eitaa logo
امام زادگان عشق
93 دنبال‌کننده
15هزار عکس
4هزار ویدیو
333 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
part-11.mp3
24.97M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 _ترابی ⚘فصل و از صوت با ذکر است . ⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات⚘ ⚘ 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️ 💠چرا مردم قاسم سلیمانی را دوست داشتند؟ قاسم سلیمانی که زین پس باید او را شهید خطاب کنیم یک انسان ویژه در جمهوری اسلامی بود. خبر شهادت او همچون زلزله ای بود که ایران و جهان را لرزاند. هرگاه در مورد محبوبترین چهره های ایران نظرسنجی صورت میگرفت نام قاسم سلیمانی بین دو یا سه نفر اول بود. این محبوبیت برای یک نظامی کمی عجیب به نظر میرسد. در فضای مجازی هم که چرخ بزنید این محبوبیت را می بینید. کسانی برای او پست گذاشته اند که شاید انتقادهای جدی عملکرد مسؤلان جمهوری اسلامی را داشته باشند اما قاسم سلیمانی را دوست داشتند. البته شایان ذکراست که اینستاگرام برخلاف تمام شعارهای آزادی بیان که سر میدهند پستهای مربوط به شهادت سردار قاسم سلیمانی را حذف میکند. چرا مردم شهید سلیمانی را دوست دارند؟ جواب این سوال ساده است. او کارش را به خوبی انجام میداد. قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس ایران بود. وظیفه سپاه قدس حراست از ایران و مقابله با دسیسه های خارجی علیه کشور است. او کارش را به خوبی انجام میداد. مردم در این سالها فقط شعار داده بودند اما سلیمانی به خوبی نشان داد که چگونه میشود حرفها را به عمل تبدیل کرد. داستان داعش نمونه خوبی از این ماجراست. داعش آمده بود تا ریشه ایران و شیعه را بزند. سردار ایرانی اما به خوبی جلوی آنها ایستاد و اجازه نداد وحشی های تروریست داعش خراشی را به روی گربه زیبای ایران بیندازد. سلیمانی حتی دست آنها را از عراق و سوریه کوتاه کرد.مردم تلاشهای او را دیدند و دوستش داشتند. 📚من هستم ... 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 @shohadayemasgedehazratezeinb امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها السلام 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
16.mp3
28.16M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 دوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
دیگر آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم راه اندازی و رسیدگی به پایگاه،کار سختی است.شورایی بالاسر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی میکرد.دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود،شد فرمانده پایگاه،اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده . فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده.البته زهرا باز هم کنارم بود . رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم .برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم ،اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی،سطح بالایی را تجربه کنم،بعد بروم دانشگاه.به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم،تاثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم میرفت و هروقت می آمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند وروح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف میکرد. خیلی دلم میخواست من هم بروم جامعه الزهرا(س). برای همین به همراه دوتن از دوستانم در دوجا آزمون دادیم:در حوزه شهر قدس و حوزه باقر العلوم (ع). ⬅️ دارد.... ‌ 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
| یکی از دوستان مسجد هادی تعریف میکرد که شخصیت هادی برای من بسیار جذاب بود. رفاقت با او کسی را خسته نمی کرد. در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر (ع) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد. یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت؟ گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم. هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم (ع). گفتیم: باشه، ما هستیم. هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند، فکر می کردند یک ماشین مدل بالا و چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد. فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه می رفت. نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپهای ماشین کار نمی کرد! | رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را می دید می گفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمی تونه بره، چه برسه به شهرری. اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده می کردیم. وقتی هم می خواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما میزدیم. خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود. بعضی بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم و چند روز بعد هم پدر هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده می کرد فروخت و یک وانت خرید
روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر سال۶۷ مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبحهامیرفت پادگان و شب می آمد. نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به «حی علی خیر العمل» که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر «لا اله الا الله» گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد «عزیز من، این چه کاری است؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان میشوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت «به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.» شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحت تر گذشت. ولی از سال ۶۷ دیگر طاقت نداشتم. هر روز که میگذشت، وابسته تر میشدم. دلم میخواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه جنگ که تمام شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد. می گفت «دل و روده ام را می سوزاند.» همه غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمیدادند
براساس خاطراتی از و فرزندش هر چيزي که مي خواستي بلافاصله مهيا مي شد. بر روي درختان، انواع میوه ها وجود داشت. تمام میوه ها رسیده و براق بود. اگر اراده می کردیم میوه ها جلو می آمدند و آماده بودند تا از آنها استفاده کنیم. یادم هست چون به موز علاقه داشتمدرخت موزي را از دور دیدم. موزهاي زیبا و رسیده اش آماده مصرف بود. با خودم گفتم چطور باید این میوه را بردارم؟ ناگهان یک موز از درخت جدا شد و به سمت من آمد. این موز مقابل من قرار گرفت تا آن را بخورم! واقعا نميدانم چطور باید شرایط آنجا را توصیف کنم. آنجا گرسنگي و تشنگي نبود. خستگي و بي حالي راه نداشت. آنچه مي خواستي، مي توانستي به دست آوري. خوردن و آشامیدن در آنجا تفریحي است. کسي در آنجا گرسنه نمي شود تا به سراغ غذا برود، اما اگر غذابخواهد، بهترینها برایش فراهم است. اگر نوشیدنی بخواهد بهترینها برایش مهیاست. اگر میوه بخواهد شاخه های درختهاي ميوه نزدیک می شوند و... آنجا همه اش لذت بود. باور کنید اوج لذتهاي دنيا با آنچه من در آن جا دیده ام قابل مقایسه نبود. اینجا معمولا لذت ها با درد و سختي و خستگي و ستي همراه است، اما آنجا بهترینها را مي خوردي وهیچ مشکلی ایجاد نميشد، حتي احتیاج به دفع نبود. بیماری و کسالت، پیري و خستگي هيچ معنایی نداشت.اینجا مثلا وقتي به بهترین جنگلها می رویم، ترس از حیوانات و یا سرما و گرما و یا حتي حشرات و خزندگان، مانع لذت بردن کامل انسان می شود، اما آنجا لذت مطلق بود، بدون هیچ مشکل و دردسره یادم هست وقتي در میان درختان راه ميرفتم،
: محمد علی جعفری با قطع شدن ،تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد سینه ام سنگینی میکرد تازه یادم افتاد مجتبی را توی خانه جا گذاشته ام مادر شوهرم سینی چای را گذاشت جلویم نمیخواستم جلویشان بغضم بترکد. مجتبی را بهانه کردم به خرجم نرفت که خواهر شوهرم پیشش مانده است. توی حیاط مقنعه و چادرم را مرتب کردم و زدم بیرون تمام مسیر اشک ریختم توی پیاده رو تندتند میدویدم که صدای گریه ام به گوش کسی نرسد. این بیقراری تا شب دست از سرم برنداشت مجتبی را در آغوش گرفتم من لالایی میخواندم . یاکریم پشت پنجره هم غمگین میخواند. من بیصدا اشک میریختم، مجتبی خواب رفت ولی من آرام نگرفتم. از داخل میز مهدی برگه ای امتحانی پیدا کردم حرفهای دلم را برایش نوشتم ریزریز پشت و رویش را پر کردم؛ با جملات دوستت دارم و جایت خالی است و دلم برایت تنگ شده و از این حرفها. نامه را پست کردم اما برای رسیدن ،جوابش چشمم به در سفید شد. آدمی نبود که جواب ندهد خودخوری میکردم که اگر به دستش نرسیده حتماً اتفاقی برایش افتاده . خیلی با خودم کلنجار رفتم . بی حوصله شده بودم و پکر. دل و دماغ قاتی شدن با جمع فامیل را نداشتم. دلسوزیها تبدیل شده بود به نق و نوق با پوزخندهای گاه و بی گاهشان چنان وانمود میکردند که با یک زن خل وضع روبه رو هستند. روز آخر ماه رمضان بود برادرم آمد که مجتبی چه گناهی کرده پاشو با بقیه بچه ها ببریمش فان فار. بچه های قدو نیم قد را سوار مینی بوسش کرد جلوی پارک پیاده .نشدم گفتم «من حال و حوصله ندارم... 👇👇👇
-341369085_259865854.mp3
4.56M
🎙 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🕒 مدت: ۹ دقیقه ۳۰ ثانیه 💾 حجم: ۴ مگابایت اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی 1⃣1⃣ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
D1738865T13694480(Web).mp3
22.05M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 🔻... 👇 🌷〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰🌷
از شهید یحیی السنوار سلام سلام ممنوع الخروج تا اطلاع ثانوی و هر کس تخلف کند، خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد. مادرم به همه گفت فرزندانم امروز مدرسه نیست و بیرون رفتن از خانه برای شما ممنوع است. و به اتاق دیگر رفت تا مطمئن شود پدربزرگ و پسر عموهایم حسن و ابراهیم از این موضوع خبر دارند یا خیر؟ ما در خانه ماندیم و آنجا را ترک نکردیم و در تمام روز دروازه برایمان بسته بود یکی از ما اگر دم در خانه نزدیک میشد، مادرم فریاد میزد که در را باز نکن وگرنه با چوب دستی لت و کوب ما می کنند. بارها شنیدیم که رفت و آمد ممنوع است خواهران و برادرانم مجبور شدند داخل خانه بازی کنند و مادرم در این روز (البيصارة برای ما آماده کرد که خوردنی از لوبیا له شده با ملخیه خشک شده میباشد برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم می نشستند و کتابهای مدرسه شان میخواندن و من مینشستم به آنها نگاه میکردم آنها که چطور نوشته میکردند. عصر یک بار صدای بلندگوها را ،شنیدیم که بار دیگری منع رفت و آمد را تمدید میکرد و هر کس آن را نقض کند خود را در معرض خطر قرار می دهد. صبح که از صدای پدربزرگم در دعاها و دعاهایش نگذشته بود صدای بلندگوها آمد که ساعت پنج ساعت پایان منع آمد و شد را اعلام میکرد مادرم بیدار شده بود همه را برای مدرسه آماده کرد و همه چیز طبق روال پیش رفت. اتفاق جدیدی که در این روز افتاد این است که دلیل منع آمد و شد را که دیروز بود ،فهمیدم شخصی به سمت نیروهای اشغالگر نارنجک دستی پرتاب کرد و منفجر شده بود این باعث زخمی شدن سربازانی شد که در جیپ بودند و شروع به تیراندازی به سمت وی نمودند که مردم بسیاری را زخمی کردند. ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷