eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀 یکی از دوران ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند : یادم می آید یک روز که در بودیم، شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از صحرایی هم زیادی را به ما منتقل می کردند. اوضاع به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی شدیدی داشت. را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای آماده اش کنم. من آن زمان به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و را دربیاورم ، که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو را در نیاوری. ما برای این داریم می رویم... در مشتش بود که شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. می‌گفت: «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب(س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همه‌اش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» و من مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم، از دعای خیر شهید بود. همسرم همیشه به من این دعا را یاداور می شد که از خدا بخواه عاقبت بخیر شویم؛ به همین خاطر تلاش می‌کردم بیشتر از هرچیزی به عاقبت به خیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد، دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درس های زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 🌸🌺آخرین کلمه‌ای که گفت «یا اباالفضل»بود 🔵بهبودی نیا- برای گفت و گو با خانواده شهید محرابی به منزل مادر این شهید می‌روم. زنگ در خانه مادر شهید محرابی را که می‌زنم، ناصر، یکی از برادران شهید در را باز می‌کند. هنوز درباز نشده است که محمدمهیار، کودک سه‌ساله شهید محرابی از لای در خودش را به کوچه می‌رساند و شروع به شیرین‌زبانی می‌کند. 🔵ذهنم درگیر آخرین دیدار شهید محرابی با کودکش می‌شود و کنجکاو می‌شوم که آخرین دیدار شهید محرابی با کودک سه‌ساله‌اش چه طور بوده است. شهید مدافع حرم، حسین محرابی را به‌جز اسم شناسنامه‌ای‌اش معمولاً با دو لقب دیگر می‌شناسند. 👈 بعضی‌ها او را به خاطر ارادت زیادش به امام رضا(ع) و شهادتش در روز شهادت این امام معصوم با لقب "شهید امام رضایی" ♥️خطاب می‌کنند 👈بعضی دیگر به خاطر لبخندهای معروفش لقب "شهید خنده" را به او داده‌اند. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خیلی خسته بود . از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن . تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید🚶‍♂ گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم . صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است . مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟❗️ مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو باز😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است . از بس خوابیدیم خسته شدیم... وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت :مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی❗️ . مهدی گفت : آخه راستش و بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گرداند.. ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کند که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشن🍃 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔅 خاطرات مقدس | کریم نجوا ✍🏻 می‌شنیدی یکی به نجوا می‌گوید «یا فاطمه‌ی زهرا». بعد «کریم نجوا» از راه می‌رسید. می‌گفتی «چرا نجوا؟» کریم می‌گفت «خوبه. نجوا خوبه.» می‌گفتی «چرا یا زهرا؟» می‌گفت «یا زهرا خوبه. رئیس ذکره» عراقی‌ها پیم موشک آرپی‌جی یازده را برده بودند. موشک جا نمی‌رفت. سیف‌الله می‌گفت «بد جوریه. جا نمی‌ره.» کریم گفت «یا زهرا بگو، درسته.» سیف‌الله گفت «یا زهرا. نمی‌شه که.» همان وقت جا رفت. بقیه‌ی موشک‌ها را هم همان‌طوری جا زدیم. گذشت. تانک‌ها می‌آمدند جلو. یک چند نفری رفتند سر راه تانک‌ها مین بگذارند. کریم رسیده نرسیده با کالیبرِ تانک زدندش. می‌دیدیم که تانک‌ها از روش رد می‌شوند. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔻عنایت شهید عباس دانشگر 📗 ادامه ی کتابِ 🌟 آخرین نماز در حلب خانمی من را دید. گفت شما مادر شهید عباس دانشگر هستید؟ گفتم: بله. بعد از احوالپرسی گفت: من اهل سمنان نیستم، ولی در سمنان زندگی می کنم. یکی از آشنایان ما از استان گلستان به من زنگ زد و گفت شنیده ام شهید مدافع حرمي در امامزاده علي اشرف (ع) سمنان مدفون است و يكي از دوستان من به او متوسل شده و حاجت گرفته است. شما از طرف من یک دسته گل و یک جعبه شیرینی بخر و سر مزار این شهید ببر. » روز پنجشنبه ای من و دخترم به امامزاده علی اشرف(ع) رفتیم و به آن چه گفته بود، عمل کردیم. در همین بین دیدم دخترم لحظاتی سر مزار شهید نشسته و زیر لب با شهید حرف می زد. بعد از زیارت به دخترم گفتم از شهید چه می خواستی؟ گفت خواسته اي از شهيد داشتم. با او عهد کردم که مدت سه ماه به نیتش نماز بخوانم تا حاجتم برآورده شود. دخترم مرتب هر روز به نیت شهید نماز می خواند. هنوز به سه ماه نرسیده بود که به حاجتش رسید. 🖊مادر شهید 🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─ تاریخ تولد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) اسم جهادی " " را خیلی دوست داشت وبه آن افتخار می کرد. امام رضا (ع) به خاطر شرایط حاکم بر زمان خویش مجبور به سفر غربت شد و نیز به خاطر جهادِ در راه خدا در غربت به سر می برد و همانند امام رضا(ع) نوعی غریب بود و در غربت و به دور از خانواده مثل ایشان به شهادت رسیدند بخاطر جایگاه رفیع امام رضا(ع) و مقام و منزلت حضرت و ثواب زیارتش ما عاشق رفتن به مشهد و زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) بوده و هستیم به همین دلیل با و چند تن از دوستان برای زیارت امام رضا(ع)و سپس زیارت کربلا برنامه ریزی کرده بودیم اما با رفتن احمد این سفر محقق نشد! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷گلزار شهدا را خیلی دوست داشت . 🍃هر پنجشنبه پاتوقش گلزار شهدا بود . موقعی که شهید اکبر شهریاری را می خواستند دفن کنند ,من عکس رسول را دستم گرفته بودم و کنار ایستاده بودم . 🕊یکی از مادرهای شهدا آمدند و به من گفتند :این پسر هر هفته سر مزار پسر من میومد و چقدر هم پیش من ناهار خورده . 📚 به نقل از مادر شهید رسول خلیلی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏫🎥💢سیمش وصل بود... 🔹روحیات و حالات معنوی عجیبی داشت. برای گشت‌زنی و شناسایی رفتیم و خسته برگشتیم. در عملیات کربلای۵ در شلمچه، صبح زود بعد از نماز یک‌دفعه آمد صدایم زد و گفت: «حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟» گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت: «سریع بگو بیان عقب. بعد از ظهر بچه‌های زاهدان رو بفرست جاشون.» 🔹تعجب کردم چون مسئله‌ای نبود که نیاز به تعویض نیرو باشد. گفتم: «چرا؟!» گفت: «کاری رو که می‌گم انجام بده.» گفتم: «آخه چرا؟! همین‌طوری که نمی‌شه؟ گفت: «این‌قدر سوال نپرس، بگو بیان عقب.» لحنم اعتراض‌آمیز شد. گفتم: «من باید بدونم چی شده. بچه‌ها جاشون خوبه. اون‌جا توجیه شدن.» 🔸دید که من بی‌خیال نمی‌شوم صدایش را آورد پایین و به آرامی گفت: «من الان یه صحنه‌ای دیدم که عراق حمله می‌کنه، چون اینا خسته‌اند، همه‌شون شهید می‌شن، اما بچه‌های زاهدان تازه ‌نفس هستن. توجیه‌شون کن.» 🔹سیمش وصل بود و گاهی مسائل به او الهام می‌شد. من که به این حالاتش عادت داشتم، سریع رفتم سراغ بچه‌های زاهدان و با نیروهای خط جابه‌جا شدند. بعد از ظهر، حاجی باز آمد و پیگیر شد. 🔸جزئیات را توضیح دادم. خوشحال شد. پرسید: «به‌شون مهمات کامل دادی؟» گفتم: «مهمات و تجهیزات، همه‌ چی به‌شون دادم. تیربار هم اضافه کردم براشون.» 🔹همان شب حدود ساعت ۱۰، عراق حمله کرد. البته نتوانست کاری بکند و با کلی تلفات مجبور شد عقب‌نشینی کند. راوی: حمید شفیعی از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله
🥀 چفیه خونی عملیات بیت‌المقدس تمام شد خبر داشتم شهید شده.... به‌دنبال جنازه‌اش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرف‌هایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد... علی چفیه‌اش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «علی! بلند شو بریم.» علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: «چفیه‌ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.» راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت: « واسه چی اصرار می‌کنی؟! اگه من شهیدشم، چفیه‌ات خونی میشه، نمی‌تونم بهت پس بدم.» ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت:«خداحافظ رفیق!» در نورد اهواز ماندیم و او رفت .... (به نقل از هم‌رزم شهید، علی بابایی) 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
لبخندِ فاطمه بخاطر رفتن به مزار شهدای گمنام ؛ روی لبش نشسته این لبخند دلم رو گرم میکنه ، معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزا پایبند باشه میشه بهش تکیه کرد ؛ میشه بیشتر دوسش داشت ، میشه قربون صدقش رفت . .♥️ شهید عباس دانشـگر 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔴 از لات بزن بهادری تهرون تا محافظ آقای خامنه‌ای؛ روایت تحول شهید احمد بیابانی 📌 عسکرزاده از همرزمان شهید احمد بیابانی روایت می‌کند: «احمد ذات خوبی داشت اما سرش بوی قرمه سبزی می‌داد و اوایل ورود به جبهه ، همان روحیه بزن بهادری را داشت. ■ یک ماهی از رفتنش نگذشته بود که به دلیل دعوایی که کرده بود اخراج شد، اما فرمانده بعدی منطقه جنگی ریجاب وقتی قصه حضور احمد بیابانی را می‌شنود پیغام می‌فرستد که به او بگویید دوباره برگردد.» 🔸 احمد وقتی برمی‌گردد حسابی تغییر می‌کند و از این رو به آن رو می‌شود. نمازهایش ورد زبان همه می‌شود. رزمنده‌ها از او التماس دعا می‌خواهند. ▪️ البته هنوز همان شیرین‌کاری‌ها را در جبهه دارد. برای آنکه رزمنده‌ها دلی از عزا در بیاورند و یک نهار مفصل بخورند، نارنجک در رودخانه می‌انداخت و کلی ماهی شکار می‌کرد و همه رزمنده‌ها را مهمان ماهی کبابی می‌کرد. ▫️ یک روز آقای خامنه‌ای که آن زمان رئیس‌جمهور بوده‌اند برای سرکشی به منطقه غرب می‌روند و احمد یکی از رزمنده‌هایی بود که به دلیل شجاعتش از طرف فرمانده منطقه جنگی برای محافظت از ایشان در جبهه انتخاب می‌شود. 🔻 در همان زمان حضور آقای خامنه‌ای، رزمنده‌ها با ایشان عکس یادگاری می‌گیرند و حالا آن عکس احمد هنوز هم در خانه‌مان هست و یادگاری او از روزهای جنگ است. رفقایش در جبهه می‌گفتند او سر نترسی داشت و خستگی برایش بی‌معنی بوده است. شهدا 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi