#خاطرات
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر
تدارکات بهداری دیدم. سرگونی نان را با یک دست گرفته بود و با دست
دیگرش لای خورده نانها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
- برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
- بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون
آورد.
- این را چطور؟ آیا این نان را هم میشود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقامهدی
ادامه داد.
#اللهبندهسی!. پس چراکفران نعمت
می کنید؟.. آیا هیچ می دانید که این نان ها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟. . . هیچ میدانید که
هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است؟ چه
جوابی دارید که بخدا بدهید
#راوی: رحمان رحمان زاده
#شهید_مهدی_باکرے
#فرمانده_لشکر_۳۱عاشورا
#هدیه_به_شهدا_صلوات
@shahidbakeri31