#گزارش_تصویری |✍🏻🌿.
معرفی شهید عباس دانشگر
فعالیت کانون شهید عباس دانشگر استان خوزستان شهرستان اهواز ۱۴
خداقوت موفق باشید✨
#کانون_شهید_عباس_دانشگر
| @kanoon_shahiddaneshgar |
#پست_ارسالی
#انجام_یک_کارخوب
#معرفی_شهید
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
#بازنشر #اطلاعیه
بدینوسیله به اطلاع علاقهمندان و رهروان مسیر نورانی شهدا میرساند، انتشار مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر با نظارت خانواده شهید آغاز گردیده است و طی هفته یک روز در میان (یکشنبه، سهشنبه، پنچ شنبه) در کانالهای زیر بارگذاری میگردد و انشاءالله بعد از ویرایش نهایی، در قالب کتاب جدید چاپ میشود.
📒 #کتاب_شهید #خاطرات_جدید
مؤسسه شهید عباس دانشگر
💠 @shahiddaneshgar
کانون شهید عباس دانشگر
💠 @kanoon_shahiddaneshgar
مؤسسه شهید عباس دانشگر
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر ۵۷ 💠 آقای مصطفوی از استان گیلان ✍ اولینبار که
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۸
💠 آقای مسعودی از استان تهران
✍
شروع آشناییام با شهید عباس دانشگر را دقیق بهخاطر ندارم، فقط میدانم وقتی تصویرش را دیدم، به دلم نشست. اولینبار که اتفاقی، عکسی از شهید را در یک کانال فضای مجازی دیدم، چهرهی آرام و نگاه نافذش مرا مجذوب خود کرد. حس کردم یک آشنای قدیمی را میبینم، کسی که انگار سالها منتظر دیدنش بودم. احساس صمیمیت عجیبی با او پیدا کردم. لبخند محجوبش، درست شبیه لبخند شهید ابراهیم هادی بود. بعدها با مطالعه کتابهای شهید، فهمیدم که الگوی ایشان در زندگی، شهید ابراهیم هادی بوده است و به دوستانش میگفته کتاب «سلام بر ابراهیم» را بخوانند.
یک روز در خوابگاه دانشجویی قرار بود برای حضور در کلاسِ درس آماده شوم. جلسه مهمی بود، حتماً باید میرفتم. آن روز چون اتوبوس نبود، مجبور بودم پیاده بروم. بلند شدم که راه بیافتم که ناگهان پهلو درد شدیدی گرفتم. دردم آنقدر شدید بود که عرق سردی روی پیشانیام نشست، با هر تکانی پهلویم تیر میکشید. باید قرص میخوردم. بهسختی کشوهای میز کنار تخت را زیر و رو کردم، اما دریغ از پیدا کردن قرص همیشگیام. اشک در چشمانم جمع شده بود، میدانستم با این وضعیت نمیتوانم حتی تا درِ خوابگاه هم بروم، چه رسد به دانشگاه که فاصلهی زیادی داشت، دیگر نمیتوانستم حرکت کنم. (من یک جاکلیدی داشتم که یک طرفش تصویر شهید حاجقاسم سلیمانی بود و طرف دیگرش عکس شهید عباس دانشگر). وقتی با درد شدید دراز کشیده بودم، نگاهم به عکس شهید دانشگر روی جاکلیدی درِ کمد اتاق افتاد. در اوج ناامیدی و درماندگی، یکلحظه نور امیدی در دلم روشن شد. انگار لبخند مهربان شهید در آن قاب کوچک به من دلگرمی میداد. از صمیم قلب به او گفتم: 'عباس جان، شما که اینقدر از محبتهایتان به دوستانتان میگویند و این همه گره از زندگی دیگران باز میکنید؛ این مشکل کوچک من که در مقابل عظمت روحی شما چیزی نیست. خواهش میکنم، به من کمک کنید تا بتوانم به کلاس درسِ امروزم برسم. چند دقیقه با چشمانی بسته منتظر ماندم. بعد با تردید سعی کردم کمی تکان بخورم. باورم نمیشد! درد کمکم داشت از وجودم محو میشد. زمان کوتاهی که گذشت، نهتنها از درد خبری نبود، بلکه احساس سبکی و انرژی بیشتری نسبت به قبل داشتم. با عجله آماده شدم و با خوشحالی به سمت دانشگاه راه افتادم. آن روز با وساطت شهید، لطف و عنایت خداوند متعال را دیدم.
بعد از آن ماجرا شهید دانشگر، برادر شهیدم شد. هر وقت به یاد لبخندهای صمیمی داداش عباس میافتم، ناخودآگاه لبخندی روی لبانم مینشیند. تصویرش را که میبینم، آن لبخندشان چنان انرژی مثبتی به من منتقل میکند که تمام غصههایم در زندگی ر برای لحظاتی فراموش میکنم.
وقتی کتاب 'آخرین نماز در حلب' را میخواندم، روحیهی ایثار و بندگی خالصانهی شهید دانشگر قلبم را تکان داد. دقت در اقامه نماز اول وقت به جماعت او برایم درس بزرگی بود. با الگو گرفتن از زندگیاش، اولویتبندی زندگیام تغییر کرد.
نصیحت هوشمندانهی پدر بزرگوارشان در کودکی به شهید عباس که به نماز اول وقت تأکید داشتند، مرا آگاه کرد که چگونه تربیت صحیح میتواند چنین انسانهای بزرگی را به جامعه تقدیم کند. آنجا که پدرشان در کتاب اینطور نقل میکردند: 'یک روز من و عباس توی حیاط روی یک تخت چوبی نشسته بودیم. از عباس سؤالی پرسیدم گفتم اگر من از شما یک لیوان آب طلب کنم و شما سریع بروید و برای من آب بیاورید، فکر میکنی برخورد من چگونه خواهد بود؟ گفت معلومه از من تشکر میکنی. گفتم حالا اگر چند دقیقه با تأخیر برای من آب بیاورید چی؟ گفت شاید تشکر سردی از من بکنید. گفتم اگر ده پانزده دقیقه دیر بیاورید؟ گفت تشکر نمیکنید. گفتم نماز اول وقت هم همینطور است، اگر اول وقت خواندید محبت خدا و ثواب زیاد به همراه آن خواهد بود و اگر نماز هر چه از سر وقت دیر بخوانید ثواب آن کمتر میشود.
حالا قلبم مملو از آرزویی است که مدتهاست در انتظار اجابت آن هستم. هر بار که به مزار شهدا میروم یا در خلوت با عکسهایشان حرف میزنم، این خواسته را با تمام وجود تکرار میکنم. به داداش عباس و دیگر شهدا متوسل میشوم، به شهدای گمنامی که مظلومیتشان قلبم را میسوزاند. با این حال، هنوز چشمانتظارم و امیدوارم که نگاه مهربانشان شامل حال من هم بشود.
بیش از هر چیز، نگران برادرم هستم. میبینم که در مسیری قدم برمیدارد که برایش عاقبت خوبی ندارد. حرفهایم روی او تأثیر چندانی ندارد و قلبم از این بابت در رنج است. از داداش عباس تمنا میکنم با نگاه معنوی خودشان او را هدایت کنند، راه درست را به او نشان دهند و کمک کنند تا به انسانی بهتر تبدیل شود خیلی دلم میخواهد او هم طعم آرامش و سعادت را بچشد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯