🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#شهیدانه
#مکتبی_ترین_وزیر
در کابینه مکتبی
#شهید_رجایی
#شهید_والامقام
#مهندس_جواد_تندگویان
پسرم یك ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن كرد گفت پدر من دارم به جنوب میروم ، میخواستم خداحافظی كنم .»
گفتم : مواظب خودت باش .
خندید و گفت : « به من حسودی میكنی پدر ؟»
پرسیدم : حسودی ؟!
از چه بابت؟
گفت : « برای اینكه ممكن است #شهید بشوم ! ».
راوی :
#پدر_شهید
#سالروز_تجلیل از وزیر مکتبی
#شهید_محمد_جواد_تندگویان
گرامی باد .
شادی روح#شهداء-امام شهدا و اموات
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shohadayemasgedehazratezeinab امام زادگان عشق.محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
m.z:
📌 " حر خراسان " معروف به " مَندلی طلا " آبروی پدر را برگرداند
🔹️ محمدعلیِ پورعلی جوان زیبا و سفیدرویی بود که به خاطر طلائی رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک شاندیز، به "مندلیطلا" معروف بود.
🔸 مندلیطلا تا قبل از شهادت، در روستا اقدام به تولید و پخش مشروبات الکلی به صورت بشکهای میکرد، تا اینکه توسط کمیته انقلاب اسلامی آن زمان دستگیر و پس از محاکمه به شلاق محکوم شد.
🔸 وی را جلوی مسجد روستا آورده و روی چهارپایهای خواباندند و در برابر مردم، حدّ شلاق را بر بدنش جاری کردند.
🔸 بعد از اجرای حد، پدر پیرش به او گفت: "خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ تو مسجد محرومم کردی".
🔹️ بعدها مندلی طلا به یکی از دوستانش گفته بود: "از حرف پدرم خیلی تکون خوردم و دلم خیلی شکست. "
🔸 موقعی که زیر بغلامو گرفته بودن و از روی چهارپایه پایین میاوردن، رو به خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب بخشش کردم.
🔸 بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد. متوسل به ابا عبدالله شدم و تصمیم گرفتم به جبهه برم".
🔸 اهالی روستا میگویند: " مندلی طلا عزم جبهه کرده بود اما بسیج روستا بهخاطر سابقه خرابش، ثبتنامش نکرد".
🔸 از پایگاه بسیج شاندیز و اَبَرده هم اقدام کرد، آنها هم ثبتنامش نکردند.
🔹️ دوست مندلیطلا که از بسیجیان روستای زُشک میباشد، او را از طریق پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام کرده و او را به آموزش جبهه اعزام کرد.
🔸 وی میگوید: "مندلیطلا بعد از طی دوران آموزش و هنگام اعزام به جبهه به من گفت: من بیست و هفت روز دیگه شهید میشم و بدنم بیست روز تو بیابون میمونه.
🔸 وقتی بعد از چهل و هفت روز جنازمو تو روستا آوردن، تو همون نقطهای که شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و پدرمو بالا سرم بیارین، بگین پدرم کنار سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و بگه: مندلیطلا توبه کرد تا هم خودش خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه".
🔹️ دقیقا چهل و هفت روز پس از اعزام، پیکر مطهر این شهید را به روستا میآورند و تشییع میکنند.
🔸 مردم روستا میگویند: "با اینکه پیکر این شهید بیست روز تو بیابون رو زمین مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه بوی عطری پیچیده بود که همه به هم میگفتن تو عطر زدی؟"
🔹️ #پدر_شهید میگوید: " مندلی من زمانی که می خواست به جبهه بره، برای خدافظی پیش من اومد و یکساعت دست و صورتمو میبوسید، اما من حاضر نشدم صورتشو ببوسم و الآن تو حسرت یک بوسهشَم.
🔹 من هیچوقت فکر نمیکردم که مندلی من یک روزی طلا بشه. جنازه پسرم بوی خیلی خوشی میداد".
🔹️ تمام اهالی روستای گُراخک در تشییع پیکر این شهید #تواب شرکت کرده بودند. الانم قدیمی ها روستا گواهی میدهند که تمام کوچهٔ مسیر تشییع را بوی عطر خوشی فرا گرفته بود و تا مدتها این بو را حس میکردند.
🔸 تاریخ تولد: ١٣٣٧/٠١/٠٢
🔸 تاریخ شهادت: ١٣۶۵/٠۴/١٢
─┅═ঊঈ🍃🌷ঊঈ═┅─
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 *بوسه پدر شهید عباس بابایی برپاهای فرزندشهیدش *
◇وقتی برای خاکسپاری *شهید خلبان عباس بابایی رفتیم امیرنادری (کابین عقب * شهید بابایی)برایم تعریف کرد:"میرفتیم خاک عراق بمب هارارهاکرده بودیم وداشتیم برمی گشتیم داخل خاک خودمان .به منطقه سردشت رسیدیم .
◇*بابایی* بالهجه ی قزوینی به من گفت: نادری !
پایین رانگاه بکن، مثل بهشت است !《 الله اکبر، الله اکبر،》ناگهان چیزی گفت 《 تق》 وایشان ساکت شد.
◇حس کردم یک چیزی به هواپیما خورد.احتمال دادم گلوله خورده.》 گلوله سمت چپ گردنش خورده بود .درست روزعیدقربان .
◇ بعد امیر دادپی تعریف کردکه وقتی به ماگفتند: * بابایی شهید شده *فکرکردیم درعربستان درگیری شده و* شهید * شده،چون من ایشان رادرروز عرفه ضمن دعای عرفه دیدم . گفتم چطور؟
◇گفت (( جان سه تا بچه هام ،در عرفه دیدم ایشان چند صف جلوتر ازمن بالباس احرام اشک میریزد
ودعامی خواند. ))
#شهید_خلبان_عباس_بابایی
#پدر_شهید
#بوی_بهشت
#شوق_پرواز
،♡شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات ♡
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✨بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔮 #قبرهای_غریب
🌹 #پدر_شهید
🕊روزهای آخر اسفند بود، که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. آن موقع هنوز برنامه ی راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم.
❣به فکّه رسیدیم، کمی جلوتر از آن ، مقرّ تخریب ما بود که اسم آنجا را الوارثین گذاشته بودیم.
🌷 #رسول کم سن و سال بود. به رسول می گفتم : نگاه کن پسرم، ببین بچه ها این قبر را زمان جنگ کنده بودند ؛ می آمدند داخل این قبرها، نماز می خواندند ، نماز شب می خواندند، مناجات می کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده اند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست!
🌼بعد نماز ظهر یک دفعه متوجّه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می کند. بنده حقیقتاً همان جا گریه ام گرفت.
#شهیدرسول_خلیلی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷