eitaa logo
کانال شهید عاصمی
49 دنبال‌کننده
8 عکس
7 ویدیو
0 فایل
سردار شهید علیرضا عاصمی فرمانده گردان تخریب قرارگاه کربلا و نجف متولد کاشمر محل شهادت کرمانشاه در حین خنثی سازی بمب
مشاهده در ایتا
دانلود
مهم تر تخریب نفس و درون است... سردار شهید عاصمی @shahidasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالمانه قدم بر می داشت با این که می دانست شهید می شود.! خاطرات آقای فتاح از شهید عاصمی @shahidasemi
📚📚مین های دوست داشتنی📚📚 🌷اولین اعزام🌷 خيابان‌ها را انگار كشيده بودند. هرچه مي‌دويد، به خانه نمي‌رسيد. نگراني مثل خوره جانش را مي‌خورد. كتاب‌هاي مدرسه به نظرش بدبار و سنگين بودند. دست به دست‌شان كرد. از كنار چند نفر از بچه‌هاي دبيرستان‌شان گذشت. فرياد زدند :«كجا با اين عجله؟!» جوابي داد. فقط دست تكان داد. تو كوچه كه رسيد، ايستاد. نفس تازه كرد و قدم‌هايش را بلند برداشت. كليد را انداخت تو قفل كه در باز شد. مادر بود. سلامي داد و دويد طرف اتاقش. مادر با دهان باز، نگاهش كرد. زير لب گفت :«يعني چه خبر شده؟» از خير خريد گذشت و برگشت. عليرضا ساك به دست، ايستاده بود جلوي كمد چوبي لباس‌ها. قد كوتاه و هيكل باريكش، توي آينه ترك خورده روي در كمد، كوتاه‌تر به نظر مي‌رسيد. رفت ايستاد پشت سرش. - لباس‌هايت تو بقچه‌هاي طبقه پايين است. بقچه سفيد مال تو است. مواظب باش به هم‌شان نزني... بعد بيا ناهار بخور. ناهار را خورده نخورده، ساك را انداخت رو دوشش. صورت مادرش را بوسيد و راه افتاد. مادر خنديد و نگاهش كرد. - نمي‌خواهي بگويي كجا مي‌روي؟ - جبهه ديگر. مگر پدر نگفت. - پدرت هم مثل تو. حرف‌هايش فقط مال خودش است. - امروز اعزام است. از جلوي مقر سپاه. - مگر قبولت كرده‌اند؟ تو كه هنوز مدرسه‌ داري. - قبول كه مي‌كنند. درسم را هم برمي‌گردم، مي‌خوانم. شما نگران نباش. مادر از جا كنده شد و آينه و قرآن و ظرف آب را گرداند تو دستش. جلوي ساختمان روابط عمومي سپاه، پر بود از جمعيت از ميان‌شان گذشت. چشم چرخاند دنبال آشنا. هيچ كس را نديد. @shahidasemi
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات جانباز دفاع مقدس از شهید عاصمی @shahidasemi
💌 در نامه ای به شهید مرادی نسب: جنگ را دوران غمباری می خوانند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده می پندارند و مقصودشان از آن نسل تلف شده من و تو هستیم . رضا جان ! تو ،حاج همت و کریمی و دستواره و علیرضا نوری و حسین خرازی و و ... و همه آن یکصدهزار ستاره کهکشان راه مکه . در نظر آنان این عشق و دلباختگی کربلایی خشونت می نماید و آن جذبه های شهوانی سخیف،عشق !. و می گویند که این عشق باید جایگزین آن خشونت شود ! آنکه با عقل کج افتاده ی خویش می اندیشد از کجا بداند که عشق کربلا چیست و آن آزادی و استقلال که ما در پی آنیم چگونه محقق می شود؟ @shahidasemi
🌷 📚قسمت نهم خندید و گفت: «من یک جای سالم در بدنم ندارم، حالا مانده تا تو من را بشناسی!» با تعجب گفتم: «چرا؟» گفت: «فعلاً در مورد همین پایم برایت بگویم. توی یکی از عملیات‌ها از ناحیه لگن آسیب دیدم، ناچار شدند از استخوان پایم بردارند و بچسبانند به لگنم. برای همین یک‌کمی این پایم کوتاه‌تر از آن یکی است!» 🍀🍀🍀 علی! نمی دانستم من که دلِ دیدن یک زخم کوچک را نداشتم، می توانم با آن همه زخم-هایی که روی تنت بود، زندگی کنم! بعدها به چشم خودم دیدم که حرفت درست بود و یک جای سالم روی تنت نیست، اگر هم یک جای بدون دوخت و دوز و بی وصله و پینه روی بدنت بود، به جایش یک اثر سوختگی کوچک وجود داشت که هر وقت دست می¬گذاشتم رویشان، یک تکة ریز آهن زیر دستم سُر می خورد و دلم به لرزه می افتاد. از انگشتِ قطع شده و پای کوتاه‌شده‌ات که بگذریم، ترکش‌‌های تنت آن‌قدر زیاد بود که اگر می شمردم‌شان، سر به فلک می زد و هوش از سرم می پراند. پس به شمردن زخم هایت بسنده کردم؛ یکی روی کتف، یکی روی پا، یکی روی دست، یکی روی پیشانی، یکی روی... آخ! چقدر شمردن‌شان طول می کشید آن زخم-های دوخته‌شده! به که بگویم وقتی دستگاه مین یاب را به شوخی می کشیدیم روی تنت، بوق‌‌زدن و اخطاردادنش تمام نمی شد؟ چه کسی باورش می‌‌شود خودت و رفقایت بلندبلند به این جریان می خندیدید، انگار که یک گروه پسربچة شیطان هستید و این کارتان هم بازی است و برای خنده و خوشی؟ 🌺🌺🌺 جواب آزمایش را گرفتیم. مشکلی وجود نداشت. بدون اینکه من را دخیل کنند، خودشان رفتند برایم خرید کردند و هرچه خریده بودند، آوردند گذاشتند توی خانه‌مان. گفتند: فعلاً یک مراسم عقدکنان کوچک بگیریم تا بعد ببینیم چه می‌شود؟ شما هم هرکس را دوست دارید دعوت کنید، تشریف بیاورند. از روز خواستگاری تا مراسم عقدمان، فقط چهار روز طول کشید. چهارم بهمن¬ سال 1362، ساعت چهار عصر مراسم عقدکنان‌مان بود. لباس سفیدِ عروسیِ زهراخانم خواهر علی را تنم کردند. از بس لاغر و ریزه بودم، ناچار شدند تا می‌توانستند این‌طرف و آن‌طرفش را تنگ کردند تا اندازه‌ام شود و به‌اصطلاح به تنم زار نزند و توی ذقّم نخورد. نه خرید عقد برایم مهم بود نه اینکه لباس یکی دیگر را آن روز پوشیده‌ام. فقط این برایم مهم بود که خدا حاجتم را داده و قرار است به همسری مردی درآیم که رزمنده بود. ادامه دارد... 👇👇👇👇👇 🌺 @shahidasemi
@shahidasemi
🌷قسمت دهم یکی از اقوام‌شان آمد سراغم و گفت: «مرضیه‌خانم!‌ ما که نتوانستیم علی‌آقا را از جبهه بیرون بکشیم، ببینیم تو چه‌کار می کنی!» از حرفش تعجب کردم. توی دلم گفتم: «اگر به خواست شما تلاش کنم تا علی را از جبهه بیرون بکشم، پس خواسته دل من چه؟ خواسته دل علی چه؟» پای سفرة عقد نشستیم. عکس برادر کوچک علی، عباس هم سرِ سفره‌مان بود. همان‌جا با خودم نیت کردم درباره عباس بیشتر بدانم و از علی بپرسم برادرش چطور آدمی بوده که لایق شهادت شده است؟ آقای محضردار آمد و خطبه عقدمان را خواند. بقیه هم صلوات فرستادند و مراسم عقدکنان با خوبی و خوشی تمام شد. دایی ام رفت سراغ علی و گفت: «آقای عاصمی؟ می¬دانی معنای فامیلی ات چیست؟» علی سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: «بله. عاصم از عصمت می آید؛ به معنای بازدارنده از خطا و لغزش. گویا اجداد بنده، انسان های موقّری بوده اند و در کاشمر یا همان ترشیز سابق به این اسم شهرت داشته‌اند.» دایی ام گفت: «به به! آفرین.» بعد هم مهمان‌ها شام خوردند و رفتند. علی هم آن شب با خانواده‌اش رفت و پیش ما نماند. موقع خداحافظی شوهرخواهرم آمد سراغم و گفت: «مرضیه‌خانم! بهتر از این‌ها مهمان نداشتید دعوتشان کنید؟» با تعجب گفتم: «چرا؟» گفت: والا یک ردیف رفیق‌های علی‌‌آقا نشسته بودند که یا کر بودند یا کور، یا دستشان قطع بود یا پایشان! خداوکیلی همه‌شان را وصله‌پینه می‌کردیم، یک آدم درست‌وحسابی و کامل ازشان درنمی‌آمد! @shaidasemi
کانال شهید عاصمی در سه پیام رسان ایرانی به روز رسانی می شود 👇👇👇👇سروش https://sapp.ir/shahidasemi 👇👇👇👇 ایتا https://eitaa.com/shahidasemi 👇👇👇👇 گپ https://gap.im/shahidasemi چون شماره های اعضا را نداریم در صورت نصب هر کدام از این پیام رسان ها ما را همراهی فرمایید. 🙏کانال شهید عاصمی