.
🟢 اثر ارسالی منتخب به عنوان برنده مسابقه با کسب حداکثر امتیاز
(این متن یکی از پنج برگزیده مسابقه در سطح عالی می باشد)
ارسالی توسط خانم حسنزاده از استان خراسان شمالی:
به نام خدای عباس
_ به وقت آبان ماه ۱۴۰۲
اواخر روز شنبه بود در اتاق خودم بودم که با تماسی متوجه این شدم روز دانش آموز به عنوان دانشجو به دیدار حضرت آقا باید بروم.
در پوست خودم نمیگنجیدم...😍
روز موعود فرا رسید رفتم و آقا را دیدم، بسیار زیبا و شاداب آن روز بهترین حال دنیا را داشتم هنگام برگشت به دلم افتاد پیشنهاد بهشت زهرا را بدهم! ولی مخالفت کردند...🥺
با دو نفر از رفقای اهل دل بودیم نگران از اینکه قسمت نشده به بهشت زهرا برویم که یهو گفتیم پس برویم مزار شهید دانشگر سمنان حس میکنم آنجا شهید آمده بود دعوتمان کند برای مهمانی چه میزبانی...🥰
رضایت مسئول را جذب کردیم و به سمت سمنان رهسپار شدیم در ورودی شهر سمنان ایستاده بودم در اتوبوس و با شوق به جاده نگاه میکردم با خانمی که شهید را به من معرفی کرده بود تماس گرفتم و خبر دادم دارم به مزار شهید دانشگر میروم کمی دور میدان کشاورز و بلوار امام حسین علیه السلام دور زدیم تا راه امامزاده علی اشرف را پیدا کردیم .
تا رسیدیم با در بسته امامزاده روبرو شدیم.😔
سریع رفتم پایین و بیخیال رفقا و سرپرست به سمت در امامزاده حرکت کردم.
دوستانم هم با من بودند نزدیک شدیم و خیره به مزار شهید اشک ریختیم😭
خودمان را بیلیاقت میدیدیم که نمیتوانیم به مزار شهید برویم.🚶♂
کمی بعد صدایمان زدند تا شام بخوریم ولی ما همان جا ایستادیم من و دوستانم تصمیم داشتیم شاممان را در اتوبوس بخوریم و آنجا از فضای معنوی استفاده کنیم.
من در رویاهایم بودم و نمیتوانستم باور کنم که آنجا هستم جلوی درِ وسطِ ورودی امامزاده نشستیم..😢
دستهایمان را به شبکههای در گره زدیم و خیره به مزار شهید اشک ریزان زیارت عاشورا خواندیم...🥺📖
روضه کوتاهی هم گوش کردیم.همگی زیر لب حرفهایی را به شهید میگفتیم ولی نقطه مشترک حرفهایمان این بود که "ما بد بودیم و عباس ما را نطلبید" حس آن را داشتیم که انگار شهدا آن طرف هستند و ما از شهدا جا ماندیم...🙁
چند لحظه بعد چند نفر از برادران تصمیم به باز کردن در کردند ولی باز نشد در آن هیاهو و احساس بودیم که متوجه ماشین شخصی غریبه شدیم و یکی بلند گفت مسئول امامزاده آمده کلید را آورده باورمون نمیشد آمدند در را باز کردند کمی با فاصله کنار قسمت چپ در ایستاده بودیم و با باز شدن در دویدم بیاختیار دویدم تا مزار شهید دویدم نشستم و سجده زدم روی مزار شهید و از ته دل گریه کردم😭
بعد از چند دقیقه مسئول کاروان آمدند و گفتند خواهران و برادران یک شگفتانه دیگر دارم براتون مسئولین امامزاده رفتند تا پدر شهید را بیاورند نمیتوانستم باور کنم...آقای دانشگر...!💔
و آن شب رویاییترین شب زندگیم بود که به واقعیت پیوست آنجا که بنشینم روبروی مزار شهید دانشگر گوش به حرفهای پدرش باشم.. آنجا که به خاطر محبت شهید از پدر بزرگوارش هدیه بگیرم..
شهید معجزهها...
شهید اتفاقهای قشنگ...
میگفتند آن وقتی که آمدند در را باز کنند آن شخص گفته از اینجا رد میشدم که دیدم اتوبوسی اینجاست و شلوغ هست خواستم ببینم چه خبر است که شما را دیدم و بعد آن ماجرا...
میدانم که اینها از لطف شهید است اینها معجزه شهید بود...🌿
تا به حال معجزه شهید دانشگر را از نزدیک حس نکرده بودم ،شهید دانشگر شهید معجزههاست...!🫀🤍
#اللهمارزقناشهادتفیسبیلک🖤
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌼🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯