#خلاصه_خوبی ها
🌸قسمت هشتم
یک چادر سفید برایم آورده بودند با یک انگشتر عقیق. با همان من را نشان کردند و شدم نامزدِ یک رزمنده، نامزد یک فرمانده، نامزد آقایی که همیشه لبخند روی لبش بود.
پدرم از این جریان خوشحال بود و به آقاجان میگفت: «من همیشه از خدا میخواستم یک داماد باایمان نصیبم کند، الآن هم خدا حاجتم را داده. من این ایمان را توی چهرة علیآقای شما میبینم.»
آنها هم خوشحال بودند و برخلاف شب قبل، پس از خوردن چای و میوه، با روی خندان و چهرة شاداب و با خیال راحت از خانهمان رفتند تا صبح روز بعد بیایند دنبالم.
صبح روز بعد آمدند. با هم رفتیم آزمایش خون. بعد از ورود به آزمایشگاه، علی از ما جدا شد و به قسمت مردانه رفت. من هم بعد از اینکه نوبتمان شد، با حاج-خانم وارد اتاق نمونه¬گیری شدم. بندة خدا پابهپایم می-آمد تا احساس تنهایی نکنم.
وقتی کارمان تمام شد و از آزمایشگاه برگشتیم، با حاج¬خانم توی ماشین منتظر علی نشسته بودیم که یکدفعه چیز عجیبی به چشمم خورد. علی که از آزمایشگاه بیرون آمد و به سمت ماشین حرکت کرد، موقع راهرفتن پایش را کمی روی زمین میکشید. خوب که دقت کردم تازه فهمیدم مشکل جدی دارد. با خودم گفتم: «ایوای! اینکه همین الآن هم جانباز است و من نمیدانستم!»
خودم از این جریان و بیتوجهیام به چنین مسألة واضحی خندهام گرفته بود. وقتی توی ماشین نشست، به دلیل حضور مادرش، خجالت کشیدم حرفی به او بزنم. با هم برگشتیم منزل ما. فرصتی شد و برایش چای بردم. در حال پذیرایی پرسیدم: «پایت چه شده؟»
نگاهم کرد و با همان لبخندی که همیشه روی لبهایش بود، پرسید: «برای چی؟»
گفتم: «وقتی راه میرفتید، کمی کشیده میشد روی زمین.»
خندید و گفت: «من یک جای سالم در بدنم ندارم، حالا مانده تا تو من را بشناسی!»
با تعجب گفتم: «چرا؟»
ادامه دارد...
🌷 @shahidasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید عاصمی به روایت مادر
🌷 @shahidasemi
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادمان شهید عاصمی و همرزمان در کرمانشاه ، شهرک پرواز
🌷 @shahidasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالمانه قدم بر می داشت با این که می دانست شهید می شود.!
خاطرات آقای فتاح از شهید عاصمی
#شهید_عاصمی
#فتاح
@shahidasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهپیمایی ۱۷ ساعت بدون آب و نان!
@shahidasemi
📚📚مین های دوست داشتنی📚📚
🌷اولین اعزام🌷
خيابانها را انگار كشيده بودند. هرچه ميدويد، به خانه نميرسيد. نگراني مثل خوره جانش را ميخورد. كتابهاي مدرسه به نظرش بدبار و سنگين بودند. دست به دستشان كرد. از كنار چند نفر از بچههاي دبيرستانشان گذشت. فرياد زدند :«كجا با اين عجله؟!»
جوابي داد. فقط دست تكان داد. تو كوچه كه رسيد، ايستاد. نفس تازه كرد و قدمهايش را بلند برداشت. كليد را انداخت تو قفل كه در باز شد. مادر بود. سلامي داد و دويد طرف اتاقش. مادر با دهان باز، نگاهش كرد. زير لب گفت :«يعني چه خبر شده؟»
از خير خريد گذشت و برگشت. عليرضا ساك به دست، ايستاده بود جلوي كمد چوبي لباسها. قد كوتاه و هيكل باريكش، توي آينه ترك خورده روي در كمد، كوتاهتر به نظر ميرسيد. رفت ايستاد پشت سرش.
- لباسهايت تو بقچههاي طبقه پايين است. بقچه سفيد مال تو است. مواظب باش به همشان نزني... بعد بيا ناهار بخور.
ناهار را خورده نخورده، ساك را انداخت رو دوشش. صورت مادرش را بوسيد و راه افتاد. مادر خنديد و نگاهش كرد.
- نميخواهي بگويي كجا ميروي؟
- جبهه ديگر. مگر پدر نگفت.
- پدرت هم مثل تو. حرفهايش فقط مال خودش است.
- امروز اعزام است. از جلوي مقر سپاه.
- مگر قبولت كردهاند؟ تو كه هنوز مدرسه داري.
- قبول كه ميكنند. درسم را هم برميگردم، ميخوانم. شما نگران نباش.
مادر از جا كنده شد و آينه و قرآن و ظرف آب را گرداند تو دستش.
جلوي ساختمان روابط عمومي سپاه، پر بود از جمعيت از ميانشان گذشت. چشم چرخاند دنبال آشنا. هيچ كس را نديد.
@shahidasemi
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات جانباز دفاع مقدس از شهید عاصمی
@shahidasemi
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدوم یک از دوستان وقتی شهید شد خیلی متاثر شدی؟
#سید_جلال_روغنی
#سیدمحمد_علی_نجفی
#صندلی_داغ
#شهید_عاصمی
@shahidasemi
💌#شهید_آوینی در نامه ای به شهید مرادی نسب:
جنگ را دوران غمباری می خوانند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده می پندارند و مقصودشان از آن نسل تلف شده من و تو هستیم . رضا جان ! تو ،حاج همت و کریمی و دستواره و علیرضا نوری و حسین خرازی و #عاصمی و ... و همه آن یکصدهزار ستاره کهکشان راه مکه . در نظر آنان این عشق و دلباختگی کربلایی خشونت می نماید و آن جذبه های شهوانی سخیف،عشق !.
و می گویند که این عشق باید جایگزین آن خشونت شود ! آنکه با عقل کج افتاده ی خویش می اندیشد از کجا بداند که عشق کربلا چیست و آن آزادی و استقلال که ما در پی آنیم چگونه محقق می شود؟
@shahidasemi
🌷#خلاصه_خوبیها
📚قسمت نهم
خندید و گفت: «من یک جای سالم در بدنم ندارم، حالا مانده تا تو من را بشناسی!»
با تعجب گفتم: «چرا؟»
گفت: «فعلاً در مورد همین پایم برایت بگویم. توی یکی از عملیاتها از ناحیه لگن آسیب دیدم، ناچار شدند از استخوان پایم بردارند و بچسبانند به لگنم. برای همین یککمی این پایم کوتاهتر از آن یکی است!»
🍀🍀🍀
علی! نمی دانستم من که دلِ دیدن یک زخم کوچک را نداشتم، می توانم با آن همه زخم-هایی که روی تنت بود، زندگی کنم!
بعدها به چشم خودم دیدم که حرفت درست بود و یک جای سالم روی تنت نیست، اگر هم یک جای بدون دوخت و دوز و بی وصله و پینه روی بدنت بود، به جایش یک اثر سوختگی کوچک وجود داشت که هر وقت دست می¬گذاشتم رویشان، یک تکة ریز آهن زیر دستم سُر می خورد و دلم به لرزه می افتاد.
از انگشتِ قطع شده و پای کوتاهشدهات که بگذریم، ترکشهای تنت آنقدر زیاد بود که اگر می شمردمشان، سر به فلک می زد و هوش از سرم می پراند. پس به شمردن زخم هایت بسنده کردم؛ یکی روی کتف، یکی روی پا، یکی روی دست، یکی روی پیشانی، یکی روی...
آخ! چقدر شمردنشان طول می کشید آن زخم-های دوختهشده!
به که بگویم وقتی دستگاه مین یاب را به شوخی می کشیدیم روی تنت، بوقزدن و اخطاردادنش تمام نمی شد؟ چه کسی باورش میشود خودت و رفقایت بلندبلند به این جریان می خندیدید، انگار که یک گروه پسربچة شیطان هستید و این کارتان هم بازی است و برای خنده و خوشی؟
🌺🌺🌺
جواب آزمایش را گرفتیم. مشکلی وجود نداشت. بدون اینکه من را دخیل کنند، خودشان رفتند برایم خرید کردند و هرچه خریده بودند، آوردند گذاشتند توی خانهمان. گفتند: فعلاً یک مراسم عقدکنان کوچک بگیریم تا بعد ببینیم چه میشود؟ شما هم هرکس را دوست دارید دعوت کنید، تشریف بیاورند.
از روز خواستگاری تا مراسم عقدمان، فقط چهار روز طول کشید. چهارم بهمن¬ سال 1362، ساعت چهار عصر مراسم عقدکنانمان بود. لباس سفیدِ عروسیِ زهراخانم خواهر علی را تنم کردند. از بس لاغر و ریزه بودم، ناچار شدند تا میتوانستند اینطرف و آنطرفش را تنگ کردند تا اندازهام شود و بهاصطلاح به تنم زار نزند و توی ذقّم نخورد. نه خرید عقد برایم مهم بود نه اینکه لباس یکی دیگر را آن روز پوشیدهام. فقط این برایم مهم بود که خدا حاجتم را داده و قرار است به همسری مردی درآیم که رزمنده بود.
ادامه دارد...
👇👇👇👇👇
🌺 @shahidasemi