🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 این برای شهر حلب است که پنج میلیون جمعیت اهل سنت دارد .
جوانی به نام حسن در ظرف دو سال و نیم در آنجا تربیت شده که امروز ابوبکر بغدادی و تکفیریها برای سرش جایزه میلیون دلاری گذاشته اند. در ظرف دو سال این اتفاق افتاده در حالی که ما فقط ۱۲ روز به او آموزش تیراندازی داده ایم. او امروز فرمانده یک تیپ شده و ۱۳۰ روستا را آزاد کرده. به هر جایی که می خواهد حمله کند، قبل از حمله او، تروریستها منطقه را از ترس، خالی می کنند. این ها افتخار و دستاورد ماست.
جوانی را در آنجا به عنوان فرمانده گذاشته ایم کـه مردم وقتی بچه دار می شوند، او را دعوت میکنند تا اذان و اقامه را در گوش فرزندشان بگوید و اسم فرمانده ما را روی بچه های شان می گذارند. اتفاقات خیلی بزرگی در آن جا روی داده که اینها را دشمن می داند ولی مردم ما نمی دانند. در حالی که در داخل، زمزمه هایی هست که چرا داریم برای سوریه هزینه می کنیم!؟ آقا می فرماید: ما اصلا هزینه نمی کنیم. اینها جنگ نیابتی ازطرف ما دارند و اینهمه کشته می دهند.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
علیرضا سمیع زاده1638670082_1994738971.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
👈 #قسمت_چهل_و_دوم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
⏳ مدت: ۱۱ دقیقه ۱۴ ثانیه
💾 حجم: ۴ مگابایت
✅اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
🎙گویندگان:
🔸 علیرضا سمیع زاده
🔹 سید علی حسینی زاده
💻میکس و مسترینگ:
🔸حسین سنچولی
📝به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
2⃣4⃣#قسمت_چهل_و_دوم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_دوم
عبد الحیفظ به مدت دو سال در این حالت باقی ماند و با نهایت دقت و احتیاط کار کرد و موفق شد بسیاری از این عملیات ها را انجام دهد. تحقیقات انجام شده توسط سرویس اطلاعاتی شین بت در آن زمان منجر به سوء ظن شدید به عبدالحیفظ شد و نیروهای بزرگی از ارتش اشغالگر شبانه به محله یورش بردند و خانه را محاصره کرده و او را دستگیر نمودند و برای بازجویی بردند و در آنجا شکنجه و ضرب و شتم نمودند گویی از ارواح میپرسیدند در نهایت یکی از همکارانش را دستگیر کردند و او اعتراف کرد که سازمان دهنده در جبهه خلق او بوده است در این مورد با او برخورد کردند و او فقط به آن اعتراف کرد و به همین دلیل به یک سال و نیم زندان محکوم شد وقتی سال تحصیلی به پایان رسید و بازگشت برادرم محمود از مصر برای تعطیلات تابستانی نزدیک شد، ما آن روزها به مقر صلیب سرخ رفت و آمد می کردیم تا از آنها در مورد تاریخ بازگشت دانشجويان دانشگاه از مصر بپرسيم يا تابلوی اعلانات آنجا را زیر نظر بگیریم، اسامی گروههای عودت کنندگان و تاریخ بازگشت شان در روی تابلو نوشته می شد اسم محمود هم در آن تابلو نوشته شده بود. همان روز همه ما آنجا رفتیم تا در ساختمان پاسپورت منتظر او باشیم بس ها که حامل دانش آموزان همراه با جیپ های نظامی می آمدند وارد اداره گذرنامه می شدند محصلین از آن پیاده می شوند و در سالون انتظار منتظر می مانند و خانواده
های شان به سمت آنها می روند و آنها را می بوسند و سلام می کنند و آنها را در آغوش می گیرند و به خانه می برند.
هر سال وقتی محمود بر می گشت به انتظار محمود می نشستیم پیش ما می آمد و به سمتش می دویدیم به طرف ما می دوید، و حال ما را می پرسید سر و دست مادرم را می بوسید. در حالی که با غرور و وقار به او می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد از پسرش محمود مهندس بی نهایت، خوشحال بود و با وجود کم تدبیری ما مادرم برای تدارک انواع غذاها به افتخار استقبال او و جبران محرومیت یکساله او تلاش زیادی میکرد. محمود مقداری لباس نخی از تولیدی های مصری برای ما می آورد در آن روزها حس و بوی لباس های نو را می شناختیم قبلاً فقط آنچه از نمایندگی می گرفتیم یا از مواد و ابزار مستعمل می خریدیم می پوشیدیم و بلاخره پایان سال اول تحصیلش شد مادرم او را الباش مهندس (رئيس مهندسان) صدا میکرد . در گوشه ای از خیابان تعدادی مرد جوان پتوی مشکی را که از سازمان خیریه دریافت می کردیم را پهن می کردند و روی آن می نشستند و مشغول ورق بازی می شوند و هر روز بعد از ظهر در آنجا می نشستند و بخشی از وقت خود را می گذرانند زیرا وسیله سرگرمی دیگری وجود نداشت آنها به بازی خود ادامه می دهند تا بعد از غروب آفتاب که تاریکی می رسید ورق های خود را جمع می کردند و پتوهای خود را تکان می دهند و به خانه هایشان، می رفتند زیرا به زودی زمان منع رفت و آمد فرا می رسید. روزی شیخ احمد به قول خودشان با اینکه جوانی بود از کنارشان گذشت و از نماز عصر در مسجد برمی گشت و طبق معمول هر وقت از کنارشان می گذشت برایشان سلام می داد کنار
آنان نشست و گفت: اجازه دهید در مورد موضوع مهمی که به شما مربوط می شود با شما صحبت کنم. حیرت در چهره هایشان آشکار بود.گفتند: بفرمائید شیخ با استناد به آیاتی قرآن کریم و احادیث از سخنان طولانی و با اشتیاق شروع به صحبت کرد. و هشدار از اتلاف وقت در انحرافات بیهوده گذشت اند زندگی و اصرار به اطاعت و عبادت خدا و انجام واجبات یادآور نعمت هاي خداوند برای انسان و هشدار ضرر در آخرت و عذاب جهنم همه اینها را به روشی خوب پیوند داد و گفت در آینده باید پرچم اسلام در سرزمین فلسطین و سرزمین سفر شب معراج پیامبر برافراشته شود تا زمین آزاد شود و خلق آزاد شوند و تلاش های انجام شده به نتیجه برسد.
چهار جوان سکوت کردند و از صحبتی که برای اولین بار می شنیدند شگفت زده شدند و از پیوند عجیب دین و میهن دوستی خوشحال شدند آنها عادت کرده بودند در زمان های اخیر شیخ یا دینداری را ببینند که هیچ ارتباطی با واقعیت و دغدغه ملت نداشت یا میهن پرست یا چریک را ببینند که ربطی به دین و دینداری نداشت ویژگیها و قاطعیت در کلماتی که شیخ جوان می گفت در چهره آنها ظاهر شده بود یکی از آنها پرسید از ما چه میخواهی ای شیخ؟ لبخند ملایمی بر لبان شیخ نقش بست و گفت: ان شاء الله فردا غسل کنید و خود را پاک کرده، وضو بگیرید بعد هر وقت صدای اذان را شنیدید به مسجد بروید نماز بخوانید.
ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷