یک بار که #مجروح شده بودے گفتم "دیگه نباید برے" گفتی "مثل #زنان_کوفی نباش" گفتم "تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی #محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو " گفتی "باشه نمےرم".
بعد از ناهار گفتم "منو می بری؟ "
- کجا؟
- کهنز
- چه خبره؟
- هیئته
- #هیئت نباید بری
-چرا؟
.
-مگه نگفتی من #سوریه نرم . من سوریه نمیرم ،اسم تو هم #سمیه نیست ،اسم جدیدت #آزیتاست . اسم منم دیگه #مصطفی نیست، #کوروشه . اسم #فاطمه رو هم عوض میکنیم . هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه #نماز میخونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور میشی !
-اصلا نگران نباش. هیئتم نمیریم.
بعد از ظهر هیئت نرفتم. شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت . گفتم "پاشو بریم هیئت"
-قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم
-چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی ؟
-قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمد علی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری.
-من رو با هیئت تهدید می کنے ؟
-بله...یا رومی روم یا زنگی زنگ.
-کمی فکر کردم و گفتم "قبول! #اسم_تو_مصطفاست" ....
#برشی_از_کتاب
" #اسم_تو_مصطفاست "
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدر زاده به روایت همسر❤️
4⃣8⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰دوستم گفت: سمیه، اون برادر👤 رو میبینی؟ اسمش #مصطفی_صدرزاده س. میره #حوزه ی بسیج برادران. بگو این رو بگذاره تو ماشین🚙
🔰نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت🌳 بید مجنون ایستاده بودی☺️ آمدم جلو و گفتم: آقای صدرزاده، میشه این در🚪 رو بگذارین داخل وانت⁉️ بی هیچ حرفی به کمک #دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.
🔰یادم نیست #تشکر کردم یانه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم💭 عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه یا خیابان🏘 یا هنگام صحبت با #جنس_مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان!
🔰مثل آن روزی که #فاطمه ی دوساله بغلم بود. از پارک🎡 برمی گشتم. گوشی ام📱 زنگ زد: کجایی #عزیز؟
_ پارک بودم، دارم میام.
_ من جلوی در خونه م، صبر کن بیام #باهم برگردیم.
🔰فاطمه به بغل💞 می آمدم و #نگاهم به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفش ها #مردانه بودند با نوک گرد معمولی👞 از همان مدلی که #تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی💕 به عقب برگشتم و صدایت زدم:
« #آقامصطفی کجا؟»
_ اِ تویی عزیز😍
_ من نگاه نمی کنم، شما هم❓
•••
°•وصیت کرده بوده: بگویید #خانمم از من راضی باشه. موقع خاک سپاری خاک #کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت🌸 شود...
#سمیه_ابراهیمپور "همسر شهید"
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🍃🌹🍃🌹
شهیدعارف کایدخورده قهرمان دوران
https://eitaa.com/shahiydarefkayedkhordeh
به نقل از: #دوست_شهید
🌷جواد هم #شهید شد
💫🚎 اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها بود و هرکس زیرلب چیزی زمزمه میکرد که یهو یکی پرید وسط اتوبوس و شروع کرد به لطیفه گفتن و شوخی با بچه ها. یه بمب انرژی بود. از این طرف میرفت به اون طرف و با گوشی از بچه ها فیلم میگرفت و میگفت یه دهن بخون وقتی شهید شدی یه چیزی ازت داشته باشیم :))
.
بخاطر اینکه قبلا توی سوریه #جانباز شده بود و یه #دختر پنج ساله به نام #فاطمه داشت نمیذاشتن دوباره بره منطقه اما رفت اینقدر این و اون رو دید تا دوباره فرستادنش و بالاخره شامگاه شانزده خرداد و در ایام ماه رمضان خدا بنده خوبش رو برد پیش خودش
.
🌹 بچه ها به شوخی میگفتن روزی یه غیبت یه تهمت و یه دورغ بگو تا شهید نشی! اما بین خودمون میگفتیم خدا معادلات #شهادت رو توی #سوریه عوض کرده. روی کسایی دست میذاره و میبره که در دستگاه محاسباتی و ذهنی ما شاید فعلا #موندنی باشن اما در دستگاه الهی #رفتنی ... خدا خریدارِ #مخلص هاست نه #مدعی ها مثل #مهدی_اسحاقیان که بیست خرداد پارسال در #حلب شهید شد و #جواد_محمدی که شانزده خرداد امسال در #حماء بال در بال ملائک کشید درحالیکه پیکر مطهرش رو #داعش ربوده
رفیقان میروند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بر من اید🥀😔
.