#یادبود
⚫️یادی کنیم از مرحوم مغفور بسیجی سرافراز حاج محمد اکبری در پنجمین سالگرد درگذشت.
▪️ پنج سال از غروب ناباورانه عزیزمان گذشت،
دست تقدیر او را از باغ زندگی جدا کرد
و جز مشتی خاک بر ما باقی نگذاشت.
پنج سال از پرواز معصومانه اش گذشت،
این پنج سال را با یاد و بی حضورش
چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم
و در فراقش چه خونها که از دلچکید
و چه اشکها که بر رخ دوید،
هنوز به یادش اشک می ریزیم
تا شاید آرام گیریم
و با حضور یاران رفتنش را باور کنیم
🥀شادی روح مرحوم فاتحه و صلوات 🥀
🌸به جز از علی نباشدبه جهان گره گشایی
💠جشن عید سعید غدیر خم💠
🔶قرائت دعا پرفیض کمیل🔶
🔷 به نیابت از همه شهدا
🔹 و به نیابت از شهید والامقام
🌷شهید حاج احمد متوسلیان
✅پرده خوانی غدیر خم توسط حجت الاسلام و المسلمین مجیدی
🎙همراه با اجرای گروه سرود
🕖زمان:پنجشنبه ۱۵ تیر ماه ۱۴۰۲
🔶همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
🔶مکان:سالن گلستان شهدا یزدآباد
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════ @shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
#کتابخوانی
#سلام_بر_ابراهیم_جلد_۱
#قسمت_۹
🔶کشتی
هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.
آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلق و رفتارش خيلي دوســت داشــت. آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.
هميشــه ميگفت: اين پســر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد! سالهاي اول دهه 50 در مســابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.
مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!
مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.
ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاه هاي تهران شرکت کرد.
در ســال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشــگاه ها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.
در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74 کيلو آموزشگاه ها شد.
تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود.
٭٭٭
صبح زود ابراهيم با وســائل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم!
تا اينکه داخل ســالنِ هفت تيــرِ فعلي رفت. ما هم رفتيم توي ســالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد.
آن روز ابراهيــم چندکشــتي گرفت و همه را پيروز شــد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشويقش ميکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد.
گفت: چرا اومديد اينجا !؟
گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.
بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه بــا تعجب گفتم: مگه چي شــده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشــين، پاشين بريم خونه.
همينطور کــه حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: کشــتي نيمه نهائي وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهراني.
ابراهيم نگاهي به ســمت تشــک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک.
ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم .
مربــي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد. نيــم نگاهي هم به ما ميانداخت. مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه.
ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد.
آن روز از دست ما خيلي عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.
من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگه اي هم ندارم.
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهائــي، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد.
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════ @shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
🌷ای روح بلند تو، فراز هر بام
سر داده سرود لاتخف شب هنگام
تو صبح نوید بخش دلهاگشتی
ای قبله ی عشاق، "شهید گمنام"🌷
💠زیارت مزار شهیدگمنام شهر💠
▫️همراه با قرائت زیارت عاشورا▫️
✅برپایی ایستگاه صلواتی به مناسبت عید سعید غدیر
🗓پنجشنبه ۱۵ تیرماه ۱۴۰۲ از ساعت ۱۵الی۱۹
📌اردوگاه استانی آیت الله شهید بهشتی باغ ابریشم محل مزار شهید گمنام
#ستاد_خادمین_شهید_گمنام_شهرابریشم
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاع رسانی پایگاه مقاومت بسیج شهید دستغیب یزدآباد
🔶ایستگاه صلواتی به مناسبت عید سعید غدیر هم اکنون درب اردوگاه آیت الله شهید بهشتی باغ ابریشم
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاع رسانی پایگاه مقاومت بسیج شهید دستغیب یزدآباد
🔶یستگاه صلواتی هم اکنون درب گلستان شهدا یزدآباد
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتابخوانی
#سلام_بر_ابراهیم_جلد_۱
#قسمت_۱۰
🔶قهرمانی
مسابقات قهرماني74 کيلو باشگاه ها بود. ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود. اکثر حريف ها را با اقتدار شکست داد.
اگر اين مســابقه را ميزد حتمًا در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد!
آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند.
آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکــرد. همه ما هم گوش ميکرديم.
تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاه ها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد.
او هم نگاهي به من کرد. َنفَس عميقي کشــيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديدًا آسيب ديد.
به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آســيب ديده. هواي ما رو داشته باش.
ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم.
بازي هاي او را ديده بودم. توي كشــتي اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فن هائي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد!
ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.
ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.
ولي من خوشــحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.
اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقًا با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تــا حاال با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. خدا را هم
شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده.
صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم.
يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود.
در مورد ابراهیم نوشته بودند:
ابراهیم هادی رزمنده ای با خصائص پوریای ولی
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════ @shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاع رسانی پایگاه مقاومت بسیج شهید دستغیب یزدآباد
🔶ایستگاه صلواتی به مناسبت عید سعید غدیر خم هم اکنون درب گلستان شهدا یزدآباد ..
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════ @shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالگرد_شهادت
#فرزندان_ایران
💠شهدا مَبدأ و مَنشاءِ حیاتَند،
زَمینی بودَند، اما "زَمین گیر" نَبودَند💠
◻️یادی کنیم از🌷شهید رضا باقری🌷 فرزند حسن در سالروز شهادتش
🎂تاریخ تولد1344/07/19
🥀تاریخ شهادت1361/04/18
💠محل شهادت:منطقه شلمچه
🔹یادش گرامی و راهش پر رهرو
#فیلم_باز_شود
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════
https://eitaa.com/shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
https://rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
😍مژده😍
عزیزانِ جان عیدتون مبارک باشه🥳
چالش بزرگ نیممیلیونتومانی به مناسبت #عید_غدیر داریم🤩
یک جمله زیبا یا یک متن کوتاه(در حد دو/سه خط) در موضوع عید بزرگ #غدیر و امیرمؤمنان امام علی علیهسلام به شناسه «@sykfz_ir» ارسال کنید
تا با اسم خودتون در کانال نشریه غدیر قرار بگیره
به دو جملهای که بیشترین بازدید رو کسب کنن↘️
نفراول⬅️۳۰۰هزارتومان
نفردوم⬅️۲۰۰هزارتومان اهدا خواهدشد
‼️همچنین میتوانید به جای متن، تصویری از سوژههای جالبِ #عید_غدیر در شهرتان را ارسال کنید✅ (هر نفر مجاز به ارسال یکنوع محتوا)
❇️پایان چالش: ساعت۲۳ روز چهارشنبه۲۱تیر
منتظر محتواهای قشنگتون هستیم😉 @sykfz_ir
💞 #مبلغ_غدیر_باشیم 💞
هدایت شده از زرین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرمایید، مهمان مولا امیرالمؤمنین هستید... 😍
جشن #عید_غدیر به همت گروه های #مبین و #زرین
💐 شاد باشید 💐
-------------> ما را دنبال کنید 👇
👉 @zarin_resaneh
#کتابخوانی
#سلام_بر_ابراهیم_جلد_۱
#قسمت_۱۱
🔶پوریای ولی
مسابقات قهرماني باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشــور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست.
مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با امتياز بالا ميبُرد.
به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتيگير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان شده بود.
قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلم كرد و دست داد.
حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاي سکوها نشسته.
نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد. همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنه اي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود.
داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دســت حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتيگير يکديگر را بغل کردند.
حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالا سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم.
داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!
بعد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدوني مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنميياد!
با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════ @shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
#اطلاعیه
💥💥قابل توجه مادران عزیزی که دوست دارند دختر خانمشون با حجاب برتر فاطمی در جامعه حضور داشته باشد:
✅ جلسات کارگاهی پیرامون چرایی حجاب و عفاف در نسل جوان
🗓 زمان برگزاری:
دوشنبه ها ۹، ۱۶، ۲۳، ۳۰ مرداد ماه
و ۶ شهریور
🎤کارشناس: حاج آقا هادی کریمی دانش پژوه رشته مشاوره و تحکیم خانواده
🏢 مکان: خیابان امام خمینی. طبقه زیرین فروشگاه مدافعان حریم
🕠 ساعت ۱۷:۳۰ الی ۱۹ 🕖
🔸 هزینه ثبت نام ۵۰ هزار تومان
🔸 پذیرش تعداد محدود
⌛️مهلت ثبت نام: ۲۰ الی ۳۱ تیرماه
💳 شماره کارت:
۶۲۷۳۸۱۱۱۱۲۸۲۱۱۵۲۸ (قاسمی)
📲 لطفا پس از واریز حتما عکس واریزی را به شماره زیر ارسال فرمایید.
۰۹۱۳۶۰۰۷۹۱۳
🦋کارگروه فرهنگی مدافعان حریم🦋
🌷 پایگاه بسیج خواهران یزدآباد🌷
#کتابخوانی
#سلام_بر_ابراهیم_جلد_۱
#قسمت_۱۲
🔶شکستن نفس
باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصًا زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک گردو را برداشت.
داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد!
اما من ميدانســتم انســان هاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ و هيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباس ها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما باشگاه مييايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو ُفرم، آخه اين چه لباسهائ يه که ميپوشي؟!
ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد.
به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه اي باشه ضرر ميکنين.
توي زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشــحالي داشــتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان» و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشــکم زد. با چشــماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفهاي نرو.
گفتم: چرا؟!
جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم. و گرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشکلي پيش نياد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم.
از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرف ها بعيد بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني که ميديــدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════ @shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
◻️◽️#قرار_هفتگی◽️◻️
🔶قرائت دعای پر فیض کمیل🔶
🔷به نیابت از همه شهدا
🔷و به نیابت از شهید والامقام
🌷شهید رضا باقری
🕘زمان: پنجشنبه ۲۲ تیرماه ماه ۱۴۰۲
🔶همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
🔸مکان: سالن گلستان شهدا یزدآباد
#تصویر_باز_شود
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
✉️#شما_هم_دعوتید
╔══.🌱🇮🇷🕊.════
https://eitaa.com/shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
https://rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
🌷ای روح بلند تو، فراز هر بام
سر داده سرود لاتخف شب هنگام
تو صبح نوید بخش دلهاگشتی
ای قبله ی عشاق، "شهید گمنام"🌷
💠زیارت مزار شهیدگمنام شهر💠
▫️همراه با قرائت زیارت عاشورا▫️
🗓پنجشنبه ۲۲ تیرماه ۱۴۰۲ از ساعت ۱۵الی۱۹
📌اردوگاه استانی آیت الله شهید بهشتی باغ ابریشم محل مزار شهید گمنام
#ستاد_خادمین_شهید_گمنام_شهرابریشم
💙💙💙💙💙💙💙💙💙
...بسم الله الرحمن الرحیم...
💖دورهمی و نشست آزاد دختران ۱۵ سال به بالا همراه با چالش ها بازی های متنوع💖
🗓 زمان : هر شنبه ساعت ۱۶:۲۰
🏘مکان : یزدآباد، خیابان امام خمینی ، طبقه ی پایین فروشگاه فرهنگی کارگروه مدافعان حریم (قرضالحسنه سابق)
👨🏻💼کارشناس : استاد رضا یزدانی متخصص در رشته ی یهود شناسی .
💞ما را دنبال کنید { https://eitaa.com/Tahoora1401 }
💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالگرد_شهادت
#فرزندان_ایران
💠شهدا مَبدأ و مَنشاءِ حیاتَند،
زَمینی بودَند، اما "زَمین گیر" نَبودَند💠
◻️یادی کنیم از🌷شهید حسن داوری🌷 فرزند علی در سالروز شهادتش
🎂تاریخ تولد1340/01/04
🥀تاریخ شهادت1360/04/26
💠محل شهادت:منطقه شلمچه
🔹یادش گرامی و راهش پر رهرو
#فیلم_باز_شود
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج🇮🇷
🇮🇷شهید دستغیب یزدآباد🇮🇷
╔══.🌱🇮🇷🕊.════
https://eitaa.com/shahiddastgheyb313
════.🌱🇮🇷🕊.══╝
ایتا👆
https://rubika.ir/shahiddastghey_r_b313
روبیکا👆
🌷بسیج خواهران حضرت رقیه (سلام الله علیها ) یزدآباد همزمان با هفته ی عفاف و حجاب برگزار می کند:
🌹پیاده روی بانوان و نوجوانان محجبه از
خیابان شهید نعمتی تا پارک سلامت
✅ با اجرای برنامه ها متنوع فرهنگی،
اجرای گروه سرودهای کودکان محجبه، برپایی غرفهی جمعیت و فرزندآوری، برپایی غرفه حجاب وعفاف، غرفهی کودک و میز خدمت با حضور شورای شهر
📿همراه با اقامه نماز جماعت و
🎁 تقدیر از نو جوانان نخبه ی محجبه
🗓 زمان: دوشنبه ۲۶ تیرماه ۱۴۰۲
از ساعت ۱۸
🏝 مکان: پارک سلامت شهر ابریشم