🍃گره گشای دل های گرفته
دلم عجیب گرفته.
باز هم نمیشود.
لبخند، غریبه شده با لبهایم.
گویی لبم دیگر
جای امنی برای لبخند نیست
که این قدر فاصله میگیرد از آن.
دلم عجیب گرفته.
باز هم نمیشود.
این دلِ گرفته
کارش بریدن نفس است.
نفسم هم دارد بند میآید.
مثل این که شُشهایم
جای امنی نیست
که هوا این طور فرار میکند از دور و برم.
دلم عجیب گرفته.
باز هم نمیشود.
آینۀ چشمهایم
عکس آسمان را دیگر
نشانم نمیدهند.
آسمان عکسش را
نمیاندازد در نگاهم.
گویی چشمهایم جای امنی نیست
که آسمان خودش را
از مدار نگاهم بیرون کرده.
دلم عجیب گرفته.
باز هم نمیشود.
دنیا دارد میرقصد در برابرم
اما این رقص
دیگر توان باز کردن دلم را ندارد.
حنای دنیا و رقصهایش
چقدر بیرنگ شده برای دلم!
من میدانم چرا دلم گرفته.
دلم تو را میخواهد.
تا تو نیایی
دلم باز نمیشود.
آقا!
خستهام از این دل گرفته.
چقدر خوب میشود
تا از این دل، نبریدم
همین امشب
صدای شب بخیرت را بشنوم
و یقین کنم که آمدهای پیشم.
دلم را به شب بخیری باز کن.
شبت بخیر گرهگشای دلهای گرفته!
#تنها دلیل بودن!شبت به خیر
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#خدایا
دلم مرهمی از جنس خودت میخواهد:
نزدیک، بی خطر، بخشنده و بیمنت.❤️
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
شبتون مهدوی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم❤️
بنام خدای همه
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
یکی باید در زندگیات باشد
که همیشه باشد
نه اینکه گاهی باشد و گاهی نباشد
یکی که " یک" باشد
"واحد" باشد
که بهترین باشد
که به خاطر نیازش با تو نباشد
"صمد" باشد
که " الله" باشد.
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
زندگی بوی خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل کرده به دیوار
نگاهِ من و تو
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است
هر روزتان سرشار از حس خوب زندگی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💝خاطره ای زیبا از شهید همت
یه روز خيلي ناگهاني به ابراهيم گفتم : به خاطر اين چشم ها هم که شده بالاخره يک روز شهيد مي شي
چشم هايش درخشيد و پرسيد : چرا؟ يک دفعه از حرفي که زده بودم پشيمان شدم .
خواستم بگويم : ولش کن ! مي خواستم بحث را عوض کنم اما نمي شد . چيزي قلمبه شده بود و راه گلويم را بسته بود .
آهي کشيدم و گفتم : چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال !
چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده و اشک هاي زيادي ريخته
❤️خاطره اي از شهيد محمد ابراهيم همت به نقل از همسر ايشان
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🌹ساده نگذر از ڪنار پوتینهای بیپا ڪه پاهایشان را برای تو جا گذاشتند ... !
تا پای دشمن به ڪوچه و خیابان ،
به شهر ، روستا و خانههای ما باز نگردد ....
#یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
خدایا
با افتادن هر برگ
در این فصل برگریزان
غم و غصه همه
بندگانت هم بریزان!
آمین
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و هشتم : تسبیحات ✔️ راوی : امیر سپهر نژاد 🔸دوازدهم مهر 1359 است. د
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و نهم : شهرک المهدی
✔️ راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش
🔸از شروع #جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز #جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديد هباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
🔸ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان!اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
🔸يكي از بچه ها خيلي ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: «عراقي مزدور! »
براي لحظه اي همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد.
روبروي #جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثاني اينها اصلاً نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟!
🔸جوان #رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب #اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد. اما از خودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه #ابراهيم خنديد و گفت:
در منطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك #روستا باهم به جبهه آمده بودند.چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفي خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا #پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!خيلي خند هام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما درسجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
پيش #نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi