eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.2هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جایی که تو دستت نمی‌رسد، خدا شاخه ها را پایین می‌آورد. من این صحنه را بارها دیده ام ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 قبر شهیدان ، گر بشکافی هنوز آید از آن هر زمان، زمزمه دوست دوست دیدار دوست، اوست که همچون زردی رخساره اش، سرخ ز گلوست قطعه ای از بهشت 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
همسرشون مےگُفتند: بعضے از روزهاے جمعہ🌿 تلفنِ همراهش خاموش بود📲 وقتے دلیلش رو مے‌پرسیدم مےگفت: ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم تا امروز کہ متعلق بہ امام‌زمانم "عج" هست بیشتر با امام‌زمان باشم بیشتر بہ یاد امام‌زمان باشم.. :)💕 امروز ما هم گوشی ها رو کنار بذاریم و سراغ مطالعه بریم... کمی هم خلوت با سجاده و دعا و تفکر در راهی که پیش رو داریم...👌🦋 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ‏مؤذن‌ نِدا سَر داد ، عَجِّلُوا بِالصَّلاةِ قَبْلَ الْفَوْتِ ...!!!! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر۴»، هوا به شدت سرد،ابرهای سياه،نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسی در فکر کاری بود. يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد،يکی نماز می خوند. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که صدائی توجه ام را جلب کرد بود،بچه گنبد کاووس، از لشکر ۲۵ کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) می‌گشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. من ديشب عجيبي ديدم آقا (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يازهرا(س) را بستند به پيشانی ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم می‌چکید. بعد از هم جدا شدیم طولی نکشید که وقت رفتن رسید. توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم.بعد که رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. او که متولد ۱۳۸۴ بود بعدها در عملیات ۴ در منطقه ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض رسید.
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_پنج بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش
💔 خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض اینکه عمه با ظرف خورشت سر سفره می نشیند ، دستش را به علامت ایست بالا میاورد : -باعرض پوزش ، به علت بوی قرمه سبزی مامان جان ، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می باشم ! بعد از مدت ها ، از ته دل می خندم ، حالا من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم ، صمیمی ، دلسوز و مهربان .... باتردید روسری مشکی را بر می دارم ، اما منصرف می شوم ، دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است .... روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می کنم که گرد بایستید و با یک گیره بلند پروانه ای می بندمش ، چادر را طوری روی سرم قرار می دهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد .... صدای حامد در می آید : -شما خانوما چی میخواین از جون آینه؟ بیا دیگه ! دوباره نگاهی به خودم می اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان ، کیفم را از روی تخت بر می دارم و خودم را به حیاط می رسانم ، عمه گفته همراهمان نمی اید تا من راحت تر باشم... با التماس دعایی بدرقه ام می کند ، حامد ماشین را از حیاط بیرون اورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده .... با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش می روم می گوید : -اصلا عجله ای نیستا ، مهم نیست منو یه ربع اینجا کاشتید! خنده به لبم می اید ، در جلو را برایم باز می کند ، از این کارش خجالت میکشم ، دلیل این همه محبت چیست ؟ طرف راننده می نشیند ، یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو اویزان است ، بازهم همان بغض لعنتی ، راه گلویم را می بندد ...بعد هجده سال باید مزار پدرم را ببینم، انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می رود.... حامد با مهارت خاصی با یک دست آتل بندی شده رانندگی می کند ، یک بار سر فرصت جریان مجروحتیش را بپرسم . حال او هم چندان خوش نیست ، دو سه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ... ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi