شوهرم گفتم: «میشه یک زنگ به آقامصطفی بزنم؟» گفت: «به شرط اینکه امیرعلی یک ماچ گنده به مامانی‌اش بده!» امیرعلی پرید توی بغل مادربزرگش. تماس گرفتم. یکی دو تا بوق خورد و بلافاصله جواب داد. خوشحال شد و گفت: «دلم گرفته بود زینب، کار خوبی کردی زنگ زدی. دوست داشتم صدات رو بشنوم.» گفتم: «نگران شدم آنلاین نبودی!» گفت: «اینترنت قطعه.» پرسیدم: «کجایی؟ چه بی‌سر و صداست!» گفت:« من و دوستم، هشیار و بیدار بالای کوه، داخل سنگریم. همه‌جا امن و امانه. راستی خوش‌خبری بهت بدم. تا آخر هفتۀ دیگه پیشتم. داریم کارهای اومدن‌مون رو انجام میدیم.» گفتم: «از خونۀ مادرت صحبت می‌کنم.» گفت: «بچه‌ها رو از طرف من ببوس. خیلی دلم براشون تنگ شده.» گفتم: «امیرعلی می‌خواد صدات رو بشنوه. گوشی رو از دستم می‌کشه.» گوشی را گرفتم نزدیک گوش امیرعلی و گفتم: «امیرعلی باباست!» امیرعلی هنوز نمی‌توانست صحبت کند. فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست. دیدم ارتباط قطع شده..... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
و نهم بیست و نهم اسارت سعید به درازا کشید واز مرز بیست ماهگی گذشت. شایعات و خبرهای ناگواری از احتمال اعدامش پخش شد. با هر شایعه‌ای‌ مأیوس و ناامید می‌شدیم و به فکر مراسم ختمش می‌افتادیم. ولی بعد از مدتی می‌فهمیدیم شایعه بوده و سعید زنده است. چند بار خاله غنچه به تنهایی به ملاقاتش رفته بود ولی موفق به دیدارش نشده بود. در طول اسارت فقط یک بار توانسته بود او را ملاقات کند. دوباره شایعه پیچید که سعید از زندان کومله فرار کرده و در رودخانه برده‌سور غرق شده است. ما هم ناخواسته به فکر برگزاری مراسم ختمش افتادیم ولی دلمان راضی نمی‌شد. چند روز بعد خبر ناگواری از مام‌رحمان به گوشمان رسید. علی عبدالی، مسئول مقر کومله در روستای میرآباد، پیغام فرستاده بود که سعید یا خودش را تسلیم کومله کند یا پدرش را می‌کشیم. چگونه سعید که در اسارت کومله بود خودش را تسلیم کومله کند؟ این پیغام شوکه‌ام کرد. هر چه فکر می‌کردم به مفهومش پی نمی‌بردم. مثل اینکه برای مام‌رحمان در مسیر عراق مشکلی پیش آمده بود. احتمالاً در دسترس کومله قرار گرفته که تهدیدش کرده بودند. دیگر نمی‌دانستیم چه خبری راست است و کدام دروغ و شایعه. حمیرا رفته و بچه‌اش را روی دستمان گذاشته بود. علاوه بر لیلا باید یادگار را هم تر و خشک می‌کردم. هر دو سرپا افتاده و شیرین زبانی می‌کردند. مصطفی شهید شده و سعید اسیر بود. حالا نمی‌دانستم برای مام‌رحمان چه گرفتاری پیش آمده است! با علی کوچولو تنهای تنها مانده بودیم و نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم و کجا برویم. خواهران سعید شب و روز گریه می‌کردند ولی خاله غنچه روحیه داشت و خم به ابرو نمی‌آورد و دائم پرس‌وجو می‌کرد. بدبختی پشت بدبختی از راه می‌رسید و نمی‌گذاشت لحظه‌ای‌ آرامش داشته باشیم. شب و روز به انتظار خبری از مام‌رحمان لحظه‌شماری می‌کردیم ولی از پیرمرد بیچاره خبری نبود. مردم حرف‌ها‌ی رکیکی پشت سرمان می‌زدند. یکی می‌گفت همه‌شان جاشن. یکی می‌گفت: «‌جاسوس دوجانبه‌ن.» نه پیش سپاه آبرویی داشتیم و نه با ضد انقلاب بودیم. مردم گیج شده بودند و نمی‌دانستند سعید کجاست و چه‌کاره است. هر کس حدسی می‌زد و سرزنشمان می‌کرد. از فرط خستگی و نا امیدی به منزل پدرم در بانه رفتم تا چاره‌ای‌ پیدا کنم. روز بعد از طرف سپاه تلگرافی به دستم رسید که نوشته بود، سعید آزاد شده و در سپاه سردشت حضور دارد. از خوشحالی خواستم پر در بیاورم. به‌سرعت برق و باد خودم را به سردشت رساندم. با خاله غنچه و لیلا و یادگار و علی به دیدار سعید رفتیم. ولی با تعجّب دیدم سعید در بازداشتگاه سپاه است. در بهت و حیرت ساعتی در کنارش نشستیم. نگذاشتند زیاد پیشش بمانیم. فقط توانست لیلا و یادگار و علی را ببوسد. ‌حضورمان در سپاه غریبانه بود و داشتم شاخ درمی‌آوردم. سرم گیج می‌رفت و نمی‌دانستم چرا سعید بازداشت شده است. سعید به آرامی ‌گفت: «‌سُعدا جان ناراحت نباش. کومله می‌خواد منو ترور کنه. لازمه اینجا بمانم تا جانم در امان باشه.» 🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 در برخورد اولیه برادران سپاه می‌فهمم تا حدودی به من شک کرده‌اند‌ و می‌خواهند تحت نظرشان باشم. من هم دوست دارم شک و تردیدشان را بر طرف کنم. پای صد هزار تومان پول در میان بود و می‌توانست هر کسی را وسوسه کند. احتمال می‌دادند با کومله زد و بندی داشته‌ام‌ و پول‌ها‌ را به جریان ضد انقلاب تقدیم کرده‌ام‌. به بچه‌ها‌ی اطلاعات حق می‌دهم در این اوضاع بهم ریخته به هر کسی شک کنند. باید صبر کنم و با رفتار و عملکردم، شکشان‌ را برطرف کرده و اعتمادشان را بازسازی کنم. سپاه می‌خواهد به نحوه آزادی‌ام پی ببرد و بداند چگونه توانسته‌ام‌ از دست کومله فرار کنم! دو پهلو برخورد می‌کنند. هم بازداشتم کرده و تستم می‌کنند، هم از ظرفیتم در بازداشتگاه بهره می‌برند. هم تحت نظرم می‌گیرند تا به واقعیت پی ببرند، هم کنترل زندانیان را به من سپرده‌اند‌ تا روحیه‌ام‌ حفظ شود. به هر حال زخم‌ها‌یم را پانسمان می‌کنند و دلداری‌ام می‌دهند. بزرگ‌ترین سؤالشان‌ این است که چرا بدون مأموریت به ربط رفته و پول‌ها‌ را هدر داده‌ام‌؟ باید ثابت کنم اسیر کومله بوده‌ام‌ و با پای خودم به آنجا نرفته‌ام‌ و همدست کومله نبوده‌ام‌. در بازداشتگاه امنیت دارم و کومله نمی‌تواند ترورم کند. از بچه‌ها‌ی سپاه می‌خواهم فرارم محرمانه بماند و کومله نفهمد در کجا به سر می‌برم. اکنون وقت بازدهی کارم است و باید به سراغ تروریست‌ها‌ و قاتلان در زندان جمهوری اسلامی ‌بروم تا شناسایی‌شان‌ کنم. مادرم و سُعدا و لیلا و یادگار و علی به ملاقاتم می‌آیند. یادگار و لیلا سه ساله شده و راه می‌روند ولی مرا نمی‌شناسند . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
سی ام مادرم و سُعدا و لیلا و یادگار و علی به ملاقاتم می‌آیند. یادگار و لیلا سه ساله شده و راه می‌روند ولی مرا نمی‌شناسند. سیر آن‌ها‌ را می‌بوسم و بو می‌کشم. یادگار بوی شهید مصطفی را می‌دهد و اشک در چشمانم جاری می‌کند. حمیرا به منزل پدرش رفته و خوشحالم که خانواده‌ام‌ سرپرستی یادگار را به عهده گرفته و شرمندۀ روح مصطفی نیستم. سُعدا نمی‌تواند بازداشتم در سپاه را درک کند. با تعجّب اشک می‌ریزد و التماس می‌کند. نمی‌خواهم علت ماجرا را برایش شرح دهم و نگرانش کنم ولی به او می‌گویم: «‌کومله می‌خواد منو ترور کنه، زندان سپاه امن‌ترین جاییه که می‌تونم جانم رو حفظ کنم.» مادرم با چهره‌ای‌ نگران می‌گوید: «‌کومله پدرت رو دستگیر کرده. گفتن باید خودت رو تسلیم کنی تا مام‌رحمان رو آزاد کنن.» ـ خبر از طرف کی آومده؟ ـ علی عبدالی! ـ نگفته برای چی دستگیرش کرده؟ ـ به پدرت گفته تو با اسب رفتی زندان کومله و سعید رو فراری دادی! ملاقات تمام می‌شود. خودم را فراموش می‌کنم و به یاد پدر پیرم می‌افتم. بعد از مدتی پی می‌برم پدرم در حال بازگشت از عراق بوده که در روستای میرآباد، کومله او را دستگیر و زندانی می‌کند و اسب و اموالش را مصادره می‌کند. با خودم کلنجار می‌روم. نمی‌دانم بین اسارت و تیرباران خودم، و اسارت و شهادت پدرم کدام را انتخاب کنم. از طرف دیگر آزادی عمل چندانی ندارم. در بازداشتگاه سپاه کاری از دستم برنمی‌آید. سپاه فکر می‌کند توطئۀ جدیدی چیده‌ام‌ تا از چنگشان‌ فرار کنم و به کومله بپیوندم. همه چیز بهم گره خورده و پاسخ به این همه سؤالات مجهول آزارم می‌دهد ولی با توکل به خدا صبر پیشه می‌کنم. شاید اگر آزاد بودم به سراغ کومله می‌رفتم و جواب نامردی‌شان‌ را با جسارت می‌دادم. مشخصات تمام مقرها و مناطق تحت تسلط کومله را در اختیار حاج شهاب قرار داده و جنایت‌ها‌ی کومله را افشا می‌کنم. همه‌کارۀ آنجاست و برنامه‌ها‌یم را ردیف و نقاط ضعفم را پوشش می‌دهد. با هماهنگی اطلاعات به عنوان طرفدار کومله در زندان می‌مانم. این طوری هم جانم در امان است و هم ارتباطات اعضای گروهک‌ها‌ را کشف می‌کنم. در بازداشتگاه، طرفداران کومله منسجم‌ترند و اطلاعات کمتری از خودشان بروز می‌دهند ولی بین شوخی و کنایه‌ها‌یشان‌ به روابط تشکیلاتی و سازمانی‌شان‌ پی می‌برم. تمام تجاربم را به کار می‌گیرم و مسئولین و سرحلقه‌ها‌ و تروریست‌ها‌ را شناسایی می‌کنم. بعد از مدتی، یوسف مولایی و مصطفی طالب‌العلم به دامن دولت پناه آورده و تسلیم می‌شوند. توابین مدت کمی ‌در زندان می‌مانند. با مدت کوتاهی حبس و تخلیۀ اطلاعاتی بخشوده و آزاد می‌شوند.دربازداشتگاه هوای هوادارها را دارم و اذیتشان‌ نمی‌کنم ولی نیروهای مسلح و قاتل عضو کومله و دموکرات را شناسایی کرده و به قانون می‌سپارم. اعتماد حاج شهاب به من بیشتر شده و اجازه می‌دهد هفته‌ای‌ یک بار مخفیانه به منزل بروم و به خانواده‌ام‌ سرکشی کنم. آزادی عمل بیشتری کسب کرده و در کارهای بازداشتگاه کمکش می‌کنم. ملاقات‌ها‌ را کنترل و بر ورود و خروج مواد غذایی نظارت می‌کنم. اسارت پدرم به درازا کشیده و دوری‌اش رنجم می‌دهد. عاقبت با حاج شهاب هماهنگ کرده و به خانه پدر علی عبدالی در سردشت می‌روم. به پدرش اخطار داده و می‌گویم: «‌اگه علی پدرم رو آزاد نکنه، تمام اعضای خانواده‌ت رو دستگیر می‌کنم!»کلی به پسرش فحش می‌دهد و می‌گوید: «‌بین او و علی هیچ رابطه‌ای‌ وجود نداره.» تظاهر می‌کند علی آبرویش را برده و قسم می‌خورد علی توصیه‌ها‌ی پدرش را نمی‌پذیرد. می‌گوید: «‌پا در میانی من کار رو خراب‌تر می‌کنه.» علی عبدالی را نفرین می‌کند و می‌گوید: «‌ما چه گناهی کردیم که باید تاوان اشتباهات علی رو بدیم.» قانع شده و از کرده خودم پشیمان می‌شوم و دست خالی برمی‌گردم. فردای آن روز پیغامی ‌از طرف علی عبدالی به دستم می‌رسد که گفته است: «‌اگه مزاحم خانواده‌م بشی، پدرت رو می‌کشم.» پی به ارتباط پدر و پسر می‌برم و می‌فهمم پدرش الکی قسم خورده و مرا سر کار گذاشته است. با هماهنگی سپاه، تمام اعضای خانواده عبدالی را دستگیر و به سپاه می‌آوریم و بازداشت می‌کنیم. پدرش دوباره قسم می‌خورد و علی را نفرین می‌کند ولی می‌گویم: «‌اگه تو با او رابطه نداری، چطوری خبر ورودم به منزلتان یک شبه به گوش علی رسیده و تهدیدم کرده؟» عجز و ناله می‌کند و می‌گوید: «‌تو ما رو آزاد کن قول می‌دم برم پدرت رو آزاد کنم.» ـ خودت رو آزاد می‌کنم بری پدرم رو بیاری ولی بقیه خانواده‌ت رو نگه می‌دارم تا به قولت عمل کنی. می‌پذیرد و . . . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۳۱ خودت رو آزاد می‌کنم بری پدرم رو بیاری ولی بقیه خانواده‌ت رو نگه می‌دارم تا به قولت عمل کنی. می‌پذیرد و او را آزاد می‌کنیم تا برود. چند ساعت نمی‌گذرد که با پدرم برمی‌گردد. هرچند خانواده عبدالی هم بی‌گناه بودند و ناچار شدم از وجودشان برای آزادی پدرم استفاده کنم ولی جنگ است و تر و خشک را با هم می‌سوزاند. اعضای خانواده علی عبدالی را آزاد می‌کنیم. پدرم را به منزل می‌برم. پیرمرد را خیلی اذیت کرده‌اند‌. می‌گوید: «‌محمد شریف امینی خیلی اذیتش کرده و عذابش داده.» با این اقدامات اختفایم در سپاه لو می‌رود و ماندنم در بازداشتگاه دیگر توجیهی ندارد. تردید سپاه هم رفع می‌شود و به بی‌گناهی‌ام پی می‌برند. یک شب در خانه هستم که به منزلم حمله می‌کنند و می‌خواهند با نارنجک خانه‌ام‌ را منفجر کنند. نارنجکم را برمی‌دارم و آماده مبارزه می‌شوم ولی همسایه‌مان آقای جوانمردی سر می‌رسد و مانع اقدامشان‌ می‌شود. صدایش را می‌شنوم که به اعضای کومله می‌گوید: «‌سعید تو زندان سپاه بازداشته.» عکس‌العملی نشان نمی‌دهم. مسئول تیم ترور، عباس غفاری که از فامیل‌ها‌ی دورمان است، همین که می‌شنود در بازداشتگاه سپاه هستم از دستور کومله سرپیچی کرده و مانع حمله می‌شود. مدتی بعد، خبر می‌رسد که محمد شریف امینی به سردشت آمده و می‌خواهد خودش را تسلیم دولت کند. هر چه صبر می‌کنیم خبری از امینی نمی‌رسد. شک می‌کنم برای عملیات خرابکاری به شهر آمده باشد. دنبالش می‌روم و آن‌قدر می‌گردم تا آدرسش را در منزل یکی از آشنایان پیدا می‌کنم. با کلت کالیبر ۴۵ به محل اختفایش رفته و در می‌زنم. خانم بیری بایزدی، خواهر دوستم، که در مراسم عزاداری عاشورای حسینی‌(ع) در حال سینه‌زنی با انفجار نارنجک کومله ترور شده و به شهادت رسیده بود در را باز می‌کند. همین که عصبانیتم را می‌بیند، جلویم را گرفته و به خون برادر شهیدش قسمم می‌دهد و می‌گوید: «‌تو رو خدا، بیا سینه منو بزن ولی مهمانمان رو نزن. می‌دونم اون پست و جنایتکاره ولی به ما پناه آورده و نمی‌خوام خون کثیفش تو خونۀ ما ریخته بشه.» خانم بیری عروس این خانواده است و مجبورم می‌کند با شرمندگی و دست خالی از آنجا بازگردم. محمد شریف امینی همین که می‌فهمد دنبالش رفته‌ام‌، تردیدش رفع می‌شود و با سرعت خودش را به سپاه می‌رساند و تسلیم می‌شود. بعد از مدت کوتاهی بخشوده و آزاد می‌شود. ارتباطم با سپاه قوت می‌گیرد ولی همچنان خواستار تسویۀ صدهزار تومان پول مأموریتم هستند. به طور رسمی‌ عضو بسیج عشایری می‌شوم و آن‌ها‌ مجبور می‌شوند طلبشان‌ را از حقوق ماهیانه‌ام‌ کسر کنند. بعد از مدتی با هماهنگی شهاب، مغازه‌ای‌ اجاره و تحت پوشش آرایشگری، روابط بین گروهک‌ها‌ و طرفدارانشان‌ را کشف و شناسایی می‌کنم. سرم به کارم گرم است که هر روز به طریقی آزارم می‌دهند و خط و نشان می‌کشند. فشنگ و پوکه جلو مغازه‌ام‌ می‌اندازند و با نامه تهدیدم می‌کنند. یک روز صبح که به مغازه می‌روم، همین که کرکره مغازه را بالا می‌زنم تا در را باز کنم، نارنجکی از بالای کرکره پایین می‌افتد و بلافاصله خودم را داخل جدول خیابان می‌اندازم تا کشته نشوم اما از بخت بدم نارنجک قِل می‌خورد و داخل جدول می‌غلتد. به‌سرعت از جدول بیرون می‌پرم و کف خیابان دراز می‌کشم. نارنجک منفجر می‌شود و خدا را شکر آسیبی نمی‌بینم.همین تهدیدات باعث می‌شود به صورت رسمی ‌به سپاه بپیوندم و مسلح شوم. اولین پست سازمانی‌ام خدمت در بسیج عشایری است که نیروهای بومی ‌را سازماندهی کرده و علیه گروه‌ها‌ی ضد انقلاب به کار می‌گیرند. کارهای تدارکاتی، رانندگی و مالی را انجام می‌دهم و در عملیات‌ها‌ شرکت می‌کنم.دوستانی چون شهید علی صالحی و رحمت علی‌پور و قادرزاده و باکری، به لحاظ عقیدتی روحیۀ مبارزه و شهادت‌طلبی را در وجودم کاشته بودند. دوست دارم همراه انقلاب اسلامی، شر مزدوران را از سر مردم کردستان کم کنم. یک روز به دیدار بهنام نظری، مسئول گشت مهاباد، می‌روم و چند روزی آنجا می‌مانم. در حال تقسیم هدایای دانش‌آموزان بین پایگاه‌ها‌ می‌بینم یکی از فرماندهان با ریش روشن و بلند، توی خودش رفته و به بچه‌ها‌ی نوجوان بسیجی خیره مانده است. هر چه صدایش می‌زنم نمی‌شنود و توی حال خودش است. می‌گویم ‌برادر، برادر، جواب نمی‌دهد. می‌گویم ‌حاجی، حاجی. باز هم جواب نمی‌دهد. نزدیکش می‌روم و می‌گویم: «‌کجایی داداش، نگران نباش یا خودش میاد یا نامه‌ش!» لبخندی می‌زند و می‌گوید: «‌به این بچه‌ها‌ نگاه کن، اینا آینده انقلابن، باید چند سال دیگه کشور و مملکت رو اداره کنن.» بهنام نظری می‌آید و می‌گوید: «‌ایشان محمد بروجردی فرمانده کل منطقه است.» ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۳۲ بهنام نظری می‌آید و می‌گوید: «‌ایشان محمد بروجردی فرمانده کل منطقه است.» باورم نمی‌شود فرمانده منطقه این‌قدر خاکی باشد. یک بار دیگر می‌خواهم به ارومیه بروم که تصادفی از جادۀ مهاباد رد می‌شوم. سری به بهنام نظری می‌زنم. دوباره بروجردی را می‌بینم که به سمت روستای دارلک می‌رود تا یک زن حامله را به بیمارستان برساند. از روی احساسات انسانی فداکاری می‌کند. چون وسیلۀ نقلیه‌ای‌ نبوده، خودش می‌رود تا آن زن را به بیمارستان برساند. در بیست و پنج کیلومتری مهاباد به طرف نقده، به طرفش تیراندازی می‌کنند و ماشینش روی مین رفته و با همراهانش به شهادت می‌رسد. حاجی نوشاد بسیج عشایری را تقویت می‌کند و فرماندهان جدیدی به آنجا منتقل می‌شوند. عفیفی، عرب، نظری، حیدری به عنوان فرماندهان بسیج عشایری فعالیت‌ها‌ی سازمان را وسعت داده و از ظرفیت مردمی‌ علیه ضد انقلاب بهره می‌برند. دیده‌بانی و شناسایی کار اصلی من است. افراد ضد انقلاب را که به داخل سردشت نفوذ کرده‌اند‌ رصد کرده و شناسایی می‌کنم. علی عسکری، صفرزاده، اسماعیل احمدی مقدم، نصیرپور، امان‌الهی، داود عسکری یکی پس از دیگری فرمانده سپاه سردشت می‌شوند و عملیات‌ها‌ را فرماندهی می‌کنند. پس از پاکسازی روستاها، مردم محلی را اجباری و اختیاری مسلح می‌کنیم تا خودشان از جان و مال و ناموسشان‌ دفاع کنند. نیرو محدود است و عملیات‌ها‌ با آرامی ‌و مرحله‌ای‌ پیش می‌رود. در اولین عملیات مسیر روستای مارقان آزاد می‌شود و مردم روستا را مسلح کرده و پایگاه عشایری دایر می‌کنیم. چون نیروی باسواد محلی هستم برای مردم روستاهای تازه پاکسازی شده سخنرانی می‌کنم و نیات شوم گروهک‌ها‌ی ضد انقلاب را لو داده و مردم را توجیه می‌کنم. غروب است و با حسین کریمیان در شهر می‌چرخیم و با وجودی که سیگار نمی‌کشد می‌گوید: «‌کاک سعید بذار یه بسته سیگار بخرم.» ـ تو که سیگاری نیستی. سیگار رو توی جیبم می‌ذارم تا اگه ترکش خورد، بخوره به پاکت سیگار و زخمی ‌نشم. از تاکتیکش خنده‌ام‌ می‌گیرد. شب که به پایگاه می‌رسیم دستور عملیات می‌دهند. در اطراف روستاهای ولیور و ورجیل، پایگاهی ارتشی به محاصره دموکرات افتاده و یک هفته است دسترسی نیروهای پایگاه با مرکز قطع شده است. باید برویم منطقه را پاکسازی کرده و نیروهای ارتشی را نجات دهیم.شبانه با بیست نفر از بچه‌ها‌ی بسیج عشایری و سپاه حرکت کرده و به درۀ گراوان و گرژال در دامنه شیب‌دار رودخانۀ زاب می‌رسیم. آن‌قدر شیب کوه تند است که بُز کوهی هم به سختی می‌تواند از دیواره صخره‌ای‌ آن بالا برود. بعد از پایین رفتن از شیب تند درّه، باید به طرف سربالایی حرکت کنیم و به نزدیک پایگاه برسیم. در همین موضع رگبار گلوله نیروهای دموکرات متوقفمان می‌کند. گویا عملیاتمان لو رفته و منتظرمان بوده‌اند‌. در سراشیبی گودال دره و رودخانه به کمین دموکرات می‌افتیم و گرفتار می‌شویم. با شلیک اولین آرپی‌جی، کاک سلام خوره، بی‌سیمچی‌مان، شهید می‌شود. دموکرات‌ها‌ توی سنگرند و بر ما مسلط. بدون پناهگاه، فرصت هیچ عکس‌العملی نداریم. تا تیراندازی می‌کنیم محلمان لو می‌رود و با رگبار گلوله مواجه می‌شویم. عمرملا سر پا ایستاده و به تنهایی تیراندازی می‌کند. نمی‌ترسد و می‌گوید: «‌تو فقط برام خشاب پر کن.» نارنجک تخم‌مرغی می‌اندازد و مبارز می‌طلبد. با نارنجک دموکرات‌ها‌ محمد عبدالی و جواد عفیفی زخمی و نیروهای ما پراکنده می‌شوند. کاری از دستمان برنمی‌آید و هر کسی باید فکری برای خودش بکند. یا باید در گوشه‌ای‌ پنهان ماند و مخفی شد یا اگر امکان داشت فرار کرد و از مهلکه گریخت. از همدیگر بی‌خبر می‌مانیم و در گوشه و کناره‌ها‌ پناه می‌گیریم. به زیر صخره‌ای‌ می‌خزم و خودم را استتار می‌کنم. تا صبح نمی‌توانم چشم روی هم بگذارم و بخوابم. صبح زود منطقه ساکت می‌شود و دموکرات‌ها‌ فرار می‌کنند. سر و کلۀ نیروهای ما یکی یکی پیدا می‌شود و آمار می‌گیریم. هفت نفر از بهترین نیروهایمان به شهادت رسیده‌اند‌ که جنازه‌شان‌ روی دستمان می‌ماند. سلام خوره، حسین کریمیان، محمد خضری و رحمان ممندی شهید شده‌اند‌. تعدادی هم نیروی بسیجی غیر بومی‌ شهید شده‌اند‌ که آن‌ها‌ را نمی‌شناسم. بقیه هم زخمی‌ شده و امکان انتقالشان‌ به پشت خط نیست. با زحمت و مرارت خودمان را به روستای ورگیل می‌رسانیم و به پایگاه بسیج می‌رویم. جواد عفیفی با وجودی که نیروی غیر بومی ‌منطقه است، با تن خسته و زخمی ‌توانسته بود شبانه از مسیر رودخانه فرار کند و خودش را نجات دهد. دوباره جمع می‌شویم و خودمان را بازسازی می‌کنیم. توی روستا می‌فهمم . . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۳۳ با زحمت و مرارت خودمان را به روستای ورگیل می‌رسانیم و به پایگاه بسیج می‌رویم. جواد عفیفی با وجودی که نیروی غیر بومی ‌منطقه است، با تن خسته و زخمی ‌توانسته بود شبانه از مسیر رودخانه فرار کند و خودش را نجات دهد. دوباره جمع می‌شویم و خودمان را بازسازی می‌کنیم. توی روستا می‌فهمم که زخمی‌ شده‌ام‌ و ترکش‌ها‌ی ریز زیادی داخل بدنم فرو رفته است. مسیرها در دست دموکرات است و نمی‌توانیم جنازۀ شهدا را برگردانیم. بعد از سه چهار روز با حمایت گروه ضربت دوباره وارد عمل شده و به بالای سر جنازۀ شهدا می‌رسیم. پدر سوخته‌ها‌، زخمی‌ها را شکنجه کرده و به شهادت رسانده بودند. به جنازۀ شهدا هم رحم نکرده و آتش زده بودند. جنازۀ حسین کریمیان باد کرده و بادگیرش قابل شناسایی است. نیروها به طرفش می‌روند که داد می‌زنم و می‌گویم: «‌جلو نرین. ممکنه تله گذاشته باشن!» با احتیاط نزدیکش رفته و زیر و رویش می‌کنم. می‌بینم پاکت سیگار در جیب شلوارش بوده و تیر به بغل پاکت سیگار خورده و زخمی‌ شده، ولی آن‌قدر شکنجه‌اش کرده‌اند‌ و خون از بدنش رفته که شهید شده است. بعد از انتقال شهدا به روستای ورگیل، به طرف پایگاه ارتش حمله می‌کنیم. دموکرات‌ها‌ فرار می‌کنند و بدون درگیری پایگاه را تصرف می‌کنیم. نیروهای ارتشی زخمی ‌و بیمار و تکیده شده‌اند‌. آذوقه‌شان‌ تمام شده و از شدت گرسنگی در حال احتضارند. بعضی‌ها‌ بر اثر فشار محاصره و گرسنگی از پای افتاده و شهید شده‌اند‌. جنازۀ شهدا در اطراف پایگاه پخش شده و باد کرده‌اند‌. هر کس از سنگر خارج شده، توسط دموکرات به شهادت رسیده است. بچه‌ها‌ی پایگاه نتوانسته بودند یک هفته سرشان را از سنگر بیرون بیاورند. مجبور شده بودند قوطی‌ها‌ی روغن را خالی کرده و درونش مدفوع کنند و دربسته گوشه سنگر بگذارند. هفته بعد خبر می‌دهند نیروهای پایگاه روستای شیوه صل نلاس به محاصره افتاده‌اند‌. با حاج سعید قادرزاد، بنیانگذار بسیج عشایری سردشت، و عزیز حیاک و برادر غفاری، فرمانده عملیات، به کمکشان‌ می‌رویم. برادر غفاری سرپا نارنجک تفنگی می‌اندازد و سرود می‌خواند و به ضد انقلاب می‌گوید: «‌بیاین جلو فرزندان ناخلف من. شما سزاوار کشته شدن هستین.» ترسی در وجودش نیست و گلوله هم می‌ترسد به طرفش بیاید! نیروها را از محاصره خارج می‌کنیم. این فرمایش امام «کار برای خدا دلسردی ندارد» را آویزۀ گوشم می‌کنم و مانند آچار فرانسه سعی می‌کنم هر کاری را به خوبی انجام دهم. مسئولیت مالی بسیج عشایری و تقسیم حقوق رزمندگان را به من می‌سپارند. چون رزمندگان نمی‌توانند پایگاهشان‌ را ترک کنند و به سردشت بیایند و حقوقشان‌ را بگیرند، مجبور می‌شوم به تک‌تک پایگاه‌ها‌ سر بزنم و حقوقشان‌ را با اسکورت پرداخت کنم و امضا بگیرم. همیشه بین پنج تا ده میلیون تومان پول نقد همراهم است. حقوق‌ها‌ از دو هزار و هفتصد تومان شروع شده و تا هفت هزار و پانصد تومان متغیر است. درشت‌ترین اسکناس‌ها‌ پنجاه و صد تومانی هستند که جای زیادی می‌گیرند. ارتباطمان با استان آذربایجان غربی قطع است و حقوق و مزایای پرسنل بسیج عشایری را از سنندج تحویل می‌گیرم. هر ماه باید چند گونی پول نقد از سپاه سنندج تحویل بگیرم و بین رزمندگان تقسیم کنم. با وجود خطرات بسیار، بین روستاها و پایگاه‌ها‌ رفت و آمد می‌کنم و حقوق‌ها‌ را سر وقت پرداخت می‌کنم. از طرف سپاه دستور داده‌اند‌ که اگر به کمین ضد انقلاب افتادم و امکان داشت پول‌ها‌ به دستشان‌ بیفتد، با پیت بنزین گونی‌ها‌ی پول را آتش بزنم و از بین ببرم تا دستمایۀ خرید اسلحه و مهمات ضد انقلاب نشود. بین سه تا پنج هزار نفر حقوق‌بگیر داریم. حقوق ماهانه را بر اساس لیست ماه پیش تحویل می‌گیرم ولی وقتی به نیروها مراجعه می‌کنم، می‌بینم تعدادی از رزمندگان از پایگاهشان‌ به منطقۀ دیگری اعزام شده‌اند‌ و تعدادی شهید شده و مجروحان هم به بیمارستان شهرهای دیگر منتقل شده‌اند‌. در چنین مواقعی حقوق رزمندگان اعزامی ‌روی دستم می‌ماند و مجبورم حقوق را نگه دارم و پایان ماه به سنندج بازگردانم. همیشه در معرض خطر و تهاجم و سرقت دشمن هستم. باید کل سردشت را بچرخم و نیروها را پیدا کنم و حقوقشان‌ را سر وقت پرداخت کنم. به بعضی روستاها که می‌روم حقوق بسیج عشایر و نیروهای بومی ‌را بدهم با صحنه‌ها‌ی عجیب و غریبی مواجه می‌شوم. در روستای بناویله ربط، نیروهای محلی تمام اسلحه و مهمات پایگاه را برداشته و یکجا به دموکرات پیوسته‌اند‌. پایگاه کاملاً تخلیه شده و اثری از نیروهای خودی نیست.ضد انقلاب روستای بصره را محاصره کرده و پایگاه را به تصرف درآورده و کل نیروها را به اسارت برده و پایگاه را به آتش کشیده است . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۳۴ ضد انقلاب روستای بصره را محاصره کرده و پایگاه را به تصرف درآورده و کل نیروها را به اسارت برده و پایگاه را به آتش کشیده است. نیروهای ستون پنجم دشمن به پایگاه بصره و کلته نفوذ کرده و اعضای پایگاه را به شهادت رسانده و به ضد انقلاب پیوسته‌اند‌. جوان‌ها‌ی روستا را اسیر کرده و گاو و گوسفند مردم را غارت کرده‌اند‌. در سیاوشان به مرغ و خروس‌ها‌ هم رحم نکرده و همه را غارت کرده و مردم را به اسارت برده‌اند‌. امنیت جانی چندانی ندارم و مجبورم زمان‌ها‌ی رفت و آمدم به روستاها را جابه‌جا اعلام کنم و نیروها را در انتظار بگذارم تا مسیرهایم شناسایی نشود. سعید عالمی‌ بچه شمال و مسئول مالی است. بعضی وقت‌ها‌ همراهی‌ام می‌کند. در یک درگیری همکار دیگرم علیرضا را به گلوله می‌بندند و دل و روده‌اش بیرون می‌ریزد و شهید می‌شود. با جواد عفیفی یک گونی پول از ارومیه تحویل می‌گیریم و در حال حرکت به سمت سردشتیم که در روستای کاوالان به کمین ضد انقلاب می‌افتیم. ماشین سیمرغ زردرنگ اداره برق را با آرپی‌جی زده‌اند‌ و منتظر ما هستند. نه جای ماندن است و نه امکان رفتن داریم. اگر در روستای کاوالان بمانیم شب به سراغمان می‌آیند و پول‌ها‌ را به سرقت برده و خودمان را می‌کشند. به ناچار عفیفی رانندگی می‌کند و من پیاده شده و با رگبار و ایجاد خط آتش، ضد انقلاب را سرگرم می‌کنم و از مهلکه می‌گریزیم. چند گلوله به ماشینمان اصابت می‌کند و ضبط صوت ماشین نابود می‌شود. به اتفاق سیزده نفر از مسئولین و فرماندهان و اعضای ارشد بسیج عشایری به پایگاه بسیج روستای خولیسان دعوت شده تا در مراسم پایگاه شرکت کنیم. قادرزاده، آقایی، خضر معروفی، عبدالله کاملایی و محمد خضری همراهم هستند. به پل روستای نلاس می‌رسیم و می‌خواهیم از آن عبور کنیم. سربالایی تند است هر چه تلاش می‌کنیم ماشین از پل رد نمی‌شود و عقب عقب برمی‌گردد. به ناچار به ‌روستای نلاس برمی‌گردیم. سر نماز صدای انفجار مهیبی از روستای خولیسان به گوشمان می‌رسد. مشخص می‌شود ضد انقلاب برای ما تله گذاشته و فکر کرده بودند ما به پایگاه بسیج روستای خولیسان رسیده‌ایم. به پایگاه بسیج و مسجد خولیسان حمله کرده و تمام نیروهای پایگاه را قتل عام کرده بودند. عصر که به آنجا می‌رسیم، می‌بینیم که فرش و موکت و کتاب و قرآن‌ها‌ی موجود در مسجد روستا را به آتش کشیده و سوزانده‌اند‌. همیشه بین کومله و دموکرات نزاع و درگیری حاکم است و به مقرهای یکدیگر حمله می‌کنند. نیروهای بومی ‌و محلی هم از فرصت پیش‌آمده استفاده کرده و شبانه به نزدیک مقرهای کومله و دموکرات رفته و با آرپی‌جی پایگاهشان‌ را منفجر می‌کنند. در اثر این حملات که مشخص نیست از طرف چه کسی صورت پذیرفته رابطۀ کومله و دموکرات متشنج شده و تقرقه و درگیری‌ها‌ی جدیدی بینشان‌ شکل می‌گیرد. الگو و سرمشق نیروهای بسیج عشایری و پیشمرگان مسلمان کرد در این‌گونه عملیات‌ها‌، «سوره باوه» اهل روستای باوه است. این پیشمرگ مسلمان به تنهایی ده‌ها پایگاه کومله و دموکرات را بدون اینکه از خودش ردی به جا بگذارد با آرپی‌جی می‌زند. عملیاتش را طوری طراحی می‌کند که کومله و دموکرات همدیگر را مقصر دانسته و به جان هم افتاده و نیروهای یکدیگر را از بین ببرند. «درخت سوره» به یاد این شهید بین روستای نلاس و واوان در محلی به نام ملا شیخ مشهور است. عاقبت دموکرات سوره باوه را دستگیر کرده و به درخت سوره بسته و تیرباران می‌کند. او تنها کار می‌کرد و در تمام عملیات‌ها‌ حاضر بود. دلش با امام و نظام بود و مردانه می‌جنگید. او را نیروی غیبی جنگ می‌نامیدند و همه جا حاضر و ناظر بود و بر سر ضد انقلاب نازل می‌شد. سرآمد بود و توانست با ایجاد درگیری‌های ساختگی و ایذایی، کومله و دموکرات را بارها به جان هم بیندازد و توان و نیرو و انرژی‌شان‌ را تقلیل دهد. کومله، دموکرات را سازشکار می‌دانست و به مذاکرات سازش قاسملو با دولت اعتراض داشت. دموکرات‌ها‌ هم کومله را عامل شوروی می‌دانستند و با هم درگیر می‌شدند. نیروهای انقلابی هم از اختلافات آن‌ها بهره می‌بردند و به آن دامن زده و با اختلاف‌افکنی زمینۀ نابودی‌شان‌ را به دست خودشان فراهم می‌کردند. شگردهای ضد انقلاب را به خوبی می‌شناسم و خدا هم توفیق می‌دهد و عملکردشان‌ را به موقع خنثی می‌کنم. محمد امین بیورایی از اعضای دموکرات برای استخبارات عراق کار می‌کند برایم پیغام می‌فرستد و می‌گوید: «‌عراق حاضره به وزن خودت دلار و دینار بهت بده به شرطی که همین کاری که برای سپاه می‌کنی، برای عراق انجام بدی.» پیغام می‌فرستم و می‌گویم: «‌من خاک کشورم را با پول و دینار و دلار عوض نمی‌کنم!» ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷