از وقتی داداش آرمان شهید شده
یه این فکر میکنم که اونشب
چطور با اون حال که تمام بدن داداش آرمان
زخمی بود اما هرچی اغتشاش گرا بهش گفتن
به رهبر فحش بده نداد
اخه میدونی چیه؟
داداش آرمان واقعاً عاشق بود
میدونی عاشق کی؟
عاشق رهبرش بود و حتی حاضر نشد
برای این که نکشنش به رهبرش فحش بده 🥀
به قول شعر که میگه:
حاج قاسم یادم داد
اگه عشق باشه راحته عاشقی❤️
حالا شمایی که میگی من مذهبی هستم
یک لحظه خودتو بزار جای داداش آرمان
توی اون وضع بد اگر بهت میگفتن به رهبرت
فحش بده چیکار میکردی؟...)))) 💔
ــــــــــــــــــــ
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
#دعای عهد♥️🌿^^
به عشق آقامون بخونیم☺️.
التماس دعای ظهور..🍂
خدایا بابت هرچیزی که دادی و ندادی و قراره بدی عاشقانه شکرت♥️🌻^^
#تلنگر⚡️
دستشرومحڪمگرفتم..🤝
گفتمبحثُعوضنکن!
اینسوختگۍروۍدستتچیہهادۍ🤨
خندید...🙂
سرشُپایینانداختگفت:
یہشبشیطوناومدسراغم
منماینجورۍازشپذیرایۍکردم😁
#شهیدمحمدهادۍذوالفقارۍ♥️
+اینجورۍشهیدشدن..🖐
#عجایبشہدا🌿
هممداحبود،همفرمانده!
سفارشڪردهبودرویسنگِقبرش
بنویسندیازهرا..!
اینقدررابطهاشباحضرتِمـٰادرقوۍبود
ڪهمثلبیبیشھیدشد:)
خمپارهڪهخوردبهسنگرش،
بچههارفتنبالاسرش..
دیدنخمپارهخوردهبهپهلویِسمتچپش..💔!
-شھیدمحمدرضاتورجـےزادھ
#تلنگر✨
هرگناهۍیہاثرِخاصداره..
مثلــابعضۍازگناههانعمتهاروازمونمیگیرن
حالِخوبرومیگیرن
اشڪ برا؎سیدالشھدارومیگیرن
آدما؎خوبروازمونمیگیرن
رفیقا؎خوب
جاها؎خوب
ودرعینِحالهمحواسموننیست💔:)
كان رَجُلاً يعيشُ فيالدنيا
لكنّه لم يكن من أهلِها ..
مردی بود که در دنیا زندگی
میکرد اما اهلِ دنیا نبود ..
#حاجقاسم♥️
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹⃟🕊️
.
.
شهیــد دسـتہ گــل پࢪپࢪ🥀
شهیــد هدیـہ یڪ مادࢪ
دࢪ ایــن لشڪࢪ عاشقهـا
مࢪاهـم بپذیــࢪ آقــا🖤
.
.
#شهید_آرمان_علی_وردی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
@shahidarmanaliverdiiii
هدایت شده از شهید آرمان علیوردی
بسم الله
روایت دیدار - قسمت آخر
.
گفتگومون دقیقا جلوی اتاقی شکل گرفت که محمدامین داخلش بود، خیلی دوست داشتم خودم مهر و تسبیح رو بهش میدادم و ازش میخواستم به اسم برام دعا کنه...حتم داشتم کسی که برای #آرمانِ_عزیز اینقدر عزیز بوده، دعاش میتونه حالم رو زیر و رو کنه...
همون خانومی که توفیق این دیدار یکباره نصیبش شده بود بهمون ملحق شد. بحث به حس تلخ دلتنگی کشید...
این عجزی که تحلیلت میبره اگه غرقش بشی...
که اگه بهش میدون بدی تو رو تا اوج خفه شدن از بغض میبره...
در حالیکه با تمام قوا داشتم تلاش میکردم جلوی اشک هام رو بگیرم با صدای لرزون گفتم: اون کلیپ یازده ثانیه ای همه رو سوزوند، من موندم حضرت زینب چجوری طاقت آورد...؟
مادر دلتنگ اما قوی آرمان گفت: من اونو هیچ وقت ندیدم، هرجا هم میخوان کلیپ بسازن از اون تصویر استفاده میکنن...
به خانوم هایی که تو پذیرایی نشسته بودن ملحق شدیم، از مسجد امین الدوله و سر نترس آرمان گفتن، از اینکه نیمه شب برای دعای کمیل کوچه پس کوچه های منتهی به مسجدامین الدوله رو بدون ترس پشت سر میذاشت و خوابش پنج شنبه ها شاید به یک ساعت هم نمیرسید تا سیزده به در امسال که به خاطر گلزار شهدا رفتن برای آرمان بهترین سیزده به در عمر بیست ساله اش شد، همون سیزده به دری که اول به خاطر درس خوندن میخواست جایی نره اما اسم گلزار شهدا که اومد گفت: منم میام، همونجا درس میخونم.
مادرش گفت: هر وقت مهمون داشتیم میگفت مکان های زیارتیتون با من، گلزار شهدا و امامزاده و کهف الشهدا و تپه نور. هرکی هم باهاش میرفت میگفت خیلی بمون خوش گذشت بس که خوش خنده و خوش مسافرت بود.
ادامه صحبتمون به آقا سجاد زبرجدی همسایه منزل جدید آرمان رسید:
وقتی شهید شد، پرسیدن شاه عبدالعظیم یا گلزار شهدا؟ گفتم امامزاده رو دوست داشت اما به شهید زبرجدی خیلی علاقه داشت، همیشه کلی زمان کنار مزارش صرف میکرد نماز میخوند گریه میکرد میگفت آقا سجاد حاجت میده. ازشون پرسیدیم کنار شهید زبرجدی جایی هست که بهمون خبر دادن یه جا هست...
مسئولمون که مشغول دادن گزارش از فعالیت های چهل روزه ستاد شد، مشغول عکس گرفتن از عکس گوشه خونه و گرفتن ارتباط با خانوم های همراهمون شدم. هرکسی به نوعی به سرش سودای کار برای شهید بود. یکی برای ٢٢ بهمن، یکی برای مراسمات، یکی برای ثبت و ضبط خاطرات و... یکی میگفت این ارتباطاتِ ما همه از برکت شهیده.
مهمونای جدید که رسیدن، مادر مهربون و صبور آرمان به همه مهمونای پسر جوونش از تابلوهای عکسی که ستاد آماده کرده بود هدیه داد و همه امون رو بغل و برامون دعا کرد. گوشه چادر این مادر قوی و مهربون و صبور رو گرفتم دستم و گذاشتم رو صورتم. نگاهی به چهره خسته و دلتنگش کردم و حس کردم اون چشم های خسته یه پل ساخت درست تا وسط قلبم. دقیقا مثل شش آبان که همه چی تو وجودم زیر و زبر شد...
گاهی با اینکه میدونی طرف مقابلت از تو خسته تر و غمگینتره ولی دلت میخواد عقده های دلت رو فقط تو بغل خودش زار بزنی...
مادر بزرگش محکم بغلم کرد و گفت راهشو ادامه بدین. دلم پرکشید برای اینکه تو بغلش بمونم، که تلافی این همه سال نداشتن مادربزرگ رو اونم تو سختی ها و فراز و نشیب های زندگیم دربیارم. نمیدونم بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود به خاطر خودم بود یا به خاطر مادر بزرگ دلسوخته آرمان. به سمت خاله اش رفتم، خاله ای که مادرانه بزرگ شدن و قد کشیدن آرمان رو دیده بود. تشکر که کرد بهم گفت دعا کنین برای صبر ما...
به لطف مسئولمون برای برگشت تا قسمتی از مسیر همراهشون شدیم. ماشین که از کنار اکباتان که رد شد، مثل تاریکی شب که چادرش رو روی سر شهر انداخته بود سرمای سکوتی داخل فضای ماشین چمبره زد. به این فکر کردم این جمع هیچ وقت کنار هم قرار نمیگرفت اگه اون شب تاریک ۴ ام آبان ماه تو کوچه پس کوچه های این شهرک کسی رو به غریبانه ترین حالت ممکن و با شعار آزادی شهید نمیکردن. دست کشیدم روی سه تا پیکسل آرمان روی کیفم و تابلو رو توی دستم محکمتر نگه داشتم. به چشمای داخل عکس خیره شدم:
بی هوا زدنت، غریب گیر آوردنت؛
اما خدا نذاشت غریب بمونی!
ما هم نمیذاریم...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdy