✍چقدر زورش زیاد میشود دل
وقتی که دلتنگ میشود...😔
پنجشنبه است و
یادت میان جان، غوغا
به پا کرده است باز...💔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
عاشق #گمنامی بود. میگفت میخواهم بروم. دوست ندارم حتی وجبی از این خاک را اشغال کنم؛
ابراهیم رفت و سال هاست که در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور..🌺
#شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
🎥 #ببینید | آخرین دیدار
🔶 من دیگه بر نمیگردیم...
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_محسن_حججی
#داستان_بیستم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
راست گفتهاند
هیچ وقت فراموش نکنید
در روزهای سخت
وقتی هیچ کس نبود
و دوان دوان رفتند تا نبینند
چه کسی به دادتان رسید،
در روزهایی که کسی مرا برای خودم نخواست
در روزهایی که دلتنگ بودم و گرفتار
انیس تنهایی من تو بودی،
هوایم را توی داشتی،
به روضه هایت راهم دادی.
کنار تو امن بودم و آرام... #عزیزم_حسین
رفیق روزهای بی کسی!
یقین دارم
که فراموشت نمیکنم
حتی آن لحظه های سخت آخر
که شاید اسم خودم را یادم نیاید
پدرم را... مادرم را ...
اصلا هیچکس را هم که نشناسم
تو را اما یادم هست
یادم هست که در بزرگترین شب تنهایی
زندگی پس از زندگیام
باز هم تو به دادم میرسی
من که کاری برایت نکردهام
رفیق روزهای سخت
اما پای تو هستم،
آنقدر که حتی
قیامت هم بشود بر میخیزم به یافتن بزم #روضه ی تو...
یـادم نمیرود که همــه عزتـم تــویی
من پای سفره تو شدم محترم حسین
#محرم #امام_حسین
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHP5hFP8vTnPJioDrQIx4s2xFaUWE1gACxAsAAmrJqVCHDR9xwx2-tiAE.mp3
زمان:
حجم:
16.61M
🔊 #صوتی | سبک #روضه
📝 سرم رفته از بس، سرم داد زدن😭
👤 حاج میثم #مطیعی
▪️ویژهٔ #سوم_محرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بسم الرب الشهدا و الصدقین
↫و شهادتـــ بہ "آسمان رفتن نیستـــ"
ڪہ بہ "خود آمدن" استـــ•••
و براے شهید شدن نیازے بہ "باݪ"🕊 ندارے
بݪڪہ نیاز بہ "دݪ" ♥️دارے•••
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
@Aminikhaah36_An_sooy_marg_aminikhaah.ir.mp3
زمان:
حجم:
11.76M
🦋 شگفتانگیز!!!!👇
🦋 در بهشت برزخی از مادرم در باره آینده جامعه بشری سؤال کردم!!!
🦋 شرح و بررسی کتاب "آنسوی مرگ"
#جلسه_سی_و_ششم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_سی_چهارم _اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت... اسماء پاشو بریم بیروݧ با بی حوص
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_پنجم
_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے❓
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
داستان ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#مهربان خدای من
ای همه آرامش من
امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت….
و غوغای روح بی پناهم را پناهی نیست جز حضورت
وجودم را با ذکر نامت آذین می بندم
و جانم را با یادت متبرک می کنم
و عاشقانه تمنایت می کنم….
.....؟
به نام خدای همه 🌱
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
[فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ..]
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگه دار سر رشته تا نگه دارد..
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi