#خـــداونـــدا...!
#باکری نیستم برایت #گمنام بمانم !
#چمران نیستم برایت #عارفانه باشم !
#آوینی نیستم برایت #عاشقانه قلم بزنم !
#همت نیستم که برایت #زیبا بمیرم !
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!
با تمام گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!
دلــــم #شہــادت میخواهد ...
دوست دارم چون #شهیدامیداکبری
میان آتش برایت دست و پا بزنم!🍂🥀😔
#هـر.ڪہ.شد.عاشق.حیدر.❤️
#بدنـشـ.مےسـوزد🔥
🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
🍃✨با خدایا !
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که هلاک را به دنبال می آورد، یا بلا را فرود می آورد،
یا شماتت دشمنان را در پی می آورد، یا پرده را میدرد، یا قطرات آسمان را حبس میکند؛
پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🍃✨
#استغفار_امیرالمومنین
🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
واى بر هر عيب جوى طعنه زن.
سوره مبارکه همزه | ۱
#مشغولعیبهایخودباشیم
🍃🌹
اللّهُمَّ اجْعَلْ صَباحَنا صَباحَ الأبرار
صبحِ امروزمان را
میهمان رزقِ نیکان باشیم،
با جرعهای از خلوص و یکرنگی...
#شهید_ابراهیم_هادی
سلام ✋
صبح تون شهدایی❣
🌹🌿باشهدا:
شهــید بــه قلبت نگـاه میکند
اگـــر جا برایش گذاشته باشــــی
می آیـد و لا نـه میکند تا شهیـدت کند🕊
در عالَم رؤیا به شهید گفتم: چرا برای ما دعا نمیکنید
که شهید بشیم؟! شهید گفت:
ما دعا میکنیم،
شهادت هم براتون مینویسن،
ولی گناه میکنید،. پاک میشه! 🕊
گفتم به کجا؟گفت صدایم کردند
گل بودم واز شاخه جدایم کردند
گفتم که فرشتگان چه کردندت؟گفت
روزی خورسفره ی خدایم کردند
ای شهدا روحتان شاد،یادتان گرامی وراهتان پر رهرو باد.آمین
جهت سلامتی وتعجیل درظهور مولایمان حجت بن الحسن روحی فداه
وشادی ارواح مطهر شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#خاطرات_شهدا
🔻 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول
🔅بخوانید:
💬حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت.
🍃ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.
گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.
🔸آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم
🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_چهارهم روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود.
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره، رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد اما برایم مهم نبود.
حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره..
زندگی روالی نسبی داشت و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود.😍
دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع، خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر، هیچ عکس العملی نشان نمیداد.
زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر..
حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود.
دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..😣
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت.
تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…😔
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
📌ادامه دارد...
✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۴ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" کمال شیرخانی " گرامی باد
#صلوات
🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi