eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کربلا نرفتن سخت است... کربلا رفتن سخت تر!!! تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن داری... رفته ها میدانند بعد از کربلا روضه حسین (ع)حکم زهر دارد برای نوکر حسین (ع)... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🗣👂 همیشه یادمان باشد ڪه نگفته‌ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت... چه سنگ را به ڪوزه بزنی چه ڪوزه را به سنگ، شڪست با ڪوزه است... دلها خیلی زود از حرفها می شڪنند! مراقب گفتارمان باشیم... __________ ﺑﺮاےآدمهاﭼہ ﺁﻧﻬﺎڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ ﭼہ ﺁﻧﻬﺎڪﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭستند خاﻃﺮﻩ ﻫﺎےخوب ﺑﺴﺎﺯ ﺁﻧﻘﺪﺭخوب باش ڪﻪ ﺍﮔﺮﺭﻭﺯے هرچه ﺑﻮﺩ گذاشتے ورفتے ﺩﺭڪﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎیے برایت ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﻫﺮاﺯﮔﺎهے بگویند:ڪﺎﺵ ﺑﻮﺩ.... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بنده دعا میکند خدا به ملائک میگوید استجابتش کردم ولی حاجتش را ندهید... {إنّي اُحِبُ أسمعَ صوته} دوست دارم صدایش را بشنوم.... أفلا نعقل؟! آیا نمی اندیشیم؟ +دعا میکنیم حاجت میخوایم چه معنوی چه دنیوی وقتی نمیده یا دیر میده چنان طلبکار میشیم که بیا و ببین...! خدا تو چه فکریه... ما تو چه فکری... ...! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون لحظه دیگه هیچی حالیم نمیشد خیلی لحظه سختی بود تازه نامزد کرده باشی ازش قول گرفته باشی که برگرده جگرم سوخته بود به خاطر اینکه بیشتر پیش هم نموندیم به خاطر اینکه خیلی زود ماجرای زندگیمون تموم شد جگرم سوخت 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خدایا" دنیاشلوغه... مارو از هرچه حب دنیاست، رد صلاحیت کن؛از بندگی نه:) ؟!! 🌷شهدا را یادکنیم با صلوات بر محمد و آل محمد🌷 🍃🌹🍃🌹@shahidaziz_ebrahim_hadi
✅ ماجرای 🍁...يك بار به ديدنم آمد و گفت: مي خواهم براي پياده روي به بصره بروم و مسير طولاني بصره تا را با پاي پياده طي كنم. با توجه به اينكه كارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار مخالفت كردم اما تصميم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم كه پشت دست به صورت خاصي شده، فكر مي كنم حالت سوختگي داشت. دست او را ديدم اما چيزي نگفتم. 🍁 به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سيد امروز رسيديم به ، منزل هستي بيام؟ گفتم: با كمال ميل، بفرماييد. به منزل ما آمد و كمي استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم. از سفر به بصره و پياده روي تا تعريف مي كرد، اما نگاه من به دست بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! 🍁صحبت هاي را قطع كردم و گفتم: اين پشت دست براي چيه؟ خيلي وقته كه مي بينم. سوخته؟ نمي خواست جواب بده و موضوع را عوض مي كرد. اما من همچنان اصرار مي كردم. بالاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم! 🍃🍃مدتي قبل در يكي از شب ها خيلي اذيت شده بود. مي گفت كه با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به نگاه مي كردم. درد دنيايي باعث شد كه از آتش شهوت دور شود. آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم نشود. 📚 برشی از کتاب پسرک فلافل فروش، طلبه شهید مدافع حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_یک صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کم
💔 عمه با لبخند ملیحی می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی! حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟ لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟ - نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه. چشمان حامد گرد میشود و گوش هایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد. گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره! خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟! حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟ عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوانم؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟ حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعداً دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما! عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگه ای نیست انشالله؟! عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی. من هم خوشحال و خندان »چشم« کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام می رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی در خانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد می فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلویزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. - به نظرت درست میشه؟ - انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می گوید و می رود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب‌ خوب‌ برایش‌ ببرم‌ که‌ بخواند. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_دو عمه با لبخند ملیحیمی گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای
💔 حامد ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته... تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلم ها دیده ام، در خانواده مادر این رسومات، باب نیست،البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست. حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون می آیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چند روز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی در کار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون‌خودشون باید آینده شونو انتخاب‌کنن. حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اول رو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا... نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت این جوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر می اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمی دانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون، می سوزم، حس میکنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خُرد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین را نگاه میکند، میگوید: صحبتاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه. و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی رمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش می آید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های مان را روشن نگه میدارند..... ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
▪️ پسر حضرت زهرا دل ما را دریاب ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران ▪️سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران 🌹شهادت حضرت امام هادی علیه السلام تسلیت باد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❄️🌤❄️ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi