کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و چهارم : چم امام حسن ✔️ راوی : حسین الله کرم 🔸براي اولين عملياتهاي
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و پنجم : اسیر
✔️ راوی : مهدی فریدوند ، مرتضی پارسائیان
🔸از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسانهاي #جاهل و ناآگاه هستند. بايد #اسلام واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
🔸سه #اسير عراقي را داخل شهر آوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود.
مسئوليت حفاظت آ نها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي ما مي آمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مينشست و با اسرا صحبت ميكرد.
🔸دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما مي آيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شدند. آنها با گريه #التماس ميكردند و ميگفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم!
٭٭٭
🔸عمليات بر روي ارتفاعات آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند.
گفتم:حركت كنيد. اما آ نها هيچ حركتي نميكردند!
🔸طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دست اشاره كردم ولي همه عراقيها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
🔸افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت #سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم
گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درج هاش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود.
🔸ابراهيم اسلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه #افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. #ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر #بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ایام سالگرد شهادت
سردار شهید حسین قجه ای
تاریخ تولد :عاشورای سال۱۳۳۷
نام پدر : جواد
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱5
محل تولد :اصفهان /زرینشهر
محل شهادت :جاده اهواز-خرمشهر
مزار شهید : گلستان شهدای زرین شهر
خاطره:
🌿 «... والله من فقط میتوانم برادر قجهای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او اسطوره مقاومت بود. این مرد در طی آن یک هفتهای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت #اهواز- #خرمشهر درگیر بودیم خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید.
🌿هیچ کدام از بچهها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی #سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچهها قوطی کمپوتی باز میکردند و به او میدادند همانطور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف میرفت آن را توی راه میخورد.
🌿مدام در جلوی دشمن بود و آرپیجی میزد. آنقدر آرپیجی زد که خدا شاهد است گوشهایش کر شده بود و از آنها خون میچکید .>>
راوی علی بور بور.معاون دوم گردان_سلمان
سردار شهید#حسین_قجه_ای
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سالروزشهادت
سردار شهید حسین قجه ای
تاریخ تولد :عاشورای سال۱۳۳۷
نام پدر : جواد
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱5
محل تولد :اصفهان /زرینشهر
محل شهادت :جاده اهواز-خرمشهر
مزار شهید : گلستان شهدای زرین شهر
خاطره:
🌿 «... والله من فقط میتوانم برادر قجهای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او اسطوره مقاومت بود. این مرد در طی آن یک هفتهای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت #اهواز- #خرمشهر درگیر بودیم خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید.
🌿هیچ کدام از بچهها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی #سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچهها قوطی کمپوتی باز میکردند و به او میدادند همانطور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف میرفت آن را توی راه میخورد.
🌿مدام در جلوی دشمن بود و آرپیجی میزد. آنقدر آرپیجی زد که خدا شاهد است گوشهایش کر شده بود و از آنها خون میچکید 😭.>>
راوی علی بور بور.معاون دوم گردان_سلمان
سالروز شهادت🕊🌹
سردار شهید#حسین_قجه_ای
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi