#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#جنسیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
من در خانواده ای به دنیا امدم که تک فرزند هستم و در سن کودکی پدرم رو از دست دادم.
برای همین دیدم تنهایی چقدر سخته همیشه به همسرم میگفتم من بچه زیاد میخوام که پشت و پناه هم باشن.
در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردیم. سه ماه عقد بودیم و بعد از سه ماه یه عروسی کوچیک گرفتیم.
بخاطر کار همسرم که کار آزاد داشتن امدیم شهر دیگه و غریب بودیم. منو همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. خدا خواست و بعد سه ماه باردار شدم. اولین بچه ما یک هفته به عید نوروز دنیا آمد یه دختر قشنگ و آروم.
خداروشکر من ۱۶ سالم بود که مادر شده بودم خیلی روزای قشنگی بود. دخترم سه ساله بود که به فکر بچه دوم افتادیم.
متاسفانه یک سال گذشت و باردار نشدم و رفتم دکتر چند ماهی دارو استفاده کردم و خدارو شکر که باردار شدم برای بار دوم، چقدر بارداری بدی داشتم، ویار شدید و کمر درد، شوهرم اصلا کمکم نبودن در هیچ کاری، کمی هم عصبی هستن، دست خودشونم نیست بنده خدا...
۲۲ بهمن دختر قشنگم دنیا آمد، از اونجایی که این دخترم خیلی گریه میکردن و منم غریب بودم و هیچ دست کمی نداشتم و مستأجر بودیم، حرف اطرافیان شروع شد که چه خبر هی بچه میاری وضع مالی تونم خرابه...
اینم بگم که موقع ما درست همون زمانی بود که میگفتن زندگی بهتر بچه کمتر، بچه فقط یکی...
خلاصه دختر دومی ما ۵ سال بود که دیدم حالم خوب نیست بچه ها رو برداشتم رفتم ازمایش دادم.
خدا هر جور که بدونه به صلاحتونه درست میکنه، جواب آزمایش مثبت شد. دنیا روی سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم صحبت کنم. خدا منو ببخشه البته بیشتر از حرف اطرافیان میترسیدم. تا چند ماه به هیچ کس نمیگفتم تا اینکه ۲۳ شهریور دختر قشنگم دنیا آمد، یه دختر تپل و لپ گلی که نگم چقدر این بچه قشنگ بود.
من که ته دلم خوشحال که سه تا دست گل دارم ولی چونکه بارداری با استرس داشتم بچه شب و روز گریه میکرد. حتی یه ماشین گرفتیم ببریم بچه رو متخصص ببینه، اینقدر توی ماشین گریه کرد که راننده ما رو پیاده کرد، گفت فقط برین پایین، دیوانه شدم از گریه بچه.
رفتیم دکتر بعد چکاپ دکتر گفت بچه شما زیادی زرنگه وگرنه سالمه خداروشکر دختر قشنگم تا یک سالگی همیشه گریه میکرد. دخترم یک سال و نیم بود که داشتم لباس میشستم که یکی از همسایه ها امد خونه و گفتن دیشب خواب دیدم بارداری، لبخندی زدم گفتم نه بابا بچم کوچیک واقعا باورم نمیشد، آخه چطور ممکن بود؟
بله کم کم دیدم بچه شیر نمیخوره، بهانه گیر شده، رفتم آزمایش بارداری و مثبت بودم.
من اصلا باورم نمیشد، حرف مردم، موقعیت مالی داغون، نه خونه نه ماشین، شهر غریب، خدایا چیکار کنم. داغون داغون بودم. خدا مارو ببخشه چقدر شیطانی فکر کردیم. رفتیم دکتر شوهرم گفت سقطش کنیم.
دکتر گفت باید برین سونوگرافی ببینم چند وقتشه دقیقا که آمپول بزنم. ما رفتیم سونوگرافی گفتن ۴۵ روزه قلبش شکر خدا مثل ساعت کار میکرد بچه ام. نگران در مونده، حتی یک نفر نداشتم باهاش درد دل کنم نه خواهر نه برادر، بی پناه بی پناه...
نزدیک اذان ظهر بود رسیدیم خونه ته دلم راضی به سقط نبود. به شوهرم گفتم میشه به دفتر رهبری زنگ بزنی یه مشورتی کنی .. زنگ زدیم کلی با منو همسرم صحبت کردن که اگر این بچه از بین ببرین خدا بلا های دیگه ای سرتون میاره، خلاصه که من به شوهرم گفتم اگر خون بچه گردن میگری بریم، من که میترسم از روز قیامت با این بچه روبرو بشم.
دل یک دل کردیم و خدا کمک کرد بچه رو نگه داشتیم. رفتم بهداشت برای تشکیل پرونده، کلی بامن دعوا کردن که جوجه کشی باز کردی چه خبره؟ حرف مردم و فامیل هم شروع شد که چهارتا دختر چطوری میخوای جهاز بدی؟ چطوری میخوای شکمشون سیر کنی؟ ولی من ته دلم خوشحال بودم.
با اینکه غریب بودم و از نظر مال صفر بودیم. دختر چهارمم قربونش برم من، شب تولد آقا امام رضا دنیا آمد و شد ستاره خونه ما، همه چیز منو باباش...
از پا قدم دختر چهارمم خونه و ماشین خریدیم، کار همسرم درست شد به لطف خدا الان به لطف خدا دختر چهارمم هم در شرف ازدواج هست.
به همون خدایی که این چهارتا دختر بهم هدیه داد روزیشون اینقدر زیاده که ماهم داریم از روزی بچه ها استفاده میکنیم.
حالا که بچهام بزرگ شدن و سه تاشون ازدواج کردن میگن کاش ۱۰ تا بچه میاوردین، خودم هم پشیمونم ای کاش بحرف اطرافیان گوش نمیکردم هفت هشت تا بچه میاوردم.
واقعا میبینم چقدر بچهام بدرد هم میخورن و منی که واقعا حسرت خواهر و برادر به دلم موند تا آخرت...
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🇮🇷https://eitaa.com/shahidbazaz