وقتایی که میرفتیم فروشگاه...
#از_شهدا_بیاموزیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
🌸🌺آخرین کلمهای که گفت «یا اباالفضل»بود
🔵بهبودی نیا- برای گفت و گو با خانواده شهید محرابی به منزل مادر این شهید میروم.
زنگ در خانه مادر شهید محرابی را که میزنم، ناصر، یکی از برادران شهید در را باز میکند.
هنوز درباز نشده است که محمدمهیار، کودک سهساله شهید محرابی از لای در خودش را به کوچه میرساند
و شروع به شیرینزبانی میکند.
🔵ذهنم درگیر آخرین دیدار شهید محرابی با کودکش میشود و کنجکاو میشوم که آخرین دیدار شهید محرابی با کودک سهسالهاش چه طور بوده است.
شهید مدافع حرم، حسین محرابی را بهجز اسم شناسنامهایاش معمولاً با دو لقب دیگر میشناسند.
👈 بعضیها او را به خاطر ارادت زیادش به امام رضا(ع) و شهادتش در روز شهادت این امام معصوم با لقب "شهید امام رضایی" ♥️خطاب میکنند
👈بعضی دیگر به خاطر لبخندهای معروفش لقب "شهید خنده" را به او دادهاند.
#شهید_حسین_محرابی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطرات
#سالروزولادت
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨همسرم چند سالی میشد که این لطف الهی شامل حالش شده و به خادمی امامزاده علیاکبر(ع) مشغول بود. همیشه سعی میکرد حضور فعالی در این جایگاه معنوی داشته باشد. ایشان نسبت به وظایف خود بسیار متعهد و مسئولیتپذیر بود.
✨ روزی از ایشان سؤال کردم «چرا همیشه جلوی دری و داخل مشغول خادمی نمیشوی؟“
با کلامی که گویی از اعماق قلب و اعتقاد بر میخواست پاسخ داد «برای اهلبیت(ع) باید دربان باشی، برای این خاندان هر چه خود را کوچکتر بدانی، بزرگتر خریدارت خواهند بود.»
✍روایتی از همسر شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_امیر_سیاوشی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#رقیه_جان
ای که از قافله ی شامِ بلا جا ماندی
کمکم کن که من از قافله ی کرببلا جا ماندم...😞
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن چیزی که امام حسین (ع) و دیگر شهدا برای آن شهید شدند؛
از زبان شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
📎ما ملت امام حسینیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یازینب
قسمبہ
لحظهیوداع بابرادرت
مارو برسون بہ
اربعیݩ
برادرت):💔
#راھبۍپایان
#شبتون_بخیر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_73 تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. (نترسیدین جفتمونو بکشن؟) دستی
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_74
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود. خواستن و نداشتن.
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.
این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد.
اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.
اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند و نه از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند.
اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.
در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد (خیلی خسته شدین. استراحت کنید. من دیگه میرم اتاقم. احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.)
چشمانش خسته بود. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟
از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟
نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد.
به سمت در رفت. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم (دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟)
برگشت (هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.)
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدنم آمد.
دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.
با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم. (دیگه با خیال راحت زندگی کنید. همه چیز تموم شد.)
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟ دو روز؟ دو ماه؟ همه اش را نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را.
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما...
و او رفت.. همانطور نرم وصبور.
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم. نبود.. نمیامد..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ.
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید (قربون چشمایِ آبی رنگت برم. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم.
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه. نگران هیچی نباش فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا
ترفندهای شیطان ضعیفه... اگه تو قوی باشی!
🍃🌺
💔
#اربابم_حسینجان
مَن دائماً برای تـو
اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقط ایسـتاده ایی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
بی تو هر روز مارا ماهی
و
هر شب سالی ست
شب چنین،
روز چنان،
آه!
چه مشکل حالی ست!
#هلالی_جغتایی
#اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌺