فضایل حضرت ام البنین سلام الله علیها4_6003325739535959378.mp3
زمان:
حجم:
868.1K
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
📚 فضایل حضرت ام البنین سلام الله
🎤حجة الاسلام سید حسین مومنی
#سخنرانی_کوتاه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔻از سیلی «سرباز» به گوش بروجردی، تا سیلی آقای نماینده به گوش «سرباز»
🔹خودش را برای رفتن به ماموریت آماده میکرد که یک «سرباز» وارد اتاق شد و به مسئول دفتر فرمانده گفت که مرخصی لازم دارد و وقتی با جواب منفی روبرو شد، با ناراحتی پرسید: بروجردی کجاست؟ می خواهم با خودش صحبت کنم.
🔹محمد رو کرد به سرباز و گفت: فرض کن که الان داری با بروجردی صحبت میکنی و او هم به تو میگوید که نمیشود به مرخصی بروی. شما #سرباز اسلام هستید و به خاطر عدم موافقت با یک مرخصی که نباید اینطور عصبانی بشوید.
🔹این حرف انگار بنزینی بود که بر آتش درون سرباز ریخته شد و او را شعله ورتر کرد و ناگهان سیلی محکمی به گوش محمد زد و گفت: اصلا به شما چه ربطی دارد که دخالت میکنی و با همان عصبانیت هر چه از دهانش در آمد نثار محمد کرد.
🔹محمد به او نزدیک شد و خواست بغلش کند، سرباز گمان کرد میخواهد او را کتک بزند؛ مقاومت کرد و خواست از خودش دفاع کند، محمد بوسهای بر پیشانی سرباز زد و گفت بیا داخل دفتر بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
🔹اما سرباز که هنوز نمیدانست با چه کسی طرف است، با همان عصبانیت گفت اصلا تو چه کارهای که دخالت میکنی؟! من با بروجردی کار دارم.
🔹محمد لبخندی زد و گفت خب بابا جان بروجردی خودم هستم.
🔹سرباز جا خورد و زد زیر گریه. گفت هر کاری کنی حق با توست و اگر میخواهی تبعیدم کن یا برایم قرار زندان بنویس.
🔹اما بروجردی نه تبعیدش کرد و نه برایش زندان برید و به سرباز گفت: حالا برو مرخصی، وقتی برگشتی بیا تا بیشتر با هم صحبت کنیم تا ببینیم میشود این عصبانیتت را فرو نشاند.
🔹از آن روز به بعد سرباز عصبانی شد مرید محمد. وقتی که از مرخصی برگشت، به خط مقدم رفت و عاقبتش ختم به شهادت شد.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهیدانه
مرامهای خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود :محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی وگرنه ...
قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور محمد عبدی بود؛ خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد.همیشه از خنده های لحظه های اخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت ؛وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان عمارعبدی است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد.
#شهید_شهیدت_میکند
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_شش سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پد
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_هفت
دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می شد و برات حمد شفا می خوند ...
موقع امتحانات دعا می کرد ، هر سال عید همش می گفت کاش حوراء بینمون بود ، وقتی تو مسابقه های مدرسه و قران و اینا مقام می اوردی ،کلی ذوق می کرد ، شیرینی می داد ...
تو المپیاد هم وقتی مقام اوردی برات گوسفند کشت ، حتی اومد فرودگاه ، نمی دونم دیدیش یانه ، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می ذاشت که از دور ببینتت...
عکساتو می دید گریه می کرد ، می گفت کاش می تونستم یه کاری برای دخترم بکنم ، تو هر تفریحی ، حتی یه خوراکی خوشمزه هم مس خوردیم می گفت کاش حورا این جا بود ...
اول می ترسیدیم توی خانواده مادریت که خیلی مقید نیستن ، تو هم راه کج بری ولی عباس می گفت دختر من ، دخترمنه ! یه قدمم کج نمیزاره ، بعدا وقتی تو عکسی می دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن ، تو با حجاب و مقیدی به من می گفت ،دیدی گفتم؟ کلی ذوق می کرد...
با خودم که فکر میکنم واقعا هم سالم مانده ام در آن محیط ، شبیه معجزه بوده و انگار کسی دستم را گرفته و نگذارد پایم را کج بگذارم ...
کم کم زبانم باز می شود : به من گفته بودن همون موقع که بچه بودم فوت کرده و حتی نذاشتن قبر شو ببینم...
سرم را نوازش می کند : می دونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت ، یا یه کاری انجام بدیم برات ؟ خیلی برامون عزیز بودی ، الانم هستی ...
همین داداشت حامد ، خیلی جاها رو دنبالت میومد ، مثلا همین راهیان نوری که رفتی اومده بود که مواظبت باشه ، ولی مادرت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی ، بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو...
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می شود و آن شبی که ناشناسی به دادم رسید ، هنوز نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم..
نیما هیچ وقت برایم همچنین کارهای نمی کرد با ذوق از حامد تعریف می کرد :
حامد رو خودم بزرگش کردم از بچه های خودم عزیزتر ، مادر صدام می کرد ...
تو چی دوست داری صدام کنی ؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمی دانم محبتش مادرانه است ، اما دلم نمی خواهد کسی را جای مادرم بنشانم ..
زمزمه می کنم : عمه...
لبخند می زند : قربون عمه گفتنت بشم عزیزم...بخواب خسته ای ...شب بخیر...
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هفت دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خود
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_هشت
خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و انقدر نوازشم می کند که به خواب روم...
کمک عمه سفره صبحانه را جمع می کنم ، صدای زنگ می آید ، عمه از پشت آیفون می پرسد : کیه ؟
و نمی دانم چه جوابی میگرد که با تعجب به من نگاه می کند : یکیه میگه با تو کار داره . میگه اسمش نیمائه ! .....
چشمانم چهار تا می شود ! نیما ؟ اینجا ؟ آمده دنبال من ؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم وسرم می کنم ، در حیاط به سختی باز می شود ، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم ! ....
پشت به در ایستاده ، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین ، صدای نخراشیده باز شدن در را که می شنود ، بر می گردد ..
به محض اینکه چشمش به من می افتد ، مزه پرانی اش شروع شود : به ! خواهر پست مدرن ما چطوره ؟
-علیک سلام
- و علیکم سلام و رحمهالله و برکاته ! وای عین مامان بزرگا شدی ، البته مامان بزرگ بودی !
- از اون سر شهر پا شدی بیای اینجا تیکه بارم کنی ؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می شود ، شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم ، یا صدای گرفته ام ...
سربه زیر می اندازد : متاسفم بابت اتفاقی که افتاده ...
یک اصل مهم در روابط من و نیما می گوید (خنده گرگ بی طمع نیست .) برای همین جواب نمی دهم و منتظر اصل حرفش می شوم....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
مادرم در گوش من خوانده است: «یا ام البنین»
ذکر من تا روز محشر هست: «یا ام البنین»
#ام_البنین
#مادر_عباس
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_دوم بهمن ماه ، ليلا سه ماهه
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_سوم
مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصباني شد .
گفت :" من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ "
بلند شد و دست و صورتش را شست و سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد .
مي گفت :" از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . "
خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ،
مي گفت :" نه اين مدل جبهه اي است . "
آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم .
از عمليات خيبر مي گفت .
مي گفت :" جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ."
حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم :
" اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟"
چند ثانيه حرف نزد .
بعد گفت :" خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . "
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_سوم مي خواستم جوراب هايش
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_چهارم
می گفت: "دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . "
آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند .
همان شب بود كه گفت: " من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم ."
گفتم: " مگر به حرف شماست ؟ شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . "
گفت :" نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللهم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . "
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد .
من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده
پرسيدم: " مهدي اين لباس مال شماست ؟ "
گفت :" آره ."
گفتم :" كجا بودي مگر؟"
گفت: " همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم ."
گفتم :" رفته بودي دبي ؟ مكه ؟"
گفت :" نه بابا ، ما هم دل داريم ."
" با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود " ببخشيد " يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
💔
فرزندانم و هرکس زیر آسمان کبود است، همه فدای حسین علیه السلام؛ از حسین به من خبر بده!🖤
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
هیچ لذتی برای مومن در تمام عمر لذت بخش تر از لحظه جان دادن نیست
#علامه_جوادی_آملی
🍃🌹🍃🌹
~🕊
#پیام_شهید
[⚘ما اگࢪ ؏ـاشـق جبھھ بودیم،
بھ خاطࢪ صفاۍ بچھ هایے بود ڪھ لذت هاۍ مادۍ ࢪا فࢪاموش ڪࢪدند و اکنون ما نیز چون شـماییم.
وقتے دࢪ خون خویش غلتیدیم و چشـم از دنیا بسـتیم،
فڪࢪ مےڪࢪدیم ڪھ دیگࢪ همھ چیز تمام شـد
اما این گونھ نشـد.
دࢪدهاۍ شـما دࢪ فࢪاق ما،
دݪ ما ࢪا بیشـترࢪآتش مےزند💔.
دࢪسـت اسـت ڪھ ما بھ هࢪ چھ مےڪنید، آگاهیم؛
اما این بݪاۍبزرگے بود
ڪھ اێ ڪاش نصیب ما نمےشـد.🥀]
[⚘وقتے شـما از این و آن طعنھ مےخوࢪید
و ݪاجࢪم بھ گوشھ اتاق پناھ مےبࢪید
و با عڪس های ما سخن مےگویید
و اشڪ مےࢪیزید،
بھ خدا قسـم اینجا ڪࢪبلا مےشـود
و بࢪای هࢪ یڪ از غم هاۍ دݪتان
اینجا تمام شـھیدان زاࢪ مےزنند..💔🥀
#شهید_سیدمجتبی_علمدار♥️🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi