🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_ششم
قاسم سلیمانی چه داشت که دیگران نداشتند ؟ چطور او بی جلوه گری محبوب دل میلیون ها نفر بود؟ پاسخ در نداشته های اوست . در روزگار بد عهد ما
سلیمانی ، فساد نداشت.
سلیمانی ، جاه طلبی نداشت.
سلیمانی ،چاپلوسی نداشت.
سلیمانی ، نخوت و تکبر نداشت.
سلیمانی ، اصلا حب جاه و مقام نداشت .
سلیمانی ، هیچ بهره ای از دنیای فانی نداشت .
سلیمانی ،ریاکاری نداشت که اگر داشت دختر بی حجاب و باحجاب را ، هر دو دختران این سرزمین نمی دید . سلیمانی زمینی نبود که آسمانی شد، زبون نبود، رشید و شجاع بود .
او سمبل کشوری 5000 ساله، تمدنی 2500 ساله و مظلومیتی 1440 ساله بود . در دوران نامردی ، سلیمانی "مرد" زیست و "مرد" رفت .
اگر سیاسی های کشور یک "مرد" چون او داشتند تا این حد اسیر تفرقه نبودند .
سردار "سرباز میهن" ماند و "سرباز میهن" رفت .
اگر "سربازی" چون او در جمع اقتصادی های ایرانی بود اوضاع با سامان تر از این بود که امروز هست .
بیاموزیم از او چگونه زیستن را و چگونه رفتن را .
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد...
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
@shohadayemasgedehazratezeinab امام زادگان عشق.محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#وقایع_بعد_از_عاشورا
#و_شهادت_امام_حسین_ع
#قسمت_ششم
خطبه امام سجاد علیه السلام در کوفه
کوفیان با مشاهده کاروان اسرا، منقلب شده و شروع به گریه و زاری نمودند و نوحه ها سر دادند؛ در این حال امام سجاد علی ابن الحسین علیهماالسلام فرمودند: «آیا این شما هستید که نوحه سرایی می کنید و گریه سر داده اید، پس چه کسی ما را کشت؟»
حضرت سجاد علیه السلام با اشاره ای به مردم آن ها را ساکت کرد و پس از حمد و ثنای خداوند، پیامبر را نام برد و چنین فرمود: «ای مردم! هر کس که مرا شناخت که به من معرفت دارد و مرا می شناسد و آنکه نمی شناسد بداند که من علی پسر حسین فرزند علی ابن ابیطالب هستم. من پسر کسی هستم که حرمت او را شکستند، من پسر کسی هستم که او را با کینه در کنار شطّ فرات سر بریدند و همین افتخار برای او کافی است.
ای مردم! شما را به خدا سوگند می دهم، آیا شما نبودید که برای پدرم نامه ها نوشتید و در این کارتان حیله و نیرنگ نمودید؟ با او پیمان ها بسته و بیعت نمودید، امّا به جنگ او برخاستید. ننگ بر نظر و رأیتان باد! با چه چشمی می توانید به صورت رسول خدا صلی الله علیه و آله نگاه کنید؟ آنگاه که آن حضرت از شما بپرسد: «شما از امّت من نیستید؛ زیرا عترت مرا کشتید و حرمت مرا شکستید!» راوی می گوید: صدای مردم به هوا برخاست، آن ها خطاب به هم می گفتند: نابود شده اید و بی خبرید!
#اسمتومصطفاست #قسمت_ششم
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان,مرا به تهران آوردند.
اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم،مخصوصا عروسکم،خانم گلی،را تا هروقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم.
سال اولی که به مدرسه رفتم،مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستأجر بودیم.
تهران را دوست نداشتم . دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت .صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم.
باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم .تا پایان دبستان ، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را راهی کند .بابابزرگ می آمد،یکی دوشب می ماند ،بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
⬅️#ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#جوادین (ع)
#قسمت_ششم
پیمان عزیز توی خیابان شهید عجب گل، پشت مسجد مغازه فلافل فروشی داشتم. ما اصالتا ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهرکاظمین می باشند. برای همین نام مقدس جوادین (ع) را که به دو امام شهر کاظمین گفته می شود، برای مغازه انتخاب کردم. همیشه در زندگی سعی می کنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می کنم. سال ۱۳۸۳ بود که یک بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه من
می آمد و فلافل می خورد. این پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد | و پرانرژی نشان میداد. من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم. یک روز به من گفت: آقا پیمان، من میتونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن را یاد بگیرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می آمد. خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد. چون داخل مغازه من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را
امتحان کردم، دست و دلش خیلی پاک بود. خیالم راحت بود و حتى دخل و پول های مغازه را در اختیار او می گذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمیشد. با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاک او برای همه نمایان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ
شده ام. در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف میزدم. از مراجع تقلید و علما حرف میزدیم. او هم زمینه مذهبی خوبی داشت.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_ششم
دلم میخواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چقدر
خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت «برات چایی دم کنم؟» گفتم «نه، چایی نمیخورم.» گفت «من که میخورم.» گفتم «ولش کن. حالا نشسته ایم.» گفت «دوتایی برویم درست کنیم؟» سماور را روشن کردیم. دو تا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل. مادرم زنگ زد. گفت «من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟» گفتم «حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است.» حالا منوچهر کنارم
نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوال پرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ما. ناهار خانه پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید عید. به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سر تا پایش را ورانداز کرد و
مبارک باشد» ی گفت. برایش عیدی، شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. میگفت «فرشته، باور کن نمی توانم تحملش کنم.» چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمیپوشید. ادکلن نمیزد.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_ششم
#خاطرات
شب ها وقتي همه میرفتند و تنها بودم، تنها شخصي که کنارم بود، يعني آقاي پيروي شروع به صحبت می کرد. او خاطرات قدیم را بازگو می کرد تا ذهن من فعال شود. این توصیه پزشکان بود که با من زیاد از گذشته حرف بزنند و از من بخواهند
خاطراتم را مرور کنم تا توانايي فکر کردن من فعال شود و از طرفي قدرت تکلم من که دچار مشکل شده بود بهبود یابد. ایشان می گفت: پدرت فقط شش کلاس سواد داشت، اما یکی از نوابغدوران دفاع مقدس بود. حاج محمد جواني ۲۵ ساله بود که جنگ شروع شد. قبل از انقلاب مشغول دامداري و کشاورزي در روستا بود. اما در جبهه قدرت مدیریت خودش را نشان داد. از هیچ چیزي نميترسيد. او مدتها فرمانده گردان خط شکن بود و بعدها تا سمت قائم مقام فرمانده تیپ امام صادق(ع) بالا رفت. او مي توانست پستهاي بالاتري بگیرد اما خودش علاقه اي به این سمتها نداشت. او خيلي باتقوا بود و اطرافیان و نیروهایش نیز مانند او با اخلاص بودند.حاج محمد خيلي اهل مطالعه بود. كتابهاي حديث و تفسیر را خوب مي خواند. سخنران قوي و بسیار دور اندیش بود. در جلسات فرماندهان خيلي خوب مسائل را تحلیل مي کرد. چندین بار حاجي را براي پست های مدیریتي سپاه در تهران خواستند اما قبول نکرد. یکی از بسیجي هاي خوب تیپ ما، جوان کم سن و سال اما اهل علم بود، ایشان هم مانند بقیه عاشق اخلاص و ایمان پدرت بود. او بعدها تحصیلاتش را ادامه داد و حالا مرتب در تلویزیون صحبت می کند. او درجلسات سخنراني بارها از پدرت یاد کرده. حتما ميداني از چه کسي صحبت می کنم؟
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ششم
دعوت شدیم عروسی دختر عمویم میدانستم آهنگ پخش میکنند و
بزن و برقصشان به راه است .سفت و سخت ایستادم که من عروسی بیا
نیستم. مادرم پیله کرد که زشت است و برایمان حرف در می آورند مجبور شدم بروم چادر مشکی ام را در نیاوردم. سرم را انداختم پایین، از زیر روسری گوشم را محکم چسبیدم همه بدجور نگاهم میکردند پا شدم رفتم توی یکی از اتاقهای خالی ، زمزمه های جمکران به زبانم جاری
شد؛
یا مهدی ادرکنی یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی وقتی برگشتیم خانه مامان جمیله گفت: «پروین» خانم عروس عمو تو رو برای برادر دوقلوش پسندیده.» این طور که مامان جمیله میگفت ،پرویز پسری مذهبی و انقلابی بود که از نظر فکری و اعتقادی هیچ سنخیتی با خانواده اش نداشت وقتی خواهرش دیده بود از عروسی فراری ام من را به مادرش نشان
میدهد که این باب دندان پرویز
است. میخواستند پا پیش بگذارند برای خواستگاری من اصلاً
در
حال و هوای ازدواج سیر نمیکردم. شش دانگ حواسم به جمکران و سربازی امام زمان (عج) بود. وقتی تلویزیون صحنه های جنگ را نشان می،داد اشک میریختم که چرا پسرنیستم، چرا در جبهه نیستم چرا نمیتوانم بجنگم .دوست نداشتم از
این فضا دور شوم و بیفتم پی ازدواج به مامان جمیله گفتم: نه برای چی میخوان «بیان مرغ مادرم یک پا داشت «زشته بحث فامیل در
میونه!»
صد سال سیاه
دختر دندون غرور رو از دهنت بکن
بنداز بیرون
زیر بار نرفتم. مامان جمیله به حال التماس گفت: بذار بیان ولی بعد بگو نمیخوام با همین شرط قبول کردم....
👇👇👇
..............913907457_1365158877.mp3
زمان:
حجم:
9.71M
🎙 #قسمت_ششم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۲۰ دقیقه ۱۲ ثانیه
💾 حجم: ۷ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
6⃣ قسمت ششم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
06.mp3
زمان:
حجم:
3.14M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_ششم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعلقات،مانع انصاف
قطب نما و آهن ⏱
#تمثیلات
#قسمت_ششم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
pesarhaye nane abdolah-06.mp3
زمان:
حجم:
12.2M
#کتاب_صوتی
#پسرهای_ننه_عبداله
#خاطرات_محمدعلی_نورانی
💐 #قسمت_ششم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا خیمه گاه شهداست👇👇
🌹〰〰🇮🇷〰〰🌹
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌹〰〰🇮🇷〰〰🌹