eitaa logo
🇮🇷 دوستی با شهدا و ترک گناه 🇮🇷
60 دنبال‌کننده
69 عکس
26 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند😌 🔺ظهر ☀️بود و گرمای جنوب . هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت می‌کرد آنقدر که جای سوزن انداختن نبود. اگر میخواستی از این سر چادر⛺️ به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی باید بال در می آوردی و از روی بچه ها پرواز می کردی.😇 🔺 با این حال بعضی ها سرشان را می انداختند پایین و از وسط جمعیت رد می‌شدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را له می کردند.😫 🔺 اگر کسی بلند می‌شد ببیند کیست و دارد چه کار میکند برمی‌گشتند می‌گفتند : "رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند " 😎 آنها هم دوباره رو انداز را روی صورتشان می‌کشیدند و لبخندزنان🙂 می خوابیدند. ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓     @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 میروم حلیم بخرم🍲😋 🔻 آنقدر کوچک بودم که حتی کسی به حرف من نمی خندید. هر چه به بابا و ننه ام می گفتم می‌خواهم به جبهه بروم اما محل نمی‌گذاشتند😢 حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. 🔻مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه . آخر سر کفری شد و فریاد زد 😡: به بچه رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری؟!😐 🔻 دست آخر که دید مثل کَنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد :🗣آهای نورعلی بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتک بزن😱 و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید. 😨 🔶 قربون خدا برم که یک برادر غول‌پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن👊🏻 یک بار الاغمان 🐴را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. 🔻 نورعلی دوید طرف من و باهم به صحرا رفتیم .در راه آنقدر کتکم زد🤕 که مثل نرم تنان 🐌مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم.😁 🔻 به خاطر اینکه دِه ما مدرسه راهنمایی نداشت پدرم من و برادر کوچکم را به شهر آورد.اتاقی در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. مدتی درس خواندم 📖و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم 🤓 رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت✍🏻 😀 🔺 روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم : 《من میروم حلیم بخرم و زود برمیگردم😜》 🔺 قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد😄 رفتم که رفتم 🏃🏻‍♂ 🔺سه ماه بعد از جبهه برگشتم. در حالی که از ترس😰 حتی یک نامه📩 برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه🏠 🔺 در زدم. برادر کوچکتر آن در را باز کرد. وقتی حلیم را دید گفت : 《چه زود حلیم خریدی و برگشتی》 خنده ام گرفت داداشم سر برگرداند و فریاد زد: نورعلی بیا که احمد آمده 🔺 با شنیدن اسم نورعلی😱 چنان فرار کردم که کفشام👞 دم در خانه جا ماند ...😂 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓    @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 ✍🏻 نماز تنهایی 😁 🌀 نه این که اهل نماز جماعت مسجد🕌 نباشد بلکه گاهی همین طوری به قول خودش برای خنده 😜بعضی از بچه های ناآشنا را دست به سر می کرد.😇 🌀 ظاهراً یک بار هم این کار را با یکی از دوستان طلبه کرد🤓 وقتی صدای اذان بلند شد ، آن طرف به او گفت نمی آیی برویم نماز ⁉️ پاسخ می دهد : نه🙅🏻‍♂ همین جا می خوانم 🌀 آن بنده خدا هم کمی از فضائل نماز جماعت و مسجد برایش گفت😕 ، اما او جواب داد خود خدا هم در قرآن گفته 《ان الصلوه تنهاء ... 》‍♂ یعنی تنها حتی نگفته دوتایی یا سه تایی ...😳 🌀 او که فکر نمی‌کرد قضیه شوخی باشد 🤔 به جای اینکه ترجمه صحیح او را بگوید گفت : گفته《 تن ها 》😌 یعنی چند نفری نه تنها و یک نفری 🌀 بعد هر دو با خنده 😂 برای اقامه نماز به حسینیه رفتند🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓    @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 ✍🏻 ✔️ﺍﺧﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ 😊👌 💠 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﭼﺮﺍﻏﺎ💡ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ❌ ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ 💠 ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😭 💠 ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ : - ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ ... ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ - آﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟🤔 - بله🙂 .. ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ .. ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ .. ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ😕 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🤓 💠 ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ👱‍♂ ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ....😄😂😂 💠 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ..😅😅 🌹شهدا را مهمان کنیم با ذکر صلوات ┏━━━🍃🕊🍃━━━┓    @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
😂 آبگوشت جبهه‌ ای😋 🔺 شلمچه بودیم . بی سیم زدن به حاجی که پس این غذا چی شد ⁉️ خندید و گفت کم کم آبگوشت می‌رسد ... 🔺دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچه‌ها داد زد : اومد ، تویوتای قاسم اومد❗️ خودش بود تویوتایی درب و داغون اومد و روبرومون ایستاد. 🔺قاسم زخم و زیلی پیاده شد ریختیم دورش و پرسیدیم چی شده⁉️ گفت تصادف کردم🤕 گفتیم خب غذا کو⁉️ گفت جلو ماشینه. 🔺 در تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت رو برداشتیم نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. 🔺 با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد : نخورید ،نخورید ❌ داخلش خورده شیشه است. 🔺با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کرده خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر ، که دوباره گفت : نبرید، نبرید، نخورید❌ گفتیم صافشان کردیم😀 🔺 گفت : خواستم شیشه‌ها را در بیارم دستم خونی بود که چکید داخلش . همه با هم گفتیم : اَااه ه ه بمیری قاسم ... و بعد ولو شدیم روی زمین😕 احمد بسته نون را با سرعت آورد و گفت : تا برای نون ها مشکلی پیش نیامده بخورید. بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نون ها ...🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂😀☺️ ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓    @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 ✍🏻 👤بین ما یڪی بود ڪه چهره ی سیاهی داشت🙍‍♂ ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترڪش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش ... 🔸با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی 🏨ڪه توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا ڪمپوت رفتیم سراغش . پرستار گفت : توی اتاق 110 بستری شده ؛ 🔹اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود . دوستم گفت : اینجا ڪه نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه ! 🔸یهو مجروح باندپیچی شده شروع ڪرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم : بچه ها این چرا اینجوری میڪنه؟ نڪنه موجیه؟!!! یڪی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانڪ مونده ڪه اینقدر درب و داغون شده ! 🔹پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم : نه! ڪجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی 🤕شده اشاره ڪرد و گفت : مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!😳 رفتیم ڪنار تختش ؛ 🔸عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وڪله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود🤕 ! با صدای گرفته و غصه دار گفت : خاڪ توی سرتان ! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ 😑 🔹یهو همه زدیم زیر خنده 😅 گفتم : تو چرا اینجوری شدی؟ یڪ ترکش به پا خوردن ڪه اینقدر دستڪ و دمبڪ نمی خواد ! 🔸عزیز سر تڪان داد و گفت : ترڪش خوردن پیشڪش . بعدش چنان بلایی سرم اومد ڪه ترڪش خوردن پیش اون ناز ڪشیدنه !! بچه ها خندیدند . 😅😅 🔹اونقدر اصرار ڪه عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف ڪرد : 🔸- وقتی ترڪش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر ڪمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس🚑 خبر ڪنند . توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و گذاشتند توی سنگر 😰. 🔹سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم ڪرد . راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو ڪیسه ڪردم . 🔸یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد : عراقی پَست فطرت می ڪشمت . چشمتان روز بد نبینه 😩. تا جان داشت ڪتڪم زد☹️ . به خدا جوری ڪتڪم زد ڪه تا عمر دارم فراموش نمی ڪنم. 🔹حالا من هر چه نعره می زدم و ڪمڪ می خواستم ، ڪسی نمی اومد . اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت . من هم فقط گریه می ڪردم ... 😭 بس ڪه خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂😂😂 🔸دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند .😂😂 🔹عزیز ناله ڪنان گفت : ڪوفت و هرهر ڪنان !!! خنده داره ؟ تازه بعدش رو بگم: 🔸یڪ ساعت بعد به جای آمبولانس🚑 یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش . تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند🐑 نذر کردم ڪه دوباره قاطی نڪنه ... 😂 🔹رسیدیم بیمارستان اهواز . گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند . دوباره حال سرباز خراب شد . 🔸یهو نعره زد : آی مردم! 👈🏻این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو ڪشته . و باز افتاد به جونم . این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند ڪمڪش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند😕. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم ڪنین. 🔹یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت : ای بی پدر ! ایرانی هم بلدی؟ 🤔جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. حالا هم ڪه حال و روزم رو می بینید ! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂😂 🔸پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت : چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر ڪردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون 🔹خواستیم از عزیز خدافظی ڪنیم ڪه یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد : عراقی مزدور ! میڪشمت !!! 🔸عزیز ضجه زد😫 : یا امام حسین ! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 📚منبع : ڪتاب رفاقت به سبڪ تانڪ ┏━━━🍃🕊🍃━━━┓     @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
😂 😂 ✨تو هنوز بدنت گرم است✨ 🔻می گفت توی یکی از عملیات ها برادری مجروح میشود و به حالت اغما 💤 و از خود بی خودی می افتد. 🔻بعد آمبولانسی 🚑 که شهدا را جمع کرده و به معراج شهدا می برده،از راه میرسد و اورا قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو.😀 🔻راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار💥 نیفتد،که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می آید،و یکدفعه خودش رو در جمع شهدا میبیند.😳 🔻اول تصور میکند که ماشین دارد شهدا رابه سمت پست امداد میبرد. اما خوب که دقت میکند میبیند که نه،انگار همه برادرا شهید شده اند 😱و تنها اوست که سالم است. 🔻دستپاچه میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین🚑 ،وبا صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که: «برادر! برادر! منو کجا میبرید؟🤔 من شهید نیستم. نگه دار میخوام پیاده شم،منو اشتباه سوار کردید،نگه دار من طوریم نیست...»😢 🔻راننده که گویی حواسش جای دیگری بوده،تو آینه زیر چشمی👀 نگاهش میکنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه: «تو هنوز بدنت گرمه،حالیت نیست.تو شهید شدی. دراز بکش! دراز بکش! بذار به کارمون برسیم.»😂 🔻او هم دوباره شروع میکند که:«به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست،خودت نگاه کن ببین».وراننده هم می گوید بعدا معلوم می شود.😂 🔻خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه😭 می کردم و می گفتم. 🔻اصلا حواسم نبود که بابا....! حالا نهایتا مارو تا یه جایی می برد ، برمی گردیم دیگر. مارا که نمی خواهند زنده به گور کنند. 🔻اما راننده هم مرد باحالی بود،این حرف هارا آنقدر جدی می گفت که فکر میکردم واقعا شهید شده ام.😂😂😂 ❤️نثار ارواح طیبه شهدا صلوات❤️ ┏━━━🍃🕊🍃━━━┓     @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
😂 عراقی سر پَران😨 🌀 اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص ببُرند دچار وهم و ترس شده بودم.😰 🌀 ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل مار 🐍 در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستم . 🌀 ناگهان دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم 😨.فهمیدم که همان عراقیه سرپَران است. تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.🏃🏻‍♂ 🌀 لحظاتی بعد عملیات شروع شد .روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان گفت : دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم‌الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده است.😳😱 🌀 از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودم.🙈😑😂😂 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓     @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 شلوار سفید رنگ 🔻هنگامی که گروهی از مدافعان در تاریک و روشن صبح به سوی محورهای درگیری به راه می‌افتند هیبت عجیب "مهدی رفیعی" توجه امیر و بعد توجه دیگران را جلب میکند و باعث خنده و شوخی بچه ها می‌شود .خنده های شاد و از ته دل طولانی و پر طنین . 🔻مهدی پس از حضور چندین روز در درگیریهای متعدد شلوارش کثیف و پاره و خونی می شود و ناچار به تعویض میگردد . تنها شلواری که اندازه اش به اندازه مهدی نزدیک است شلواری است سفید رنگ و براق با دور کمر گشاد. مهدی برای نگه داشتن شلوار نه کمربندی پیدا می‌کند و نه وسیله مناسب دیگری .پس ناچار می‌شود با کراوات قرمز رنگ که جز لباس های اهدایی است کمر شلوار را به دور کمرش ببندد . 🔻رنگ درخشان و سفید شلوار در تاریکی شب از فاصله یک فرسخی پیداست. هنگام حرکت مهدی کوله پشتی مخصوص گلوله های آرپی جی را با چندین گلوله آرپی‌جی پر می‌کند و به کول می کشد .تفنگ ژ _سه اش را به قلاب وصل می‌کند و چند خشاب فشنگ را زیر کراواتی که به جای کمربند بسته جا می دهد با یک دست بی سیم و با دست دیگر یک قبضه آرپی‌جی برمی‌دارد. 🔻هنوز از دل پیچه و اسهال شدید به خاطر خوردن آب آلوده خلاص نشده اند. مهدی آفتابه پلاستیکی را بالای کوله و به سر یکی از گلوله های آرپی جی گیر می دهد و با همین شکل و شمایل پیشاپیش بچه ها حرکت می کند .امیر با دیدن ظاهر وی به خنده می افتد و هر چه می‌کوشد نمی‌تواند از خندیدن خودداری کند. 🔻غش و ریسه رفتن امیر کم کم توجه بیشتری را جلب میکند و آنها نیز با دیدن هیبت مهدی به خنده می افتند. بچه ها تا رسیدن به محور درگیری میخندند‌. انگار نه انگار به میدان جنگ نابرابر و خونین رهسپارند. ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓    @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 بنی صدر وای به حالت ‼️😁 🔻پدر و مادرم می گفتن بچه ای و نمی گذاشتند بروم جبهه . یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون.🚶🏻‍♀ 🔻پدرم که گوسفندها🐑 را از صحرا می آورد داد زد : "صغری کجا؟" برای این که نفهمد سیف الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. 🔻خلاصه رفتم و از جبهه لباس ها را با یک نامه 📩 پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن☎️ کردم از پشت تلفن به من گفت : "بنی صدر * وای به حالت اگه دستم بهت نرسه" 😂😂😂 *(( بنی صدر رئیس جمهور مخلوع در سال ۱۳۶۰ با لباس زنانه همراه با سرکرده گروهک منافقین مسعود رجوی از کشور گریخت)) ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓     @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
😂 ✳️ به سلامتی فرمانده🕵 🌀 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 🌀 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 🌀 گفتم: گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!!😄 🌀 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 ┏━━━🍃🕊🍃━━━┓     @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🕊🍃━━━┛
😂 🌀 یکبار سعید خیلی از بچه ها کار کشید... دسته بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابی کتکش زدند😂 من هم که دیدم نمی توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد..! 🌀 سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت...😱 همه بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچه ها خوابند... بیدارشان کرد و گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الان اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟ گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نه نماز صبح..!😂 ┏━━━🍃🕊🍃━━━┓    @shahidanesarafraz ┗━━━🍃🕊🍃━━━┛