2.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر....
ما رو تنها نزاری محشر...💔💔💔
ما گوشه نشینان غم فاطمه هستیم
محتاج عطا و کرم فاطمه هستیم
یک عمر چو شمع گر بسوزیم کم است
دل سوخته عمر کم فاطمه هستیم
🥀ایام فاطمیه و شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد
🥀اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُک
🥀ایام فاطمیه 🖤
🥀آجرکاللهیاصاحبالزمان🖤
🥀یازهرا🖤
هدایت شده از فرهنگ و سنن ایران جان
💚 سلام امام زمانم
💚 سلام مولای من
📖 السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه...
سلام بر تو ای مولایی که آیه های نور از
لسان تو می تراود،
و تفسیر حقیقی اش از قلب نازنین تو
جاری می شود.
#زیارت_آل_یاسین
💚الّلهمّ عَجَّل لِوَلیکَ الفَرَج
💚امام زمان
🌹اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
🌹آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
🌹تمام لحظه هامون مهدوی
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚✨💚✨﷽✨💚✨💚
💚حسینجان
کاریکنباماکهبعدازمرگ
اگرسوالکردند..
بماقضیتعمركیاابنآدم؟!
بتوانیمبگوییم: بِحُبِّالحُسَین(ع)💚
🕊✨صلَّیاللهُعَلَیکَیَااَبَاعَبدِالله✨🕊
🤲الهی به امید تو🤲
💚یه سلام از راه دور خدمت حضرت عشق
💚به نیابت ازطرف تمام شهدای بزرگوار
💚 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن
💚 وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
💚 وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💚 وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
┄┄┅┅┅❅⚘❅┅┅┅┄┄
👇🕊️شمادعوت هستیدبه کانال شهدا👇🕊️
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓۱۴۰۳/۰۸/۲۸
هروقت فکر کردید که
دست رد به سینه شما زده شده؛
بدانید که خدا
واقعا شمارا به چیز بهتری هدایت میکند.
از او بخواهید که به شما قدرت دهد تا پیش بروید.
✨شبها
تا دست خدا هست
تا مهربانیش بی انتهاست
راحت و آرام باشید
⚘️سلام ودرود خدا برشما
شبتون به زیبایی عشق خدا
آغوش امن حضرت قاضی الحاجات
پناه لحظه هاتون
⚘️درودبربزرگ مردان کوچک⚘️
نمیدانیم الان این بچهها کجا هستند
و چه میکنند؛ اما چقدر زیبا زندگی کردند،
خواب و خوراکشان هم خاص بود و با
این دنیایی که ما ساختیم بسیار متفاوت؛
فعالیت هایشان هم خاصتر ؛
به قول شهید «مجید ابوطالبی»
سعی کنید که یک صدم آنها فعالیت کنید.
📸عکاس: محمد صیاد
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#بزرگ_مردان_کوچک
شب وعاقبتمون شهدایی
نگاهخدابهزندگیمون
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
بزرگیمیگفٺ:
تڪیهڪنبهشهداء
شهدا تڪیهشان به خداست؛
اصلاڪنار گل بشینی بوی گل میگیری
پسگلستانڪنزندگیت را
👈بایادشهدا
#التماس_دعا ⚘️
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🤲
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌داستان ذوق مادر شهید دارابی چه بود؟!
این روزها کلیپ مادر شهید «ابوالحسن اسدی» با عنوان ذوق مادر شهید دارابی در فضای مجازی بازنشر پیدا کرده و توجهات زیادی را به خود جلب کرده است.
ابوالحسن جاویدی شهردار داراب در بازدید از آسفالت نوار ساحلی کانال سوخکیان داراب که از محلات محروم جنوب شهر داراب می باشد متوجه مادری می شود که با سختی مشغول انجام کارهای خود است و با دیدن جاویدی شروع به گفتن مشکلات محله می کند.
جاویدی میپرسد مادر مگر فرزندی نداری که با این سن و سال خودت کار میکنی! مادر شهید می گوید ابوالحسنم به شهادت رسیده و وقتی اسم شهردار را می پرسد و متوجه هم نامی با پسرش می شود بغض میکند!
شهردار را به خانه اش دعوت می کند . ازش می پرسه چکار کنیم برات مادر؟! و او با نشان دادن عکس شهید میگه عکس شهید رو دیوار نصب کنید.
جاویدی به همکارانش سفارش نقاشی تصویر شهید را می دهد و مادر شهید هر روز با ذوق برای نقاش چای آماده کرده و تصویر را تماشا می کند.
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
#شهداء
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
گفتمش عزم ديار يار دارى؟ گفت: آرى
گفتمش با درد هجرش سازگارى؟ گفت: آرى
گفتمش با يار چونى؟ گفت: با يادش بسازم
گفتمش بر وصل او اميدوارى ؟ گفت: آرى.
گفتم از عهدى كه بستى آگه استى؟ گفت: هستم
گفتمش بر عهدت اكنون استوارى ؟ گفت : آرى
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
📸عکاس :احسان رجبی
👈با فصل سیزدهم قصه ننه علی
روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
با ما همراه شوید
👈قصه ننه علی
🔵 فصل سیزدهم: تازه عروس
قسمت اول
محمدعلی، بچهی پنجمم، اوایل بهمن 66 در بیمارستان به دنیا آمد. خواهرم چند روزی پیشم ماند و رفت. وجیهالله چندین مرتبه دیگر برای قانع کردن من به دیدنم آمد. کلافه شدم و رضایت دادم هر کاری دلشان میخواهد، بکنند. رجب خانه و مغازه را یکجا اجاره داد. مقداری پول از شوهرخواهرم قرض گرفت و در حسینآباد کرج خانهای یک طبقه خرید. اسباب و وسایل را جمع کردم. دل کندن از آن خانه و محله برایم سخت بود. رفتم اتاقک طبقه سوم. صدای نوحههای علی و امیر در گوشم پیچید. کنار پنجره ایستادم و به یاد بچههایم سینه زدم. آنقدر در آن اتاق نماز شب و قرآن خوانده بودند که صدای گریههایشان هنوز آنجا شنیده میشد. با صدای فریاد رجب، عکس امیر را برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم.
در خانهی کوچک کرج ساکن شدیم. حسین هنرستان شهید رجایی یافتآباد درس میخواند. مسیرش طولانی بود. صبح زود ناهارش را برمیداشت و حرکت میکرد به سمت تهران. غروب، قبل از تاریک شدن هوا میرسید خانه. رجب بیشتر روزها خانه نمیآمد، معلوم نبود سرش کجا گرم است. حوصله نداشتم پاپیچش شوم. داد و فریاد راه میانداخت و میگفت: «تو دین و ایمون نداری؟! تو احساس نداری؟! من به مادرم سر میزنم. پیرزن مریضه، تنهاست.» دهانم را میبستم و میگفتم: «چیکارش داری زهرا؟! بذار بره پیش مادرش. اینجا نباشه بهتره، کمتر حرف میشنوی.» با این حرفها سر خودم را شیره میمالیدم. زندگی در کرج برایم سخت بود. فشار مالی بیشتر شده بود و خرجی نداشتم. اگر تهران بودم، چهارتا دوست و آشنا داشتم تا سر کار بروم، اما در این محله غریب بودم. به واسطهی جاریام به جلسات زنانهی محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه میشدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام میگذاشتند. کمکم بعضی از خانمها از وضعیت زندگیام خبردار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم میکردند. دفترچه نوحه علی را برمیداشتم و از روی آن روضه و نوحه میخواندم. شب بانی مجلس مقداری پول میگذاشت داخل پاکت و میآورد دم در خانه تحویلم میداد. حسین میگفت: «مامان! روضه بخون، اما پول دادن، نگیر.» چارهای نداشتم، باید قبول میکردم. پول زیادی نبود، اما حداقل میشد نان و پنیری خرید و شکم بچهها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمیشد نان و پنیر و سیبزمینی خورد. بچه شیر میدادم و باید خوب غذا میخوردم. امیر هفت ساله بود و نمیشد مدام توی گوشش خواند که نداریم. هنرستان حسین هم کلی خرج داشت؛ رشته برق میخواند و با وجود اینهمه فشار، شکر خدا درسش خوب بود. خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید میخواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. میگفتم: «ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمیرسه.» رجب حرص میخورد و میگفت: «دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که میرسه خشک میشه! چرا نمیذاری حقمون رو بگیریم؟!» کدام حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلبکار و محتاج شندرغاز حقوق ماهیانه بنیاد باشیم. طاقتم سر آمد، تحمل شکم گرسنه بچههایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم، از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم، دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هقهق گریهام بلند شد و گفتم: «ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.»
♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی