بسیجےمدافعوطݧ🥀
{شھیدمحمدحسینمرتضایی}
تاریخشھادت: ۶ آذر ۱۴۰۰
محݪشھادت:اصفهان
حفاظتازیڪیازپایگاههایبسیج
دراختشاشاتاصفهاݧ🥀🖤
یادموݧباشہیڪروز،جواݧهایی↯
ازݘشمهاےخوشگݪشوݧگذشتݧ
تاامروزما...👇
ݘشمهامونغرقخدآباشہ،نہغرقگناه!❌
#شهید_محمدحسین_مرتضایی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت!
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی :)
بابا رضای خوبم ...♥️
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#اختصاصی
📸 تصویر شش شهید مدافع حرم روز دهم آذر ماه
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
جلساتی که نه میز داشت
نه پذیرایی با انواع شیرینی و میوه
و نه آدمهای پر مدعا
اما بازدهی داشت در حد اعلا.....
#مسیح_کردستان
#شهید_بروجردی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨دنیـٰامحَلگذَرھوَلـۍـاَزڪربـلآتنَـہ..!🖐🏻
⸤نَحنُـٰالفُقراءـٰالَّذينَـٰأغناهُمـٰاللهُبِحُبِّـٰالحُـسين⸣
-مـٰافَقیرانۍهَستیمڪِہ
خُدابـٰاحُبحُـسِینمـٰاراغَنـیڪَرد!
#ڪربلا‴
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#شهادت آن ها که با هم #رفیق بوده اند
به ما می گوید
رفیق می تواند رفیقش را #بهشتی یا #جهنمی کند! پس در انتخاب دوست، دقت کن
اما اگر برای دوستی، دست رفاقت با کسی دادی
مثل #شهدا پای رفاقت جان بده...
#رفیق خوبه #جواد باشه
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_حسن_عبدالله_زاده
دو #رفیق دو #شهید
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✅ادامه داستان 🌺امیر حسین🌺 💠( قسمت هجدهم: بی پناه ) اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم ب
💠( قسمت نوزدهم: زندگی در ایران )
.
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
.
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
.
.
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
.
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
.
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠( قسمت بیستم: نذر چهل روزه )
.
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
.
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
.
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
.
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
.
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
.
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi