#چفیه
#طنز_جبهه 😂
رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند😌
🔺ظهر ☀️بود و گرمای جنوب . هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت میکرد آنقدر که جای سوزن انداختن نبود. اگر میخواستی از این سر چادر⛺️ به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی باید بال در می آوردی و از روی بچه ها پرواز می کردی.😇
🔺 با این حال بعضی ها سرشان را می انداختند پایین و از وسط جمعیت رد میشدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را له می کردند.😫
🔺 اگر کسی بلند میشد ببیند کیست و دارد چه کار میکند برمیگشتند میگفتند :
"رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند " 😎
آنها هم دوباره رو انداز را روی صورتشان میکشیدند و لبخندزنان🙂 می خوابیدند.
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
میروم حلیم بخرم🍲😋
🔻 آنقدر کوچک بودم که حتی کسی به حرف من نمی خندید. هر چه به بابا و ننه ام می گفتم میخواهم به جبهه بروم اما محل نمیگذاشتند😢
حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند.
🔻مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه . آخر سر کفری شد و فریاد زد 😡: به بچه رو بدهی سوارت میشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری؟!😐
🔻 دست آخر که دید مثل کَنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد :🗣آهای نورعلی
بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتک بزن😱 و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید. 😨
🔶 قربون خدا برم که یک برادر غولپیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن👊🏻
یک بار الاغمان 🐴را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد.
🔻 نورعلی دوید طرف من و باهم به صحرا رفتیم .در راه آنقدر کتکم زد🤕 که مثل نرم تنان 🐌مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم.😁
🔻 به خاطر اینکه دِه ما مدرسه راهنمایی نداشت پدرم من و برادر کوچکم را به شهر آورد.اتاقی در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. مدتی درس خواندم 📖و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم 🤓
رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت✍🏻 😀
🔺 روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم :
《من میروم حلیم بخرم و زود برمیگردم😜》
🔺 قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد😄
رفتم که رفتم 🏃🏻♂
🔺سه ماه بعد از جبهه برگشتم. در حالی که از ترس😰 حتی یک نامه📩 برای خانواده نفرستاده بودم.
سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه🏠
🔺 در زدم. برادر کوچکتر آن در را باز کرد. وقتی حلیم را دید گفت :
《چه زود حلیم خریدی و برگشتی》
خنده ام گرفت داداشم سر برگرداند و فریاد زد: نورعلی بیا که احمد آمده
🔺 با شنیدن اسم نورعلی😱 چنان فرار کردم که کفشام👞 دم در خانه جا ماند ...😂
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
✍🏻 نماز تنهایی 😁
🌀 نه این که اهل نماز جماعت مسجد🕌 نباشد بلکه گاهی همین طوری به قول خودش برای خنده 😜بعضی از بچه های ناآشنا را دست به سر می کرد.😇
🌀 ظاهراً یک بار هم این کار را با یکی از دوستان طلبه کرد🤓 وقتی صدای اذان بلند شد ، آن طرف به او گفت نمی آیی برویم نماز ⁉️
پاسخ می دهد : نه🙅🏻♂
همین جا می خوانم
🌀 آن بنده خدا هم کمی از فضائل نماز جماعت و مسجد برایش گفت😕 ، اما او جواب داد خود خدا هم در قرآن گفته 《ان الصلوه تنهاء ... 》♂
یعنی تنها حتی نگفته دوتایی یا سه تایی ...😳
🌀 او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد 🤔 به جای اینکه ترجمه صحیح او را بگوید گفت : گفته《 تن ها 》😌
یعنی چند نفری نه تنها و یک نفری
🌀 بعد هر دو با خنده 😂 برای اقامه نماز به حسینیه رفتند🚶🏻♂🚶🏻♂
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
#خاطره_ای_از_شهدا ✍🏻
✔️ﺍﺧﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ 😊👌
💠 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ
ﭼﺮﺍﻏﺎ💡ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ❌
ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
💠 ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😭
💠 ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ :
- ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ ... ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
- آﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟🤔
- بله🙂 .. ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ .. ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ .. ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ😕
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🤓
💠 ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ👱♂
ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ....😄😂😂
💠 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ..😅😅
🌹شهدا را مهمان کنیم با ذکر صلوات
┏━━━🍃🕊🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
آبگوشت جبهه ای😋
🔺 شلمچه بودیم . بی سیم زدن به حاجی که پس این غذا چی شد ⁉️
خندید و گفت کم کم آبگوشت میرسد ...
🔺دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچهها داد زد : اومد ، تویوتای قاسم اومد❗️
خودش بود تویوتایی درب و داغون اومد و روبرومون ایستاد.
🔺قاسم زخم و زیلی پیاده شد ریختیم دورش و پرسیدیم چی شده⁉️
گفت تصادف کردم🤕
گفتیم خب غذا کو⁉️
گفت جلو ماشینه.
🔺 در تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت رو برداشتیم نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.
🔺 با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد : نخورید ،نخورید ❌ داخلش خورده شیشه است.
🔺با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کرده خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر ، که دوباره گفت : نبرید، نبرید، نخورید❌
گفتیم صافشان کردیم😀
🔺 گفت : خواستم شیشهها را در بیارم دستم خونی بود که چکید داخلش .
همه با هم گفتیم : اَااه ه ه بمیری قاسم ...
و بعد ولو شدیم روی زمین😕
احمد بسته نون را با سرعت آورد و گفت : تا برای نون ها مشکلی پیش نیامده بخورید.
بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نون ها ...🏃🏻♂🏃🏻♂😀☺️
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
#خاطره_ای_ازشهدا ✍🏻
👤بین ما یڪی بود ڪه چهره ی سیاهی داشت🙍♂ ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترڪش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش ...
🔸با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی 🏨ڪه توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا ڪمپوت رفتیم سراغش .
پرستار گفت : توی اتاق 110 بستری شده ؛
🔹اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود .
دوستم گفت : اینجا ڪه نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه !
🔸یهو مجروح باندپیچی شده شروع ڪرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم : بچه ها این چرا اینجوری میڪنه؟ نڪنه موجیه؟!!!
یڪی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانڪ مونده ڪه اینقدر درب و داغون شده !
🔹پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم : نه! ڪجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی 🤕شده اشاره ڪرد و گفت : مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!😳 رفتیم ڪنار تختش ؛
🔸عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وڪله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود🤕 !
با صدای گرفته و غصه دار گفت : خاڪ توی سرتان ! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ 😑
🔹یهو همه زدیم زیر خنده 😅
گفتم : تو چرا اینجوری شدی؟ یڪ ترکش به پا خوردن ڪه اینقدر دستڪ و دمبڪ نمی خواد !
🔸عزیز سر تڪان داد و گفت : ترڪش خوردن پیشڪش . بعدش چنان بلایی سرم اومد ڪه ترڪش خوردن پیش اون ناز ڪشیدنه !!
بچه ها خندیدند . 😅😅
🔹اونقدر اصرار ڪه عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف ڪرد :
🔸- وقتی ترڪش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر ڪمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس🚑 خبر ڪنند . توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و گذاشتند توی سنگر 😰.
🔹سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم ڪرد . راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو ڪیسه ڪردم .
🔸یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد : عراقی پَست فطرت می ڪشمت . چشمتان روز بد نبینه 😩. تا جان داشت ڪتڪم زد☹️ . به خدا جوری ڪتڪم زد ڪه تا عمر دارم فراموش نمی ڪنم.
🔹حالا من هر چه نعره می زدم و ڪمڪ می خواستم ، ڪسی نمی اومد
. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت . من هم فقط گریه می ڪردم ... 😭
بس ڪه خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂😂😂
🔸دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند .😂😂
🔹عزیز ناله ڪنان گفت : ڪوفت و هرهر ڪنان !!! خنده داره ؟ تازه بعدش رو بگم:
🔸یڪ ساعت بعد به جای آمبولانس🚑 یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش . تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند🐑 نذر کردم ڪه دوباره قاطی نڪنه ... 😂
🔹رسیدیم بیمارستان اهواز . گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند . دوباره حال سرباز خراب شد .
🔸یهو نعره زد : آی مردم!
👈🏻این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو ڪشته . و باز افتاد به جونم . این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند ڪمڪش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند😕. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم ڪنین.
🔹یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت :
ای بی پدر ! ایرانی هم بلدی؟ 🤔جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. حالا هم ڪه حال و روزم رو می بینید !
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂😂
🔸پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت : چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر ڪردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
🔹خواستیم از عزیز خدافظی ڪنیم ڪه یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد : عراقی مزدور ! میڪشمت !!!
🔸عزیز ضجه زد😫 :
یا امام حسین !
بچه ها خودشه ،
جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
📚منبع : ڪتاب رفاقت به سبڪ تانڪ
┏━━━🍃🕊🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
#چفیه
😂 #طنز_جبهه 😂
✨تو هنوز بدنت گرم است✨
🔻می گفت توی یکی از عملیات ها برادری مجروح میشود و به حالت اغما 💤 و از خود بی خودی می افتد.
🔻بعد آمبولانسی 🚑 که شهدا را جمع کرده و به معراج شهدا می برده،از راه میرسد و اورا قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو.😀
🔻راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار💥 نیفتد،که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می آید،و یکدفعه خودش رو در جمع شهدا میبیند.😳
🔻اول تصور میکند که ماشین دارد شهدا رابه سمت پست امداد میبرد.
اما خوب که دقت میکند میبیند که نه،انگار همه برادرا شهید شده اند 😱و تنها اوست که سالم است.
🔻دستپاچه میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین🚑 ،وبا صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که:
«برادر!
برادر!
منو کجا میبرید؟🤔
من شهید نیستم.
نگه دار میخوام پیاده شم،منو اشتباه سوار کردید،نگه دار من طوریم نیست...»😢
🔻راننده که گویی حواسش جای دیگری بوده،تو آینه زیر چشمی👀 نگاهش میکنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه:
«تو هنوز بدنت گرمه،حالیت نیست.تو شهید شدی.
دراز بکش!
دراز بکش!
بذار به کارمون برسیم.»😂
🔻او هم دوباره شروع میکند که:«به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست،خودت نگاه کن ببین».وراننده هم می گوید بعدا معلوم می شود.😂
🔻خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه😭 می کردم و می گفتم.
🔻اصلا حواسم نبود که بابا....!
حالا نهایتا مارو تا یه جایی می برد ، برمی گردیم دیگر.
مارا که نمی خواهند زنده به گور کنند.
🔻اما راننده هم مرد باحالی بود،این حرف هارا آنقدر جدی می گفت که فکر میکردم واقعا شهید شده ام.😂😂😂
❤️نثار ارواح طیبه شهدا صلوات❤️
┏━━━🍃🕊🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
عراقی سر پَران😨
🌀 اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص ببُرند دچار وهم و ترس شده بودم.😰
🌀 ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل مار 🐍 در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستم .
🌀 ناگهان دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم 😨.فهمیدم که همان عراقیه سرپَران است. تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.🏃🏻♂
🌀 لحظاتی بعد عملیات شروع شد .روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان گفت :
دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسمالله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده است.😳😱
🌀 از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودم.🙈😑😂😂
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
شلوار سفید رنگ
🔻هنگامی که گروهی از مدافعان در تاریک و روشن صبح به سوی محورهای درگیری به راه میافتند هیبت عجیب "مهدی رفیعی" توجه امیر و بعد توجه دیگران را جلب میکند و باعث خنده و شوخی بچه ها میشود .خنده های شاد و از ته دل طولانی و پر طنین .
🔻مهدی پس از حضور چندین روز در درگیریهای متعدد شلوارش کثیف و پاره و خونی می شود و ناچار به تعویض میگردد . تنها شلواری که اندازه اش به اندازه مهدی نزدیک است شلواری است سفید رنگ و براق با دور کمر گشاد.
مهدی برای نگه داشتن شلوار نه کمربندی پیدا میکند و نه وسیله مناسب دیگری .پس ناچار میشود با کراوات قرمز رنگ که جز لباس های اهدایی است کمر شلوار را به دور کمرش ببندد .
🔻رنگ درخشان و سفید شلوار در تاریکی شب از فاصله یک فرسخی پیداست. هنگام حرکت مهدی کوله پشتی مخصوص گلوله های آرپی جی را با چندین گلوله آرپیجی پر میکند و به کول می کشد .تفنگ ژ _سه اش را به قلاب وصل میکند و چند خشاب فشنگ را زیر کراواتی که به جای کمربند بسته جا می دهد با یک دست بی سیم و با دست دیگر یک قبضه آرپیجی برمیدارد.
🔻هنوز از دل پیچه و اسهال شدید به خاطر خوردن آب آلوده خلاص نشده اند. مهدی آفتابه پلاستیکی را بالای کوله و به سر یکی از گلوله های آرپی جی گیر می دهد و با همین شکل و شمایل پیشاپیش بچه ها حرکت می کند .امیر با دیدن ظاهر وی به خنده می افتد و هر چه میکوشد نمیتواند از خندیدن خودداری کند.
🔻غش و ریسه رفتن امیر کم کم توجه بیشتری را جلب میکند و آنها نیز با دیدن هیبت مهدی به خنده می افتند. بچه ها تا رسیدن به محور درگیری میخندند. انگار نه انگار به میدان جنگ نابرابر و خونین رهسپارند.
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
بنی صدر وای به حالت ‼️😁
🔻پدر و مادرم می گفتن بچه ای و نمی گذاشتند بروم جبهه . یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون.🚶🏻♀
🔻پدرم که گوسفندها🐑 را از صحرا می آورد داد زد : "صغری کجا؟"
برای این که نفهمد سیف الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم.
🔻خلاصه رفتم و از جبهه لباس ها را با یک نامه 📩 پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن☎️ کردم از پشت تلفن به من گفت :
"بنی صدر * وای به حالت اگه دستم بهت نرسه" 😂😂😂
*(( بنی صدر رئیس جمهور مخلوع در سال ۱۳۶۰ با لباس زنانه همراه با سرکرده گروهک منافقین مسعود رجوی از کشور گریخت))
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#چفیه
#طنز_جبهه 😂
✳️ به سلامتی فرمانده🕵
🌀 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد
نگه داشتم😉
#سوار كه شد،🙂
گاز دادم و راه افتادم
من با #سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!😍
🌀 گفت: میگن #فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست میگن؟!🤔
🌀 گفتم: #فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی #فرمانده باحالمان!!!😄
🌀 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
#شهید_مهدی_باکری
┏━━━🍃🕊🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
#طنز_جبهه 😂
🌀 یکبار سعید خیلی از بچه ها کار کشید...
#فرمانده دسته بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابی کتکش زدند😂
من هم که دیدم نمی توانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمی کمتر کتک بخورد..!
🌀 سعید هم نامردی نکرد، به تلافی
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...😱
همه بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچه ها خوابند... بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الان اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح..!😂
#شهیدسعیدشاهدی
#شادیروحشانصلوات
┏━━━🍃🕊🍃━━━┓
@shahidanesarafraz
┗━━━🍃🕊🍃━━━┛