eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 در کابینه مکتبی پسرم یك ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن كرد گفت پدر من دارم به جنوب می‌روم ، می‌خواستم خداحافظی كنم .» گفتم : مواظب خودت باش . خندید و گفت : « به من حسودی می‌كنی پدر ؟» پرسیدم : حسودی ؟! از چه بابت؟ گفت : « برای اینكه ممكن است بشوم ! ». راوی : از وزیر مکتبی گرامی باد . شادی روح-امام شهدا و اموات 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @shohadayemasgedehazratezeinab امام زادگان عشق.محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها السلام 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
m.z: ‌‌📌 " حر خراسان " معروف به " مَندلی طلا " آبروی پدر را برگرداند 🔹️ محمدعلیِ پورعلی جوان زیبا و سفیدرویی بود که به خاطر طلائی رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک شاندیز، به "مندلی‌طلا" معروف بود. 🔸 مندلی‌طلا تا قبل از شهادت، در روستا اقدام به تولید و پخش مشروبات الکلی به صورت بشکه‌ای می‌کرد، تا این‌که توسط کمیته انقلاب اسلامی آن زمان دستگیر و پس از محاکمه به شلاق محکوم شد. 🔸 وی را جلوی مسجد روستا آورده و روی چهارپایه‌ای خواباندند و در برابر مردم، حدّ شلاق را بر بدنش جاری کردند. 🔸 بعد از اجرای حد، پدر پیرش به او گفت: "خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ تو مسجد محرومم کردی". 🔹️ بعدها مندلی طلا به یکی از دوستانش گفته بود: "از حرف پدرم خیلی تکون خوردم و دلم خیلی شکست. " 🔸 موقعی که زیر بغلامو گرفته بودن و از روی چهارپایه پایین میاوردن، رو به خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب بخشش کردم. 🔸 بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد. متوسل به ابا عبدالله شدم و تصمیم گرفتم به جبهه برم". 🔸 اهالی روستا می‌گویند: " مندلی طلا عزم جبهه کرده بود اما بسیج روستا به‌خاطر سابقه خرابش، ثبت‌نامش نکرد". 🔸 از پایگاه بسیج شاندیز و اَبَرده هم اقدام کرد، آنها هم ثبت‌نامش نکردند. 🔹️ دوست مندلی‌طلا که از بسیجیان روستای زُشک می‌باشد، او را از طریق پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام کرده و او را به آموزش جبهه اعزام کرد. 🔸 وی می‌گوید: "مندلی‌طلا بعد از طی دوران آموزش و هنگام اعزام به جبهه به من گفت: من بیست و هفت روز دیگه شهید می‌شم و بدنم بیست روز تو بیابون می‌مونه. 🔸 وقتی بعد از چهل و هفت روز جنازمو تو روستا آوردن، تو همون نقطه‌ای که شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و پدرمو بالا سرم بیارین، بگین پدرم کنار سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و بگه: مندلی‌طلا توبه کرد تا هم خودش خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه". 🔹️ دقیقا چهل و هفت روز پس از اعزام، پیکر مطهر این شهید را به روستا می‌آورند و تشییع می‌کنند. 🔸 مردم روستا می‌گویند: "با این‌که پیکر این شهید بیست روز تو بیابون رو زمین مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه بوی عطری پیچیده بود که همه به هم می‌گفتن تو عطر زدی؟" 🔹️ می‌گوید: " مندلی من زمانی که می خواست به جبهه بره، برای خدافظی پیش من اومد و یک‌ساعت دست و صورتمو می‌بوسید، اما من حاضر نشدم صورتشو ببوسم و الآن تو حسرت یک بوسه‌شَم. 🔹 من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که مندلی من یک روزی طلا بشه. جنازه پسرم بوی خیلی خوشی می‌داد". 🔹️ تمام اهالی روستای گُراخک در تشییع پیکر این شهید شرکت کرده بودند. الانم قدیمی ها روستا گواهی می‌دهند که تمام کوچهٔ مسیر تشییع را بوی عطر خوشی فرا گرفته بود و تا مدت‌ها این بو را حس می‌کردند. 🔸 تاریخ تولد: ١٣٣٧/٠١/٠٢ 🔸 تاریخ شهادت: ١٣۶۵/٠۴/١٢ ─┅═ঊঈ🍃🌷ঊঈ═┅─
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 *بوسه پدر شهید عباس بابایی برپاهای فرزندشهیدش * ◇وقتی برای خاکسپاری *شهید خلبان عباس بابایی رفتیم امیرنادری (کابین عقب * شهید بابایی)برایم تعریف کرد:"میرفتیم خاک عراق بمب هارارهاکرده بودیم وداشتیم برمی گشتیم داخل خاک خودمان .به منطقه سردشت رسیدیم . ◇*بابایی* بالهجه ی قزوینی به من گفت: نادری ! پایین رانگاه بکن، مثل بهشت است !《 الله اکبر، الله اکبر،》ناگهان چیزی گفت 《 تق》 وایشان ساکت شد. ◇حس کردم یک چیزی به هواپیما خورد.احتمال دادم گلوله خورده.》 گلوله سمت چپ گردنش خورده بود .درست روزعیدقربان . ◇ بعد امیر دادپی تعریف کردکه وقتی به ماگفتند: * بابایی شهید شده *فکرکردیم درعربستان درگیری شده و* شهید * شده،چون من ایشان رادرروز عرفه ضمن دعای عرفه دیدم . گفتم چطور؟ ◇گفت (( جان سه تا بچه هام ،در عرفه دیدم ایشان چند صف جلوتر ازمن بالباس احرام اشک می‌ریزد ودعامی خواند. )) ،♡شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات ♡ 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✨بسم رب الشهدا و الصدیقین 🔮 🌹 🕊روزهای آخر اسفند بود، که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. آن موقع هنوز برنامه ی راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ❣به فکّه رسیدیم، کمی جلوتر از آن ، مقرّ تخریب ما بود که اسم آنجا را الوارثین گذاشته بودیم. 🌷 کم سن و سال بود. به رسول می گفتم : نگاه کن پسرم، ببین بچه ها این قبر را زمان جنگ کنده بودند ؛ می آمدند داخل این قبرها، نماز می خواندند ، نماز شب می خواندند، مناجات می کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده اند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست! 🌼بعد نماز ظهر یک دفعه متوجّه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می کند. بنده حقیقتاً همان جا گریه ام گرفت. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷