4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 📲
صدازدی عمو... 💔
🌹السلامعلیڪیاقاسمابنالحسنعلیهالسلام
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
تو کیستی که در غم از دست دادنت
مردان ما شبیه زنان گـــریه می کنند
#اباعبدالله🖤
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهید_هادی_شجاع #وهب_سپاه 🕊🌺
#الگــــــــــو_برداری 📢 #خصوصیات_اخلاقی_شهید
🌸 #عاشق اهل بیت بود ده #دقیقه قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید.
🌸#نماز_اول وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفتیم تو مسجد میدیدیم.😊
🌸همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.✅
🌸اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.💔
#نقل_از_پدربزرگوار_شهید
#نحوه_شهادت #اصابت_تیربه_پهلو
#محرم94_شب_حضرت_قاسم💔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
@Aminikhaah38_An_sooy_marg_aminikhaah.ir.mp3
زمان:
حجم:
13.52M
🦋 حتما گوش کنید.👇
🦋 پس از سفری طولانی در بهشت، روح
مرا را به جسمم برگرداندند. وقتی به
هوش آمدم آن مرد را دیدم....
🦋 شرح و بررسی کتاب "آنسوی مرگ"
جلسه سی وهشتم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یاقاسمابنالحسن 💚
با وضع جسمـش
معنے اسمش عـوض شد!💔🖤
قسمت کننده شُد خودش
قسمت به قسمت😭😭
#ای_وای...😭
#کربلایتیمی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سخت است پاره تنت را
به مسلخ جنگ رهسپار کنی ؛
امّا مادران در مکتب حسین گویند
جوانم به فدای جوان أباعبدالله ...
#مادران_زینبی
#اعزام_به_جبهه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#تلنگر
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه عڪس شهدا رو بہ دیوار اتاقم چسبوندم ،
ولی بہ دیوار دلم نہ !
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه اتیڪت خادم الشهدا و ... رو بہ سینہ م میچسبونم ،
اما " خادم پدر و مادر " خودم نیستم !
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست ،
ولی توی خونہ خودمون هیچ ڪاری انجام نمیدم !
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه برای مادرای شهدا اشڪ میریزم ،
اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمیڪنم !
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه فقط رفتن شهدا رو میبینم ،
ولی " شهیدانہ زیستنشون " رو نہ !
🔺شهدا شرمندهایم ڪه مدام شرمنده ایم ...😔
#حواست_هست؟ 🍃
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
مصطفی همیشه به بچه ها میگفت: یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش، باهاش ارتباط برقرار کنید، شبیهش بشید، حاجت بگیرید، شهید میشید....
شهید مصطفی صدرزاده🌷
شهید محمدابراهیم همت🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
🎥 #ببینید | تعبیر خواب
🔶 میخواست از خوشحالی بال در بیاورد!
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_محسن_حججی
#داستان_بیست_و_سوم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_سی_پنجم _غرق در افکارم بودم که یدفعه بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_ششم
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ.
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
داستان ادامه دارد...
لطفا کانال را به دوستان معرفی کنید
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi