eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
... 💠هر بار که یکی از دوستانش شهید می‌شد خیلی غصه می‌خورد و می‌گفت: من از دوستانم جا ماندم. همیشه می‌گفت: دعا کن که من شوم. من هم می‌گفتم: الان نه در 50 سالگی. او هم می‌گفت: شهادت باید در باشد. می‌گفتم:بعد از شهادتت من چه کنم با دو بچه. می‌گفت: تو هم مثل باقی همسران شهدا یک روز به سجاد گفتم: سجاد جان چند بار رفتی دیگر بس است نرو. گفت: جواب (س) را در قیامت چه می‌دهی؟ 💠سجاد قبل از رفتن،خیلی سفارش بچه‌ها را کرد.می‌گفت: من از تو مطمئنم که می‌روم و خیالم آسوده است که تو می‌توانی بچه‌ها را خوب تربیت کنی.. 💠در روز آخر که می خواست سوریه برود دخترم هانیه خواب بود.رفت یک دل سیر بوسش کرد. من قرآن، آب و گل را آماده کردم تا بدرقه‌اش کنم، گریه امانم نداد. سجادم را از زیر قرآن رد کردم. گفتم: برو دست حضرت زینب(س) به همراهت. مراقب خودت باش. او هم دم در آسانسور ایستاد و به من گفت: تو هم مراقب خوبی‌هایت باش🥺 سجاد دهقان 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
💢 که برآورده شد 😭 🔹به‌ مناسبت سالروز به خاکسپاری شهید حاج عبدالله اسکندری در 🏴 🔰اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه...😔 با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آن روز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت!😭 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
بچه ها علاقه خاصی به علی داشتند و او به «علی شفاعت» معروف بود. چون دوستانش به یقین میدانستند او شهید خواهد شد. علی امام جماعت بود. پس از نماز با چشمانی پر از اشک رو به بچه ها گفت: بچه ها از فردا من امام جماعت شما نیستم. بچه ها گفتند: چرا؟ گفت: صبر کنید میفهمید. دعای کمیل را علی و مجتبی خواندند. روز بعد به سوی میدان مین در اطراف سنگر رفتند. ساعت ۷ الی ۸ بود که صدای مهیب بلند شد علی و مجتبی را غرق در خون دیدیم. از چهره اش نور میبارید. هدیه به شهید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
مهدی مولانیا خواهر شهید: نحوه رفتار و برخورد مهدی با پدر و مادرمان خوب بود و همیشه با احترام برخورد میکرد. او با پدرم دوست بود؛ با هم به ماهیگیری و کوه میرفتند. پدر و مادرم چون مهدی پسر بزرگ خانواده بود بسیار به او احترام میگذاشتند. من هم اگر در علم روز عقب میافتادم و میخواستم از سیاست چیزهای بیشتری بدانم به سراغ مهدی میرفتم. شهید مهدی مولانیا از پاسداران تیپ 33 هوابرد المهدی می باشند که در درگیری های شهریورماه سال1390 سپاه با گروهک پژاک شربت شهادت را نوشید... هدیه به شهید: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
🇮🇷روز اول مهر یاد فرزندانی که امسال بی حضور پدر به مدرسه رفتند... ⬆️اولین روز مدرسه فرزند شهید مدافع حرم«داوود جعفری» شهید مدافع حرم 🔸سردار داوود جعفری که در سوریه به‌دست صهیونیستها به شهادت رسید، از جمله پاسدارانی بود که در زمستان سال ۱۳۹۴ تفنگداران آمریکایی را که وارد آبهای ایران در خلیج فارس شده بودند، دستگیر کردند. 🔸 متین جعفری امسال اولین حضورش در مدرسه را بدون پدر تجربه می کند.... برای امنیت... 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 ✍فرازی از وصیت‌نامه شهید: پدر و مادر عزیز و دوستان گرامی‌ام سفارش می‌کنم دعا برای امام را فراموش نکنيد و کمک به فقرا و محرومین همیشه در برنامه‌‌هایتان باشد و ساده زیستی را در زندگی تان رعایت کنید. فرهاد ژولیده سیرت 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
💢 ماجرای عجیب آخرین روز و شهادت یک شهید استان فارسی 🔻 🔹یکی گفت: امروز تولد رضاست. اکبر کوثری ، سفره ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی ، فشنگ،کمپوت،کنسرو،آیینه و مقداری میوه گذاشت.گفت : « رضا جان،من امروز شهید می شوم،میخوام جشن تولد برات بگیرم» بعد دوربین عکاسی را آورد، جشن خاطره انگیزی شد. آوای اذان بلندشد. اکبر گفت: «بچه ها من میخوام آخرین نمازم رو به جماعت بخونم.»📿 بعد نماز کاغذ و خودکار برداشت و نامه نوشت.یک ده ریالی را داخل پاکت گذاشت.تا برادرای کوچکش وقتی نامه ی به دستشون میرسه،شکلات بخرن و بخورن.😢 یک روحانی با ضبط صوت به سنگر آمد.مشغول ضبط کردن خاطرات بچه ها شد. ناگهان خمپاره ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد. یه ترکش خورد به سینه اکبر. رو به قبله نشست و گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله. السلام علیک یا فاطمة الزهرا.السلام علیک یا صاحب الزمان» و آرام پرکشید. 🕊 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
💠چند ماه قبل از شهادت، نورالدین برای اولین بار توانست راهی کربلا شود. وقتی به کربلا رسید، با من تماس گرفت و گفت: داداش آمدم تا از امام حسین (ع) اذن شهادتم را بگیرم. می‌توانست خیلی پیش از این‌ها برود، اما انگار قسمتش همین بود که این بار برود برای طلب شهادت و آرزویی که پای ضریح امام حسین (ع) اجابت شد. وقتی گفت آمدم اذن شهادت را بگیرم، به دلم افتاد که او زودتر از من به شهادت می‌رسد. 💠 نورالدین به بیت‌المال خیلی حساس بود. در مورد امورات جهادی هم که انجام می‌داد، باز بیت‌المال برایش مهم بود. سعی می‌کرد از آنچه خودش دارد برای بیت‌المال هزینه کند، اما از بیت‌المال برای امورات شخصی و حتی جهادی استفاده نکند. با ماشینش دائم در اختیار سازمان بود و برای کار‌های سازمان استفاده می‌کرد. 💠چند روز قبل شهادت یک یادواره شهدا برپا کرد،دوستانش می‌گفتند نورالدین از ابتدا تا انتهای یادواره سکوت کرده و در خودش بود. این رفتارش برای بچه‌ها عجیب بود، چون نورالدین آدم پرحرفی بود. از همان جا هم به مأموریت رفت و شهادت نصیبش شد.» نورالدین جنگجو : ۲۲ مهرماه ۱۴۰۱، در اغتشاشات 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
💢ماجرای عجیب یک شهید... شهیدی که عاشق مفقودالاثر بود و نحوه شهادتش را پیش بینی کرد 💠مدرسه راهنمایی می رفت که با اصرار عازم جبهه شد. وقتی برگشت راضی اش کردیم که سنش کم است و دیگر به جبهه نرود، مدتی ماند، اما باز دلش هوایی شد و برگشت. بار سوم وقتی می خواست برود اصرار کردیم که بماند و گفتیم تو دین خود را ادا کرده ای، بمان! گفت: جبهه مثل غذاست. انسان بدن غذا می میرد و من هم بدون حضور در جبهه می میرم. من باید به جبهه بروم، چون فقط آنجا آرام می شوم. قبل از آخرین اعزامش به جبهه وصیت نامه ای در دو صفحه تنظیم و آن را به دیوار سالن پذیرائی عموی خود چسبانده بود که در متن آن نوشته بود: «من دوست دارم در میان انواع شهادت ها مفقودالاثر شوم» شهید محمد کهمره ای می گفت قبل از شروع عملیات قدس 3، علیشیر را در آغوش گرفتم تا با او خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم. در گوشم گفت: گفت: محمد جان خواستم به تو بگویم پاهای من روی مین قطع می شود و مفقود میشوم! محمد همان شب شهید شد و پیکرش در منطقه عملیات قدس 3 باقی ماند. در سال 1390 بقایای پیکر دو شهید گمنام در پارک آزادگان زرقان دفن می شود که تبدیل به زیارتگاه مردم می گردد که بعدها از طریق آزمایش DNA مشخص می شود که یکی از آنها شهید سیدحسن ساجدی منش و دیگری شهید علیشیر بویراحمدی هستند با توجه به علاقه و ارادت مردم زرقان به این شهدای گرانقدر و مظلوم رضایت می دهند که مزار مطهر آنها در زرقان باقی بماند! 🍃🌷🍃 علی شیر بویراحمدی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
💠کربلا که بودیم ، میثم 3-4 ساعت با اشک و ناله از خدا طلب شهادت کرد. برای خیلی از بچه ها قابل هضم نبود که در این زمان هم کسی طلب کند چرا که جنگی در کار نیست. اما میثم همان جا امضا نامه شهادت خود را گرفته بود.یک سال نگذشت که شهید شد!! 💠فرمانده میثم می گفت: اکثر روزهای تابستان در حین خدمت، روزه دار بود. دوست میثم می گفت: میثم به جای افراد متأهل نگبانی می داد تا آن ها شب را در کنار خانوادهایشان سپری کنند. درحین سربازی با اخلاق خوب خود، امر به معروف و نهی از منکرمی کرد. تعدای از سرباز ها به او علاقمند شدند و تحت تأثیر تبلیغات میثم، شروع به نماز خواندن کردند. میثم ملکمی شیرازی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
●با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» ● متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.» ●لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.» اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!» آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن. گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...» 🌷 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
💠۲۰بهمن ۶۴ بود. بچه ها پیام اوردند احمد با تو کار دارد. رفتم روستای چوبده, محل استقرار نیروها. اتاق احمد را پیدا کردم. پوتین هایش واکس زده کنار اتاق بود. لباس هایش هم شسته زیر پتو گذاشته بود که صاف و اتو کشیده شود. گفتم بفرما! در اتاق را بست. گفت حاجی میشه برام روضه حضرت علی اکبر (ع)بخونی؟ گفتم چرا نه. شروع کردم به خواندن. من روضه می خواندم احمد اشک می ریخت, ضجه می زد, فریاد می کشید. به اندازه یک مجلس اشک ریخت. کارم تمام شد. گفت حاجی کاری با ما نداری؟ گفتم شفاعت! گفت به روی چشم! روز ۲۲ بهمن، روز اول عملیات والفجر ۸ شهید شد. احمد شجاعی فرد 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi