💔
نام و نام خانوادگي:سيد محمد جواد حسن زاده
نام پدر:نجفعلي
نام مادر:صديقه بگم
استان: خراسان رضوي
مدرک تحصيلي:ديپلم
وضعيت تأهل:متاهل
تاريخ و محل تولد: مشهد
3/12/1358
نام عمليات و محل شهادت:حلب
محل دفن: بهشت رضا (ع)
قطعه مدافعين حرم
تاريخ شهادت:26/07/1395
شغل و آخرين مسئوليت در سازمان:منشي پزشک
وضعيت استخدامي:رسمي
تاريخ و محل استخدام:اسفند 1393 درمان خراسان رضوي درمانگاه شهيد فاتق
ميزان سابقه کار: 1/5 سال
نحوه شهادت / فوت:تير به ناحيه سر
محل و تاريخ اعزام به جبهه:10/05/1395
#شهید_محمدجواد_حسن_زاده
#مدافع_حرم
#معرفی_شهید
سالروز ولادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلیپ
خدا که عین لطافت و رحمته
اما چرا گفتن از خدا بترسید ؟؟؟؟
تفسیر این جمله از استاد #پناهیان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
13.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تصاویری از مجروحیت شهید جستجوگر نور محمود حاجی قاسمی در نبرد با داعش در سوریه
شهید بزرگوار محمود حاجی قاسمی عمر خود را در جهاد با کفار و مشرکین گذراند چه در دوران دفاع مقدس و چه در دفاع از حرم اهل بیت در سوریه
در هر دو نبرد هم به درجه رفیع جانبازی نائل گشت
و خداوند شهادت را برایش در سرزمین عراق رقمزد او درحالی که دنبال فرزندانخمینی در بیابانهای تفتیده بود ،بر اثر انفجار مین همراه فرمانده دلاور خود شهید علیرضا گلمحمدی آسمانی شدند.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
همین چند روزِ پیش بود که «یادوارۀ بیسیمچیهای شهید» برگزار شد و چقدر زود شکوفه داد و به بار نشست❗️
بیسیمچیهای شهیدِ عکس: «محمود حاج قاسمی»🌷 و «سیدتقی حسینی»🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
اولین کوچه به نام #شهید_همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🔹🔹
دومیـن کوچه و #شهید_حـسن_تمـیمـی...
لبخنـد ملیحـی برچهره و..
نگاه خاصی داشت...
خـادم اهـل بیـت بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دین...
کم آوردم...
گذشتم..
🔹🔹
به سومین کوچه رسیدم!
#شهید_محمد_حسین_علم_الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🔹🔹
به چهارمین کوچه!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه...
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
🔹🔹
به پنجمین کوچه و #شهید_مصطفی_چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
🔹🔹
ششمـین کوچه #شهید_عبدالحسین_برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
🔹🔹
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
🔹🔹
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد ارباب...
🔹🔹
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
..
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا_گــاهـی_نگـاهـی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺 بوسههایی که حسرت شد...😔
توی گردانِ ما رزمندهای بود که عادت داشت پیشانیِ شهدا رو میبوسید. وقتی شهید شد، بچهها تصمیم گرفتند به تلافیِ آن همه محبت پیشانیاش رو غرقِ بوسه کنند. اما وقتی پارچه رو از روی این شهیـدِ عزیز کنـار زدیم، پیکرِ بیسرش دلِ همهمون رو آتش زد...
🌹راوی: رزمندهای از لشکر حضرت رسول (ص)
📚منبع: کتاب بر خوشه خاطرات ، صفحه ۱۵
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هشت - میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_نه
نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل
همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام.
از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
سجاده را که جمع می کند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری می گذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت
میز تحریرش می نشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه
میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که برنامه نریختین؟
- چطور؟
- میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
- کجا؟
- این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است.
خودش برید
و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم
میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق،
دلم میخواست سر تا پایش را ببوسم.
هواپیما می نشیند، حال من غریب تر میشود؛ جایی پا گذاشتهام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛
جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه
تقابل حزب اموی و حزب علوی ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین
پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظرش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد
به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اولبریمزیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می داند
که میگوید: ببرمون زینبیه.
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_نه نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثلهمان شب، اردوی راهیان نور، دا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون
بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو
سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا
خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و
بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی،
زائرانش کم شده بودند و تکفیری ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛
دلم میگیرد به یاد غربت
عمه سادات؛
اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم
خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛
این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید
برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد
همراه ما نمی آید.
- ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا ا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_یک
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش دعا میکند و
یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این
تیپ نیمه نظامی را دوست دارم!
تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و
دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شدهام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا در آغوشم نگیرد. میخندد:جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبز رنگش را درمی آورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی
انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:نیروهاتون
الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمی آورم ازحرفش. میدانم نباید سر در بیاورم، ولی کنجکاو شدهام که اصلا این حامد نیم الف
بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را می دزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است
چطور دل ببرد: حالا حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه
خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم
که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.میگویداینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش «گوشت کوب!» استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح
ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد
و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش
میرود.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
متن بالا درخواست یک شهید برای کسر حقوق است☝️
یکی حقوقشو نگرفت و داد واسه نیازمندا😍
یکی هم داره میلیارد ها بالا میکشه از بیت المال و بیخیال نیازمندا😏
#شهیدذبیح_الله_عالی
#سالروزشهادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
ماجرای شهادت حمید باکری
از زبان سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حمید_باکری
#شهید_دفاع_مقدس
#نحوه_شهادت
#کلیپ
سالروزشهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#خاطرات_شهید
●هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد. آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد.
●هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟
به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود.
●وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت.
هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان حضرتمعصومه لشگر ۱۰علیابنابیطالب
#سردارشهید_محمدرضا_اسحاقزاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳/۴/۱ تربتحیدریه ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۳ فاو ، عملیات والفجر۸
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi