eitaa logo
🕊شهــید عــباس دانشـگر ۱۷🕊 (مرکزی)
92 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2هزار ویدیو
386 فایل
گروه ۱۷ (استان مرکزی) کانون شهید عباس دانشگر مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استقبال از زائران با پذیرایی متبرک حضرت🏴 ▪️تصاویری منتخب از خدمت رسانی مواکب سیار امام رضا(علیه‌السلام) و پذیرایی از زائران در راه‌های منتهی به مشهد مقدس (علیه‌السلام) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔘@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۲ 💠 آقای عباس‌آبادی از استان کرمانشاه ✍ از کجا باید شروع کنم؟ نمی‌دانم... چشم‌هایم را می‌بندم، از خودش مدد می‌گیرم، سیمای دلنشینش را به یاد می‌آورم. عباس دانشگر... جوانی که نگاهش، حرف می‌زند. نه با کلمات، با چشم‌هایی که انگار آینه آسمان هستند. همیشه لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده است؛ لبخندی که نقشه‌ی راه دل گمشده‌ی من شد. هر وقت به عکسش چشم می‌دوزم، بی‌اختیار پیشانی‌اش را می‌بوسم. انگار همان لحظه، با همان تبسم شیرین، مرا هم به خنده وا می‌دارد. اما مگر می‌شود کسی این‌قدر خوش‌رو و خوش‌سیما باشد؟ با خودم می‌گویم: اگر عباس در قافله کربلا بود، کدام یار امام حسین علیه‌السلام می‌شد؟ اما خوب می‌دانم… او بارها برای مادر سادات اشک ریخته بود، شهادتش هم رنگ همان مصیبت را داشت. شاید در خلوت‌های عاشقانه‌اش با خداوند متعال، خواسته بود همچون حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها شهید شود؛ و شاید همین دعا، با عنایت حضرت، مستجاب شد. آن روز… روستایی در حوالی حلب سوریه. آسمان خاکستری. موشک “تاو” اول که رسید، افتاد میان درِ ماشین و دیوار پشت سرش. صدای انفجار، بوی باروت... و نارنجک پهلویش با موشک تاو دوم منفجر شد. شعله‌ها رنگ آسمان را عوض کردند و او آسمانی شد و پرکشید. او رفت. به‌آرامی… به‌روشنی پرکشیدن پرنده‌ای که تنها خودش می‌دانست به کجا می‌رود. دیگر نمی‌توانم ادامه دهم... کوهی از غم روی دلم سرازیر می‌شود. گریه می‌کنم، سبک می‌شوم، اما باز انگار عباس روبه‌رویم ایستاده و می‌خندد: - بس است، کمی هم بخند... عباس جان، داغت سنگین است. اما تو قله را دیده بودی. می‌دانستی کجا باید ایستاد. مثل کسی که مولایش چیزی میان دو انگشت نشانش داده باشد؛ جلوه‌ای از زیبایی شهادت… زیبایی‌ای که جز اهلش، هیچ‌کس نمی‌فهمد. آب، مسیر خودش را پیدا می‌کند... تو هم راهت را پیدا کردی، تا به اقیانوس بیکران الهی رسیدی. هنوز مانده‌ام این‌همه جرئت و شهامت را از که به ارث برده‌ای... اما می‌دانم؛ تو پرورش‌یافته مکتب حاج‌قاسم هستی. شاید؛ مانند فرمانده‌ات، سال‌ها در کوه و دره به دنبال شهادت دویده بودی. و من... فقط دعا می‌کنم قدم در همان راه بگذارم. دوباره به خودش متوسل می‌شوم. باز لبخند می‌زند، آرام، انگار گره‌های دنیا با خنده‌اش باز می‌شود و من، دلم می‌خواهد بی‌خیال دنیا شوم... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۳ 💠 آقای سلاطینی از مشهد مقدس ✍ از حرم مطهر علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام که بیرون آمدم، هوای عصر مشهد، بوی گلاب و صلوات داشت. باد ملایمی صورتم را نوازش داد و آسمانی که آرام، به رنگ غروب درمی‌آمد… صدای قدم‌های زائران در سنگ‌فرش اطراف پارکینگ حرم می‌پیچید. هنوز حال‌وهوای زیارت در دلم تازه بود که ناگهان در میان همهمه زائران، تابلوی یک کتاب‌فروشی از لابه‌لای جمعیت چشمم را گرفت. یادم آمد دنبال کتابی هستم. لحظاتی بعد خودم را جلوی کتاب‌فروشی دیدم. وارد که شدم، مستقیم رفتم سراغ قفسه کتابی که به دنبالش آمده بودم - کتاب «کامل‌الزیاره» که حجت‌الاسلام عالی معرفی کرده بود. در میان جست‌وجو، قفسه‌ای پر از کتاب خاطرات و زندگی‌نامه شهدا توجهم را جلب کرد. در قاب کوچک جلد یک کتاب، نگاه جوانی مستقیم به من دوخته شد؛ چشمانی آرام و نافذ، انگار هزار بار مرا دیده بود. پلک نزدم. چندقدمی جلو رفتم و کتاب را برداشتم. عکس جوانی با چشمانی که انگار تا عمق جانم را می‌دید، در مقابلم بود. با نگاهی به‌صورت و چشمان شهید، ناخودآگاه زیر لب سلام کردم، انگار باید جواب سلامش را می‌دادم. در دل گفتم: - یا امام رضا، این جوان بهشتی دیگر کیه؟ چرا این‌طور نگاهم می‌کنه؟ اسم کتاب را خواندم: «تأثیر نگاه شهید». در حین همان ردوبدل‌شدن نگاه‌ها با هم صمیمی شدیم. همان لحظه، انگار دست شهید را گرفتم و با هم رفیق شدیم. با لبخندی بهش گفتم: «بگذار بروم خانه، کتابت را بخوانم، بعد به حسابت می‌رسم» شما شهدا هنرمندید، خوب بلدید دلربایی کنید. سال‌ها با یاد و خاطره شهدا زندگی کرده بودم؛ دوستانی هم سن‌وسال یا بزرگ‌تر از من که در دفاع مقدس از آن‌ها جامانده بودم و تأثیر زیادی در زندگی‌ام داشتند. اما این بار فرق داشت - عباس کوچک‌تر از من بود. چه سرّی در این رفاقت بود؟ خدا می‌داند. هر شب، کتاب را باز می‌کردم. یک صفحه می‌خواندم، بعد به عکسش نگاه می‌کردم. باز یک صفحه می‌خواندم و دوباره عکسش را می‌دیدم. گاهی نگاه‌هایم در هاله اشک چشمانم گم می‌شد. همسرم حال مرا می‌فهمید؛ او هم سهمی از این دلدادگی داشت. عباس در دل ما آتشی انداخته بود که خاموش‌شدنی نبود. دوستی و ارتباط عباس با خداوند متعال و اخلاص او مرا به‌اندازه‌ای شیفته خودش کرده بود که یک شب بهش گفتم: - ببین عباس جان، این‌طوری نمی‌شه. تو سمنانی، من مشهد. باید از نزدیک ببینمت، باهات کار دارم. تا اینکه سفر اربعین بهترین فرصت برای زیارت شهید شد. صبح حرکت، با موتورسیکلت به سمت حرم امام رضا علیه‌السلام رفتم؛ اذن گرفتم و راه افتادم. هر شهر که پشت سرم جا می‌ماند، نامش را با ذکر شهدا مُهر می‌زدم. شب در حاشیه‌ی شهر سمنان، کنار موتور نشستم. ستاره‌ها بیدار بودند و احساس می‌کردم عباس درست روبه‌روی من، لبخند می‌زند. قول دادم به‌جای او و همه شهدا نایب‌الزیاره باشم و در برگشت حتماً سراغش خواهم آمد، گفتم: «برای من دعا کن که خدمت اربابم امام حسین علیه‌السلام برسم» و سفر عاشقی کربلا به وصال ارباب ختم شد. بالاخره پس از طی مسافت طولانی، شب اربعین پایم به بین‌الحرمین دلدادگی باز شد. صدای دسته‌های عزاداری، مثل ضربان واحدی در فضا می‌پیچید. هر بار که سرم را بلند می‌کردم، گنبدی می‌درخشید: میان دو برادر ایستاده بودم، بوی عطر خوشی که از سمت حرم سیدالشهدا می‌آمد، یادم انداخت که اینجا، زمین، آسمان را لمس کرده است. ای‌کاش همان جا می‌ماندم و اصلاً برنمی‌گشتم. در مسیر بازگشت تمام فکر و ذکرم شهید دانشگر بود تا بالاخره به امامزاده علی‌اشرف علیه‌السلام رسیدم و بی‌مقدمه کنار مزار شهید روی زمین نشستم. وقتی تصویر عباس را بالای دیوار مجاور مزارش دیدم، سلام کردم. مثل همان سلام روز اول که دیده بودمش، آرام گفتم: - سلاطینی هستم... گفته بودم می‌آیم. حالا اینجا کنارت هستم. صورتم را بر سنگ مزار گذاشتم. سنگ مزارش آن‌قدر داغ بود که لبانم چسبید. لرز خفیفی تا شانه‌هایم دوید. با او خیلی حرف داشتم، حسابی با هم صحبت کردیم؛ گفتم من زائر امام حسین علیه‌السلام هستم، البته شما که همیشه کنار آقایی. سلام مرا به ارباب برسان. ساعت‌ها گذشت. دل‌کندن سخت بود، اما سفر ادامه داشت. گرمای دیدار، خستگی همه مسیر را شست. موتور را روشن کردم و از امامزاده راه افتادم. در آینه، گنبد امام زاده، آرام دور می‌شد؛ فهمیدم مسیر اربعین و مسیر این دیدار، یک جاده بوده‌اند. جاده‌ای که انتهایش هیچ‌وقت به خانه نمی‌رسد، چون همیشه رو به کربلاست. این آشنایی را لطف خداوند متعال و عنایت امام رضا علیه‌السلام می‌دانم؛ هدیه‌ای بزرگ‌تر از آنچه می‌خواستم. «خدایا، شهدا دوستان تو هستند، ما هم دوستان تو را دوست داریم؛ پس ما را هم دوست بدار» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۴ 💠 آقای علیزاده از استان سمنان ✍ اوایل سال ۱۴۰۰ بود. هوای آن روزِ باجه‌ی پست سنگین بود. مدام صدای خش‌خش کاغذها و بوق کوتاه دستگاه کارت‌خوان در گوشم می‌پیچید. پدر شهید عباس دانشگر هفته‌ای یک یا دو بار وارد باجه پست می‌شد. در دستش چند پاکت بزرگ داشت؛ گاهی پنج، گاهی ده تا پاکت. داخل آن‌ها عکس‌ها و کتاب‌های شهید بود، برای جوانانی در گوشه‌وکنار کشور رایگان ارسال می‌کرد. آن روزها در حد توانم برای اینکه کار پدر شهید زودتر انجام شود، دست کمکی به او می‌دادم و با بیشترین توجه و دقت، پاکت‌ها را بسته‌بندی می‌کردم. پدر شهید می‌گفت: خدا خیرت بده، همین که کتاب‌ها زود و سالم به دوستان شهید می‌رسد از صمیم قلب از شما تشکر می‌کنم. گفتم: «وظیفه است حاج‌آقا… این بسته‌ها با همه بسته‌های پستی دیگر فرق می‌کند.» احساس می‌کردم در این کار فرهنگی سهم کوچکی دارم. یک شب در عالم خواب شهید عباس دانشگر را دیدم که شهید به من لبخند می‌زد. «لبخندش مثل نسیم بهاری از لابه‌لای مه صبحگاهی به صورتم می‌خورد، چشمانش طوری نگاهم می‌کرد که انگار حرفی نگفته در دل دارد.» با صدای اذان صبح بیدار شدم؛ وضو گرفتم و در سکوت، به آن لبخند فکر کردم. عجیب بود… چطور ممکن است شهید این‌طور به جزئیات دنیای ما توجه داشته باشد؟ احساس کردم دستی پنهان، آرام و مهربان، دارد مرا هدایت می‌کند. از آن به بعد سعی می‌کردم نه‌تنها پدر شهید بلکه همه افرادی که وارد باجه پست می‌شدند، راهنما و کمک کار باشم و با حداقل هزینه ممکن که از دستم برمی‌آید، برای مردم حساب کنم، همان مقدار هم گاهی با خودم می‌گفتم با توجه به شرایط اقتصادی بعضی‌ها توان مالی ندارند. گاهی که نگاه نگران مشتری را می‌دیدم، پیش خودم می‌گفتم: «این روزها خیلی‌ها توان مالی ندارند… نباید سخت گرفت.» به مشتریان می‌گفتم بهتر است آنچه می‌خواهید پست کنید را در منزل بسته‌بندی کنید که هزینه اضافه ندهید. یا برای انتخاب نوع خدمات پستی، راهنمایی‌شان می‌کردم تا کمترین هزینه را بدهند. تلاش می‌کردم تا مردم با حداقل هزینه ممکن، پاکت‌هایشان را پست کنند. در زمان ارسال بسته‌ها در حد توانم در ثبت اطلاعات پاکت‌های پستی، انصاف را رعایت می‌کردم. هر بار که رضایت مردم را می‌دیدم، لبخند شهید در خواب دوباره در ذهنم جان می‌گرفت. انگار همان لبخند، چراغی بود که مسیر کارم را روشن می‌کرد. انگار با لبخند پر معنایش می‌گفت: «ادامه بده… کوچک‌ترین کار هم اگر برای خدا باشد، بزرگ است.» ان‌شاءالله که شهدا در دل ما جوان‌ها نفوذ پیدا کنند و ما را به راه راست هدایت کنند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۵ 💠 آقای جمالی از استان خوزستان ✍ نخستین‌بار چهره‌اش را میان صدها تصویر شهید دیدم، یک روز که بی‌هدف میان نتایج جست‌وجوی «شهدای مدافع حرم» در اینترنت می‌چرخیدم، ناگهان عکس جوانی با چهره‌ای خندان و نگاهی که هزار حرف ناگفته داشت، صفحه رایانه خانه‌مان را روشن کرد: «شهید عباس دانشگر». نگاهش… انگار مستقیماً به قلبم شلیک شد. نامش را قبلاً جایی شنیده بودم، اما این بار، انگار ناگهان پنجره‌ای در قلبم باز شد. بی‌اختیار روی عکسش کلیک کردم. همان لحظه گویی دلم افتاد در دست کسی که به‌خوبی نمی‌شناختمش. یکی پس از دیگری، تصاویرش را ورق زدم، زندگی‌نامه‌اش را خواندم، و هر خط و هر عکس، رشته‌ای دیگر به دل من دوخت. از همان روز، عباس دیگر فقط یک نام نبود؛ مهمان همیشگی زندگی‌ام شد. اُنس با او آرام‌آرام، تحولی عمیق در روحم انداخت. اوایل، حتی توان کنترل اشک‌هایم را نداشتم. نمازهایم اول وقت شد؛ گاهی نیمه‌شب، به توصیه‌اش، دو رکعت نماز شَفع و یک رکعت وِتر را چند دقیقه قبل از اذان صبح می‌خواندم، و اشک‌هایم بی‌اجازه جاری می‌شد. تا همین حالا بیشتر اوقات تصویر پروفایلم، عکس شهید دانشگر است. نزدیک به صد و هشتاد عکس از او دارم که هرکدام بوی حضور عباس را می‌دهد. یقین دارم عباس دلبری بَلد است. همین اخلاصش مثل نسیم آرامی همه را می‌گیرد. فروشنده خواربارفروشی محله‌مان یک نمونه از اثر این جاذبه است: هر از گاهی در بحث‌هایمان درباره اوضاع کشور، برایش از شهدا می‌گفتم. روزی، گوشی‌ام را جلو بردم و گفتم: «این عکس را ببین… عباس است.» چند عکس نشانش دادم. مکثی کرد، آرام گفت: «هر چه از این جوان داری، برایم بفرست. نگاهش عجب جاذبه‌ای دارد…» همان شد که هر عکس و فیلمی که داشتم برایش فرستادم و دیدم عباس، حتی از پشت صفحه یک گوشی همراه، می‌تواند دل‌ها را بِبرد. حالا هر بار که گوشی خواربارفروش محله را می‌بینم که پر از تصاویر عباس است، یادم می‌افتد که بندگی خداوند متعال چقدر می‌تواند انسان را عزیز کند. ﴿مَن كَانَ يُرِيدُ ٱلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ ٱلْعِزَّةُ جَمِيعٗا﴾[۱] «هر که عزت خواهد، بداند که همه عزت از آنِ خداست.» و هر بار که نگاهش از قاب گوشی به من می‌اُفتد، یادم می‌آید که بندگی، نردبانی است رو به آسمان… و عباس، دستانش را از آن‌سوی نردبان به سمت ما دراز کرده است. این قدرت جاذبه از یک عامل مهم ریشه می‌گیرد: عباس «فقط برای خدا» بود. ان‌شاءالله شهدا در دنیا و آخرت دستگیر ما باشند. [۱] سوره فاطر، آیه ۱۰ 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
3.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روکم‌کنی تاریخی بعد از توهین به مقدسات... 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت ۵ شهریور، روز داروسازی 🔸 دریافت نسخه با کیفیت ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
38.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🍃پیشنهاد دانلود🍃 🦷 مستند 🔹گزیده‌ای از اعزام و خدمت بی منت جهادگران در روستای محمدآباد علم شهرستان قاینات 🎞روایتی از تلاش و خدمت ۵ روزه دانشجویان استان خراسان جنوبی که در قالب قرارگاه جهادی شهید عباس دانشگر به روستای محمدآبادعلم شهرستان قاینات اعزام شدند و در عرصه های بهداشت و درمان به خصوص دندانپزشکی و پزشکی، فنی و مهندسی، آموزش بافتنی و خیاطی به مردم عزیز خدمت کردند . 🗓۳۱ تیر الی ۵ مردادماه ۱۴۰۴ 📍خراسان جنوبی / روستای محمدآباد علم شهرستان قاینات 🦷 📌قرارگاه جهادی دانشجویی شهید عباس دانشگر 📌کانون شهید دانشگر خراسان جنوبی(قائنات) @gharargah_jahadi_kh ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۶ 💠 آقای خدادوست از استان تهران: ... ✍ اربعین ۱۴۰۲، جادۀ نجف تا کربلا چون فرشی از بهشت زیر پای زائران پهن بود. پس از زیارت عتبات‌عالیات، همراه خانواده، دلمان پرکشید برای زیارت حرم مطهر سید محمد بن الهادی علیه‌السلام. مزار سید محمد، فرزند امام هادی علیه‌السلام، در شهر بَلد و در مسیر سامرا به کاظمین قرار داشت. زیارتمان که تمام شد، با آرامشی که تنها پس از زیارت یک امامزاده می‌توان در دل جُست، پا به حیاط حرم گذاشتم. ناگهان نگاهم روی لباس جوانی ثابت ماند؛ عکسی از لبخند بی‌تکرار شهید عباس دانشگر بر سینه‌اش خودنمایی می‌کرد. همان برق نگاه و لبخند آشنایی که سال‌ها پیش در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام دیده بودم... با خود گفتم: حتماً این جوان اهل سمنان است. به سویش رفتم. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم: - برادر، شما اهل سمنانید؟ لحظه‌ای مکث کرد و گفت: - نه من اهل بجنورد هستم. کنجکاوی‌ام بیشتر شد. نگاهی دوباره به تصویر شهید انداختم و پرسیدم: - این شهید را از قبل می‌شناختی؟ - نه… - پس چطور عکسش روی لباس شماست؟ آهی کشید و آرام گفت: - پدرم گرفتار مشکل سختی شده بود. به توصیه یکی از آشنایان، به ائمه اطهار علیهم‌السلام توسل کردیم و شهید دانشگر را واسطه قرار دادیم. از همان روز به او دل بستیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که مشکل پدرم کامل برطرف شد... صدایش آرام بود، اما در لابه‌لای این نرمی صدا، شعله‌ای از عشق به شهید احساس می‌شد. ادامه داد: - ازآن‌پس، همۀ خانواده عاشقش شدیم. امسال اربعین تصمیم گرفتم بخشی از مسیر پیاده‌روی را به نیت این شهید، قَدم بردارم، تا دوباره محبت‌هایش را ببینم. لبخند زدم و گفتم: - من همکار و هم‌رزم شهید بودم. انگار خشکش زده باشد؛ ناگهان مرا در آغوش کشید و بارها صورت و پیشانی‌ام را بوسید. - جدی می‌گویی؟ واقعاً با عباس دانشگر هم‌رزم بودی؟ - بله درست شنیدی. با شوقِ تمام گفت: - تو رو به خدا از روحیاتش برایم بگو. چنددقیقه‌ای با او حرف زدم؛ از خنده‌های دلنشین عباس، از چشمانی که افق را پشت سر می‌گذاشت و انگار ملکوت را می‌دید، و از جاذبه‌ای که بی‌اختیار دل را به یاد خدا می‌سپرد. از مرور خاطراتش، بغض گلویم را فشرد و دیدگانم پر از اشک شد. گفتم: - می‌دانی عباس که بود؟ جوانی که تنها دو ماه از عقد محرمیتش گذشته بود، اما از این دنیا دل کند... جوانی که هدفش زمینه‌سازی ظهور امام‌زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف بود. نگاهش به زمین افتاد. چشمانش پر از اشک شد و قطره‌ها آرام بر گونه‌هایش لغزیدند. پیداست که دلش نمی‌خواست گفت‌وگوی ما تمام شود، اما خانواده‌ام منتظر بودند. دستی بر شانه‌اش گذاشتم و از او خداحافظی کردم؛ اما در دل مطمئن بودم این دیدار حکمتی داشته است. هم مرا پس از سال‌ها به یاد آن روزهای شیرینِ هم‌نشینی با عباس انداخت و هم عشق شهید را در دل جوان بجنوردی پررنگ‌تر کرد. انگار عباس، بی‌صدا و با همان لبخند آسمانی، در میان زائران اربعین قدم می‌زد؛ لابه‌لای همهمۀ نوحه‌ها، بوی چای داغ موکب‌ها و پرچم‌های افراشته به نام سیدالشهدا علیه‌السلام، تا دست دلدادگی را بار دیگر به آستان امام حسین علیه‌السلام برساند. عباس جان، زیارتت قبول؛ سلام مرا به علی‌اکبرِ امام حسین علیه‌السلام برسان. خوش‌به‌سعادتت که شهدِ شیرینِ در محضر اباعبدالله(ع) بودن را چشیده‌ای. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
حاج منصور ارضیدعای کمیل.mp3
زمان: حجم: 14.47M
📖 ۞دعاے کمیل قرائت دعای کمیل به نیابت از درگذشتگان وامام و شهدا دفاع مقدس و مدافعان حرم ، سلامت ، امنیت ، مدافعان جان، شهدای جبهه مقاومت و... 🌙 آقا أميرالمؤمنين علی (علیه السلام): هر شب جمعه ... دعای کمیل بخوان تا: (۱) امورت کفایت شود. (۲) خداوند تو را یاری کند. (۳) روزیت زیاد شود. (۴) از مغفرت محروم نشوی. التماس دعا 🙏 ما ملت امام حسینیم 🚩 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۸ 💠 آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان: ✍ ایده برگزاری مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه‌شاهی منوجان، جرقه‌ای بود که در دل آقا وحید سالاری شعله کشید؛ جرقه‌ای که از ششمین سالگرد شهید در مسجد امام جعفر صادق علیه‌السلام تهران، در دهه کرامت ۱۴۰۱ روشن شد. آقا وحید، همراه چند نفر از خادمین شهدا، خود را به تهران رسانده بود. عشقشان به شهید، نه خستگی راه می‌شناخت و نه غریبی شهر. همان جا افتخار خادمی مراسم نصیبشان شد؛ مراسمی که با سخنرانی استاد رائفی‌پور درباره ویژگی‌های شهید عباس دانشگر موردتوجه حاضرین قرار گرفت. در همان فضای نورانی، آن‌ها به سراغ سردار حمید اباذری - جانشین وقت دانشگاه امام حسین علیه‌السلام - رفتند و از او برای سخنرانی در منوجان تنها یک هفته بعد دعوت کردند. هرطورشده، او را راضی کرده بودند. چند دقیقه بعد، یکی از خادمین شهدا رو به آقا وحید گفت: - توی کرمان این‌همه شهید داریم، چرا برای عباس دانشگر در منوجان مراسم می‌گیری؟ آقا وحید مکثی کرد، نگاهش را به تصویر شهید دانشگر دوخت و آرام لبخند زد: در کنار یادواره هفت شهید روستایمان، سالگرد شهادت عباس را می‌گیریم. - من نرفتم سراغ شهید دانشگر... عباس خودش آمد سراغ من. وقتی به منوجان برگشت، با همان حرارت گفت: «مراسم را همین‌جا، وسط روستا برگزار می‌کنیم.» یکی با تعجب پرسید: «اینجا؟ با این شرایط سخت؟» - سخت که هست… اما شهید خودش دستمان را می‌گیرد، من هیچ شکی ندارم. با مشورت دوستان گفتیم: «کار نشد ندارد؛ شیرینی‌اش در همین سختی است» آقای صادقی مأموریت بود و یکی از دوستان طلبه هم در رودان کلاس داشت، اما کار شروع شد. در عرض دو روز، با توکل به خدا، همه چیز جمع‌وجور شد. هر گرهی که پیش می‌آمد، دو ساعت بعد به نحوی باز می‌شد. خبردار شدیم برای روز پنج‌شنبه ۲۶ خرداد، همه سیستم‌های صوتی اجاره رفته‌اند. سردرگم بودیم که ناگهان تلفن زنگ زد: «یک دستگاه پیدا شد!» خیرین هم یکی‌یکی از راه می‌رسیدند، بی‌آنکه ما دنبال کمک باشیم. جوان‌ها جمع شدند و دست‌به‌کار شدند. در دل می‌دانستیم که خود شهید عباس دانشگر در مراحل برگزاری سالگردش کنارمان است. محل مراسم را روی تپه‌ای مشرف به روستا انتخاب کردیم. چراغ‌ها، بنرهای شهدا، فضاسازی استقرار مهمانان، پذیرایی… همه‌وهمه کم‌کم به بهترین شکل آماده شدند. مسئولین و امام‌جمعه منوجان هم دعوت شدند. مراسم سالگرد عباس دانشگر، یادواره هفت شهید روستا را هم در دل خود داشت. سردار اباذری که رسید، آقای صادقی مشغول گزارش به سردار بود: «این روستا هفت شهید تقدیم انقلاب کرده» پیش از شروع برنامه، ۱۲۰۰ صندلی خالی پیش رویمان بود و دل توی دلمان نبود. نماز را که همراه سردار خواندیم و دوباره به سمت تپه برگشتم، مات ماندم؛ بیشتر صندلی‌ها پر شده بود و پشت آن‌ها مردم ایستاده بودند. از شهر هشت بندی با مینی‌بوس آمده بودند؛ نوجوان‌ها و جوان‌هایی با شوق آشنایی با شهید. سردار اباذری پشت تریبون رفت و گفت: «شهدا زنده‌اند... این شهید بزرگوار یک جوان بود مثل همه جوان‌هایی که تو این مجلس نشستند، هیجده ساله، آمد راه پاسداری را انتخاب کرد، راه شهادت را انتخاب کرد. ظرف چهار پنج سال هم گوی سبقت را از همه ما ربود و امروز تمام حسرت من اینه که چرا ما عقب ماندیم. یک جوانی آمد چهره باصفا، نورانی، بچه با مرام، مؤدب، اصلاً به همین دلیل آمد در دفتر من. چون هیچ‌وقت اتفاق نیفتاد که کسی از دست این جوان که پختگی کامل را هم نداشت که یک دفتر عظیم را بگرداند، یک مجموعه را، اما یک‌بار هم از او شکایت نشد. این جوان ظرف چهار پنج سال بار خودش را بست و رفت!» «جوان‌های عزیز! این جوان یک معجزه‌ای نبود که بگیم از آسمان آمده، یک چیز متفاوتی بود، نه خیر همه شماها، تک‌تک شماها عباس دانشگرید. عباس دانشگر برای خودش برنامه داشت. عهد کرد من توی این مسیر آمدم. چرا من مرتب به جوان‌ها می گم می‌خواهید تو خط بمونید، برنامه داشته باشید، برنامه ارتقا و معنویت و رشد داشته باشید، برنامه مطالعات داشته باشید، همه اینها را داشت، برنامه قرآنی داشته باشید، برنامه جسمی داشته باشید، عباس همه این‌ها را داشت، وقت تون را عاطل‌وباطل نگذرانید.اگر می‌خواهید در مسیر بمانید، برای زندگی‌تان برنامه داشته باشید؛ برای پیشرفت، برای معنویت، برای خدمت» با شنیدن سخنان سردار، ارادتمان به «شهید عباس دانشگر» چندین برابر شد. وقتی مراسم تمام شد، همه با رضایت رفتند و گفتند: «برنامه‌تان در حد برگزاری یک مراسم شهرستانی بود.» اما ما می‌دانستیم لبخندهای رضایت‌بخش آخر مراسم، دستخط یک شهید بود؛ شهیدی که از آغاز تا پایان، کنارمان ایستاده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۹ 💠 ادامه خاطره آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان: ... ✍ مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه شاهی منوجان، با همه خیر و برکتش، آرام‌آرام روبه‌پایان رفت. هوا سبُک و بوی نذری تازه پخته‌شده هنوز در کوچه‌ها پرسه می‌زد. از سمت کوه نسیمی می‌آمد که خستگی روز را می‌شُست. آقا وحید ــ با همان نگاه پرانرژی و صدای گرمی که همیشه دل جمع را قرص می‌کرد ــ رو به ما گفت: «بیایید چند نفر از بچه‌های اصلی مراسم، با هم برویم سمنان… مزار عباس را زیارت کنیم» زمزمه‌ای کوتاه بینمان پیچید. آقای صادقی سرش را پایین انداخت و با مکث گفت: «من نمی‌تونم… مشکلی دارم. تا بخواهم آماده سفر بشوم چهار روز کارم طول می‌کشه.» دلمان گرفت! اما بدون او نمی‌توانستیم راهی شویم، همگی به نقش پر رنگش در برگزاری مراسم واقف بودیم. گفتیم: صبر می‌کنیم. اما فردا شب خبردار شدیم انگار دستی از غیب رسیده و کارش زودتر راه افتاده و یک‌روزه همه چیز حل شده و او هم لبخندزنان گفت: «پس منم هستم!» یکی از خادمین، با نگاه خیس از اشک، در گوشم گفت: «تا زنده‌ام، عباس رو به مردم معرفی می‌کنم. من برکت حضورش رو تو زندگیمون احساس می‌کنم…» بعد آرام ادامه داد: کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید رو بچه‌ها تو روستا دست‌به‌دست می‌چرخونن؛ تأثیرش رو که ببینی، اشکت در میاد. وقتی آماده حرکت شدیم، آسمان یک‌باره اخم کرد. باران تندی گرفت و رودخانه کنار روستا سرکش شد. آب، خروشان و گل‌آلود، راه را برید. دو نفر از بچه‌ها آن طرف مانده بودند. با ناامیدی گفتم: «پس قسمت نیست بریم…» اما آن‌ها بی‌درنگ کوله‌هایشان را بالای سر گرفتند، پایشان را در آب گذاشتند و با خنده و فریاد از رود گذشتند. لبخند زدیم و عزممان جزم شد. مسیر پیش رو، طولانی اما پرشوق بود: منوجان… جیرفت… رفسنجان… یزد… میبد… اردکان… نطنز… کاشان… قم… گرمسار… و بالاخره سمنان. بیش از ۱۲۰۰ کیلومتر جاده را پشت سر گذاشتیم، اما هیچ‌یک خستگی را حس نکردیم، چون دل‌هایمان پیش کسی بود که در آسمان جا داشت. توفیق زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها نصیبمان شد. پس از سه چهار ساعت، مزار عباس روبه‌روی ما بود؛ مزار ساده‌ای که بوی بهشت می‌داد. پنج‌نفری کنار سنگ مزارش نشستیم. نسیم آرامی صورتمان را نوازش می‌داد و صدای مداحی دوستم در فضا می‌پیچید. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شد. پدر شهید آمد؛ آرام، با نگاهی که مهر و وقار را یک‌جا داشت. خاطرات عباس را بی‌واسطه برایمان گفت و هر کلمه‌اش به عمق جان می‌نشست. بعد به حسینیه شهدای مدافع حرم رفتیم؛ همان جا که عباس روزی نوکری اهل‌بیت علهیم السلام را کرده بود. شب را در سمنان ماندیم، اما صبح فردا یکی از بچه‌ها گفت: «تا اینجا اومدیم، حیف نیست مشهد نریم؟» این بار حتی نیاز به نظرخواهی نبود. همه، با یک‌صدا گفتیم: «بریم!» دوباره برگشتیم کنار مزار عباس. با او خداحافظی کردیم و به مشهد رهسپار شدیم. بعد از زیارت امام رضا علیه‌السلام، رفتیم گلزار شهدای کرمان، سلامی دادیم به سردار دل‌ها، حاج‌قاسم سلیمانی، و شهید عبدالمهدی مغفوری؛ همان که رهبر انقلاب به او ارادت خاصی دارند. وقتی از کرمان به سمت منوجان برگشتیم، ۴۰۰ کیلومتر پیش رو بود. صبحگاه راه افتادیم. سه نفر عقب ماشین، از خستگی مسیر طولانی طی شده، به‌خواب‌رفته بودند. من جلو نشسته بودم تا با راننده حرف بزنم و خواب به چشمش نیاد، اما یکنواختی جاده، پلک‌هایم را سنگین کرد. لحظه‌ای کوتاه انگار پرده کنار رفت؛ عباس مقابلم ایستاده بود؛ آرام و جدی گفت: «بیدار شو… راننده خوابه.» یک‌مرتبه چشم باز کردم. راننده بین خواب و بیداری بود، دستانش روی فرمان، چشم‌هایش نیمه‌بسته. ماشین هنوز از جاده منحرف نشده بود. داد زدم: «اخوی، حواست هست؟!» او به خودش آمد: «نه… بیدارم.» ولی وقتی گفتم عباس را دیدم که گفت تو خوابی، رنگش پرید. خداوند متعال با رحمتش نگهمان داشت؛ عباس هوایمان را داشت. آن لحظه تازه مفهوم واقعی جمله‌ی «شهدا زنده‌اند» را فهمیدیم. عباس جان… همان‌طور که در زندگی، مراقبمان بودی، دعا کن این دل‌ها در این روزگار سخت، از راه حق منحرف نشوند و عاقبت کارمان، ختم به شهادت گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۳۱ 💠 آقای رضایی نژاد از استان تهران: ✍ از وقتی عکس و وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر را دیدم، انگار در دل من دری باز شد. کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را که خواندم، این آشنایی از سطح کلمات عبور کرد و به ریشه‌ی جانم نشست. اربعین دومم بود، اما این بار فرق می‌کرد؛ من با یاد کسی راه افتاده بودم که هرگز او را ندیده بودم و بااین‌حال، احساس می‌کردم همسفرم است. آن روز، در میانه مسیر نجف تا کربلا، به غرفه‌ای رسیدیم که روی تابلویش نوشته بود: «غرفه نائب شهید». زائرین وارد می‌شدند، کارت‌هایی با عکس شهدا می‌گرفتند و به کوله‌شان می‌بستند. هر کارت چاپ رنگی، یک چهره شهید و یک داستان. دوستم مجید رفت تا عکس شهید مورد علاقه‌اش را سفارش دهد. اما من... دلم گفت برو جلو و بگذار تقدیر کارتت را انتخاب کند. ابتدای غرفه خلوت بود. نگاهی انداختم. چهار کارت رنگی روی میز بود. یکی از آنها چشم در چشمم شد؛ عکس شهید عباس دانشگر. لحظه‌ای خشکم زد. انگار خودش مرا صدا زده بود. کارت را گرفتم و با احتیاط به کوله‌ام وصل کردم. پیاده‌روی میان جمعیت و پرچم‌ها ادامه داشت تا سرانجام به کربلای معلی رسیدیم. حال و هوای بین الحرمین و شور و موج جمعیت مرا تا حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام کشاند. برای برگشت به ایران باید خودم را به نجف اشرف می رساندم. تصمیم گرفتم از کربلا به سمت نجف پیاده برگردم و‌ مجدد مسیر پیاده روی را طی کنم. و بازگشت از راهی دیگر آغاز شد؛ از میان نخلستان‌ها و کنار مسجد سهله. عجله داشتم که نماز مغرب را به جماعت مسجد کوفه برسم، و رسیدم. بعد از نماز، مردی پرسید: — «این عکس... شهید دانشگرِ؟» — «بله، شما می‌شناسیدش؟» — «دوست صمیمی‌ام محسن با خانواده‌اش ارتباط دارد. پدر شهید می‌گوید خیلی شبیه عباس است.» از شنیدن حرفش، گرمای عجیبی به دلم نشست. با هم به مسجد سهله رفتیم. او به دنبال کاروانش می‌گشت و من به‌جای گشتن، ماندم تا صاحب گوشی‌ گمشده‌ای را پیدا کنم. قرار شد او برگردد، اما خبری نشد. چند ساعت همان‌جا ماندم. وقتی مأیوس شدم، همسفر تازه‌ای پیدا شد و با هم به راه افتادیم. در جاده عمودگذاری قدم می‌زدیم که زائری از پشت سر صدایم زد: — «برادر! سلام!» برگشتم. همان جوان مسجد سهله بود! هر دو با ناباوری به هم نگاه کردیم. او گفت: «کارت شهید روی کوله‌ت رو که دیدم، شناختمت.» انگار تمام مسیرها، حتی نخلستان و جاده، فقط برای این لحظه طراحی شده بودند. بعدتر، از طریق او با رفیق صمیمی‌اش آقا محسن آشنا شدم؛ همان که با خانواده شهید در ارتباط بود و به اربعین آمده بود تا پوسترها و وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر را میان زائران پخش کند. در آن ازدحام حیرت‌انگیز، دیدارش آن‌قدر ساده و بی‌دغدغه پیش آمد که تنها یک توضیح داشت: دست عنایت شهید. آقا محسن پوسترها را که به دستم داد، احساس کردم باید این حلقه را کامل کنم. کارت نائب شهیدی که در ابتدای سفر گرفته بودم، از کوله جدا کردم و آرام به او دادم. با تعجب نگاهم کرد، چشم‌هایش برق زد و پر از اشک شد. گفتم: «این سفر را به یاد شهید عباس آغاز کردم… حالا می‌خواهم به شما بسپارم که راهی کربلایید.» کارت را بوسید و آهسته گفت: «خودش ما را رساند به هم.» حرکت را دوباره آغاز کردم، اما قدم‌هایم سبک شده بود. در میان جمعیت، احساس می‌کردم قامت جوانی با لبخندی مطمئن و نگاه آرام، قدم‌به‌قدم با من می‌آید. با گوش دل صدایی شنیدم: «راه را ادامه بده… تا آخر، تا ظهور.» و من دانستم اگر این همراهی ادامه یابد، روزی در لشکر یاران امام زمان(عج)، دوشادوش شهدا خواهم ایستاد. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯