#شهیدرحمتالهاوهانی میگفت بعد از آقا مهدی و حمید و دیگر دوستان نمیخواهم زنده بمانم ... ...
#شهیدرحمتاللهاوهانی خیلی به #آقا_مهدی علاقه داشت و همیشه درخدمت آقا مهدی بود و دستورات آقا مهدی را چنان عمل می کرد که گویا جبرئیل به وی وحی نازل کرده است.
.... در #شهادت_آقا_مهدی هم من در کنار سیل بند جزیره مجنون مشغول کار بودم و از #شهادت_آقا_مهدی اطلاعی نداشتم. رحمت ا... آمد دستم را گرفت برد یک جایی که دور از نیروها بود .نشست زمین آنقدر #گریه کرد😔 که اشک چشمهایش خاکهای جلواش را تبدیل به گل نمود و بعد گفت : #یک_آقا_مهدی داشتیم خدا از دستمان گرفت.😔😔
(#راوی : حمیدگودرزی)
#شهین_و_شمشیر:
زمانی که در سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیت ها شرکت می کرد، حتی #نگهبانی هم می داد. نصف شب بلند می شد، می آمد و می گفت: «چرا منو بیدار نکردین؟» می گفتیم: «برای چی؟ می گفت: «برای نگهبانی...نمی خواین ما هم از این ثواب بهره ای ببریم؟ می گفتیم: «مگه ما مردیم که شما بیای نگهبانی بدی؟ می گفت: «این حرفا نیست. ما باید #همهمون با هم امنیت این جا رو حفظ کنیم...
در جایی که نگهبانی می دادیم، دو دسته نیرو بودند. یک دسته نیروهای ژاندارمری، یک دسته هم نیروهای سپاه. آن شب #آقا_مهدی به من گفت: «برو بپرس اسم شب امشب چیه؟» رفتم و پرسیدم. آنها پس از کمی تعارف گفتند: «اسم شب امشب، سوسنه!!! رفتم به آقا مهدی گفتم: «اسم شب، سوسنه...خندید ☺️و گفت: «سوسن دیگه چه صیغه ایه؟ اینا هنوز هیچی نشده یاد زن هاشون افتادن! و اسم اونارو روی شب ها گذاشتن...
شب بعد، خود آقا مهدی رفت پیش آنها و گفت: «خُب، اسم شب امشب چیه؟» گفتند: «خودتون می ذاشتین دیگه، یه شهنازی، شهینی، مهینی، یه چیزی می ذاشتین دیگه.» آقا مهدی گفت: «شهناز و شهین و مهین یعنی چی؟ اسم شب رو بذارین شمشیر، تا یاد شمشیر بیفتیم، نه این که با اسم شب، یاد شهناز کوره بیفتیم.»
...
#صمد_عباسی
#منبع: نمی توانست زنده بماند/خاطراتی از شهید مهدی باکری ص۱۷
#شهید_مهدی_باکری #الله_بندسی #مخلص
@shahidbakeri31
#خاطره
.
#فرمانده_شجاع:
.
.
توي قرارگاه تاکتيکي بوديم. دو نفر اسير عراقي آوردند.تا آقا مهدي ديدشان...گفت: به خدا اون يکي تيربارچي شونه. اولين کسي بود که آتيش رو شروع کرد.» عراقيه هم #آقا_مهدي را شناخت. گفت « اين #اولين نفرتون بود که اومد جلو...
...
#فرمانده_بیادعا #الله_بندهسی #خاکی #آقای_مهندس #آقای_شهردار #شهیدجاویدالاثرمهدیباکری
@shahidbakeri31
#خاطره
#وقت_نماز_جماعت که مي شد، اصرار مي کرد من جلو بايستم. قبول نمي کردم. من يک بسيجي ساده بودم و #آقا_مهدي فرمانده لشکر... نمي توانستم قبول کنم . بهانه مي آوردم. اما تقريبا هميشه آقا مهدي زورش بيش تر بود. چند بار شد که با حرف هايش گريه ام انداخت. مي گفت « شما جاي پدر و عموي ماهاييد شا بايد جلو وايستيد... بعضي وقت ها خودش را از من قايم مي کرد، نماز که تمام مي شد، توي صف مي ديدمش يا بعضي وقت ها بچه ها مي گفتند که « آقا مهدي هم بودها! »
#شهیدمهدیباکری #اخلاص #متواضع #فرماندهبیادعا #سردار_عاشورایی #نمازاولوقت #شهدا #باکری #جماعت #فروتن #محبوببسیجیها
#آقامهدیچنینبود؟؟!!! چنین متواضع بود....
@shahidbakeri31