eitaa logo
شهیدان شاهدان زنده
175 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
0 فایل
⚘️امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از #شهادت نیست (امام خامنه ای مدظله العالی) ⚘️روزانه ۱۰۰ صلوات هدیه به شهدا ⚘️کپی مطالب کانال با ذکر صلوات ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💚✨💚✨﷽✨💚✨💚✨ 💚حسین‌جان کاری‌کن‌باما‌که‌بعدازمرگ اگر‌سوال‌کردند.. بماقضیت‌عمرك‌یا‌ابن‌آدم؟! بتوانیم‌بگوییم: بِحُب‌ِّالحُسَین(ع)💚 🕊✨صلَّی‌اللهُ‌عَلَیکَ‌یَااَبَاعَبدِالله✨🕊 🤲الهی به امید تو🤲 💚یه سلام از راه دور خدمت حضرت عشق 💚به نیابت ازطرف تمام شهدای بزرگوار 💚 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن 💚 وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 💚 وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💚 وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ┄┄┅┅┅❅⚘❅┅┅┅┄┄ 👇🕊️شمادعوت هستیدبه کانال شهدا👇🕊️ https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم 💚سلام مولاجانم 💚ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد ای روشنی کلبۀ احزان برگرد... 💚یعقوب امیدش همه پیراهن توست ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد... 🤲تعجیل در فرج مولا صلوات🤲 💚الّلهمّ عَجَّل لِوَلیکَ الفَرَج 💚امام زمان 🌹اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_ 🌹آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_ 🌹تمام لحظه هامون مهدوی
🗓۱۴۰۳/۰۸/۱۲ ‌‌♥تا خـــدا هست ♥️پریشان نشود خاطر من قلبی که خدا وعده داده از روح خودش بهش دمیده، هیچوقت قرار‌ نیست شکسته باقی بمونه دلتو بسپار به خدا خدا بدقولی نمیکنه، خدا دلتو نمیشکنه خدا، خداست حساب کتابش از تمام آدما جداست خدا ساحل امن توست ⚘️سلام ودرود خدابرشما درپناه ساحل امن وامان خدا لحظه هاتون سرشاراز آرامش وحس خوش زندگی 🤲آمین یا رب العالمین🤲
⚘️درود برمردان بی ادعا⚘️ چه دست گل هایی که پرپر شدن! روح الله عجمیان دانیال رضا زاده سلمان امیر احمدی آرمان علی وردی حسین زینال زاده رسول دوست محمدی یاد همه شهیدان گلگون کفن ایران اسلامی که امنیت، ارامش واقتدار رامدیون خون بهای انان هستیم عاقبتمون شهدایی نگاه‌خدا‌به‌زندگیمون ⚘️یادشهداباصلوات ⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_ ⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_ ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
🌹پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.🕊 🌷 《السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع》 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ┅✿🕊❀🇮🇷❀🕊✿ @yadeshohada1403 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
20.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️ یک بند انگشت... ♥️ننه علی؛ مادر شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی؛ این کوچه‌ها به اسم سه تا شهید، دو تا شهیده، اونوقت ما از یک بند انگشت دریغ می‌کنیم؟ فردا همین انگشت شهادت میده .... ⚘️این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...🤲 ♥️مادر بزرگواربه خاطر همه ی کم وکاستی وکوتاهی مان مارا ببخش 👈 از ۲۱ مهرماه به لطف یکی از اعضای محترم کانال داستان ننه علی در کانال شهیدان شاهدان زنده بارگذاری شد. ⚘️با فصل پنجم داستان با ما همراه شوید⚘️
👈قصه ننه علی 🔵فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت اول امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچک‌تر بود. یکی از شب‌های آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الوات‌ها تو خیابون پرسه میزنن. می‌ترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن. می‌خوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.» خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا. هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگ‌تر از خانه خودمان پیدا کرد. دوازده هزار تومان از پس‌انداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانه‌ی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگی‌ام را به هم ریخت. ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
👈قصه ننه علی 🔵فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت دوم صبح زود چشمانم شده بود کاسه‌ی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچه‌ها را دادم. مریم آمد و دوباره گریه‌ام گرفت. گفت: «زهرا چته؟!ن چی شده؟!» با هق‌هق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!» هول کرد و گفت: «خدا نکنه خواهر، چرا؟!» - باز خواب دیدم! - خیر باشه! چی دیدی؟! اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم یه تخت سلطنتی‌ گذاشتن وسط یه قصر بزرگ. یه پسر بچه لاغر و نحیف غلتی روی تخت زد و به من نگاه کرد. پرسیدم: این بچه کیه؟! یکی گفت: عزیزه! پسرت.» مریم گفت: «خب؟! همین؟!» زدم توی سرم و گفتم: «پس چی؟! لابد باز باردار شدم دیگه! اسم این یکی هم عزیز آقاست! آخه من با این وضعیتم بچه می‌خوام چی‌کار؟» مریم پقی زد زیر خنده و گفت: «برای این گریه می‌کنی زهرا؟! دیوونه! پاشو. خدا رو شکر این بچه عزیزه، کی عزیزتر از حسین؟! اسمشم بذار حسین که همیشه عزیز باشه.» از این‌همه سرخوشی‌اش حرصم می‌گرفت و در دلم می‌گفتم: «تو چی می‌دونی از مصیبتای من با این مرد بی‌خیال!» ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان