eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.4هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است. 🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در برایت تشکیل نخواهد شد. در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد. 🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃 🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب. 🍃کار ، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از ، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓 🍃خوش به حال که تو را در آغوش دارد. ✍نویسنده: محمد صادق زارع 🌺به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۱۳ بهمن ۱۳۶۷ 📅تاریخ شهادت: ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ 📅تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۳۹۹ 🥀مزار شهید: قبرستان وادی السلام نجف 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃شما یادتون نمیاد یه زمانی به جای میز ریاست به سیم خاردار میچسبیدن  🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 ناظم خوش انصاف روزگار ما خطاکاران را به پدرمان علی(ع) ببخش بخشی از کتاب نوشته ی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃🌸 ❣و عشق “قافیه” اش گرچه مشکل است اما "خدا" اگر که بخواهد “ردیف” خواهد شد❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کربلا نرفتن سخت است... کربلا رفتن سخت تر!!! تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن داری... رفته ها میدانند بعد از کربلا روضه حسین (ع)حکم زهر دارد برای نوکر حسین (ع)... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🗣👂 همیشه یادمان باشد ڪه نگفته‌ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت... چه سنگ را به ڪوزه بزنی چه ڪوزه را به سنگ، شڪست با ڪوزه است... دلها خیلی زود از حرفها می شڪنند! مراقب گفتارمان باشیم... __________ ﺑﺮاےآدمهاﭼہ ﺁﻧﻬﺎڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ ﭼہ ﺁﻧﻬﺎڪﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭستند خاﻃﺮﻩ ﻫﺎےخوب ﺑﺴﺎﺯ ﺁﻧﻘﺪﺭخوب باش ڪﻪ ﺍﮔﺮﺭﻭﺯے هرچه ﺑﻮﺩ گذاشتے ورفتے ﺩﺭڪﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎیے برایت ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﻫﺮاﺯﮔﺎهے بگویند:ڪﺎﺵ ﺑﻮﺩ.... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بنده دعا میکند خدا به ملائک میگوید استجابتش کردم ولی حاجتش را ندهید... {إنّي اُحِبُ أسمعَ صوته} دوست دارم صدایش را بشنوم.... أفلا نعقل؟! آیا نمی اندیشیم؟ +دعا میکنیم حاجت میخوایم چه معنوی چه دنیوی وقتی نمیده یا دیر میده چنان طلبکار میشیم که بیا و ببین...! خدا تو چه فکریه... ما تو چه فکری... ...! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون لحظه دیگه هیچی حالیم نمیشد خیلی لحظه سختی بود تازه نامزد کرده باشی ازش قول گرفته باشی که برگرده جگرم سوخته بود به خاطر اینکه بیشتر پیش هم نموندیم به خاطر اینکه خیلی زود ماجرای زندگیمون تموم شد جگرم سوخت 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خدایا" دنیاشلوغه... مارو از هرچه حب دنیاست، رد صلاحیت کن؛از بندگی نه:) ؟!! 🌷شهدا را یادکنیم با صلوات بر محمد و آل محمد🌷 🍃🌹🍃🌹@shahidaziz_ebrahim_hadi
✅ ماجرای 🍁...يك بار به ديدنم آمد و گفت: مي خواهم براي پياده روي به بصره بروم و مسير طولاني بصره تا را با پاي پياده طي كنم. با توجه به اينكه كارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار مخالفت كردم اما تصميم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم كه پشت دست به صورت خاصي شده، فكر مي كنم حالت سوختگي داشت. دست او را ديدم اما چيزي نگفتم. 🍁 به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سيد امروز رسيديم به ، منزل هستي بيام؟ گفتم: با كمال ميل، بفرماييد. به منزل ما آمد و كمي استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم. از سفر به بصره و پياده روي تا تعريف مي كرد، اما نگاه من به دست بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! 🍁صحبت هاي را قطع كردم و گفتم: اين پشت دست براي چيه؟ خيلي وقته كه مي بينم. سوخته؟ نمي خواست جواب بده و موضوع را عوض مي كرد. اما من همچنان اصرار مي كردم. بالاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم! 🍃🍃مدتي قبل در يكي از شب ها خيلي اذيت شده بود. مي گفت كه با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به نگاه مي كردم. درد دنيايي باعث شد كه از آتش شهوت دور شود. آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم نشود. 📚 برشی از کتاب پسرک فلافل فروش، طلبه شهید مدافع حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_یک صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کم
💔 عمه با لبخند ملیحی می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی! حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟ لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟ - نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه. چشمان حامد گرد میشود و گوش هایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد. گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره! خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟! حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟ عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوانم؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟ حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعداً دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما! عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگه ای نیست انشالله؟! عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی. من هم خوشحال و خندان »چشم« کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام می رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی در خانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد می فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلویزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. - به نظرت درست میشه؟ - انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می گوید و می رود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب‌ خوب‌ برایش‌ ببرم‌ که‌ بخواند. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi