eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
849 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
59 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻حسین پسر غلامحسین 🌻 👤فصل اول ؛ به روایت مادر 🌷 تولد خانه ی ما در یکی از کوچه های قدیمی شهر کرمان بود که به آن( کوچه ی جیحون) می گفتند . همسرم معلم بود و خدا رو شکر وضع مالی خوبی داشتیم خانه امان بزرگ و با صفا بود .. با ورودی مزین شده با داربست های انگور و باغچه های بزرگ که در آن دو درخت کاج و انواع میوه های سیب ، انار ، به ، گلابی و انجیر خودنمایی می کردند .. بوی گلهای .. پیچ ، رز و یاس محمدی ، فضای این خانه را عطر آگین می کرد آنچه بر زیبایی این خانه می افزود ، صوت زیبای قرآن و اذان صبحگاهی غلام حسین بود . یادم می‌آید نذر شعله زرد هر ساله ای که او به مناسبت رحلت رسول اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع ) در ماه صفر در این خانه برگزار می کرد حال و هوای خاصی به همه می بخشید . دقت غلام حسین در به دست آوردن لقمه حلال برای فرزندان آن هم از راه گچی که پای تخته سیاه می خورد . زبانزد خاص و عام بود او همسری مهربان پدری دلسوز بود و همچنین مشاوری با تدبیر و مدیری توانا برای دانش آموزان علی رغم اینکه ما در دوران طاغوت زندگی می کردیم ، اما عشق به اهل بیت (ع) توجه به قرآن و و سخنان ائمه ، به ویژه حضرت علی (ع ) مهم ترین سرمایه ی زندگی ما بود . به همین دلایل روز به روز عنایت حق را به وضوح درک می کردیم و درهای رحمت خداوند به سوی ما باز می شد .. 📚 منبع : کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول؛ به روایت مادر 🌷 تولد( ۲ ) همسرم به شغل معلمی عشق می ورزید و چون به کشاورزی علاقه داشت زمینی بایر در حوالی خانه خرید و اوقات فراغت به همراه بچه ها در آن کار می‌کرد. چیزی نگذشت که این زمین خشک به باغی بزرگ مملو از یونجه و درختان پسته تبدیل شد . فاصله سنی بین بچه ها کم بود و تعدادشان زیاد اما من سعی می‌کردم هیچ وقت از زندگی نالم که مبادا ارامش همسرم را برهم بزنم . برای اینکه بار زندگی بر دوشم سنگینی نکند بچه هاي بزرگتر را در مسئولیت های خانه شریک میکردم . این شد که توانستم با سعه صدر و احترام به همسرم . به او در اداره امور بیرون و داخل منزل کمک کنم . رفتار و گفتار غلامحسین برای من الگو بود تا بتوانم فرزندانم را مطابق با معیارهای دینی که دوست داشت تربیت کنم. با این که پسران در مدارسی درس میخواندند که پدر مدیر مدرسه آنها بود (پرورشگاه صنعتی ، یغما و ارباب زاده) اما این از حساسیت من در تربیت شان ذره ای کم نمی کرد . بودن در کنار غلامحسین و پایبندی به اعتقادات دینی ، من را نیز پخته تر کرده بود تا در ارتباط با خدا بیشتر دقت کنم . 📚 منبع : کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول ؛ به روایت مادر 🌷 تولد(۳) در یکی از روزهای تابستان ۱۳۳۹ ش متوجه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم . خواب و بیداریهای شبانه و دوران سخت بارداری خسته ام کرده بود تصمیم گرفتم به همین هشت فرزند قناعت کنم . اما یادآوری جمله ی همسرم که : "برگی از درخت نمی افتد مگر به خواست خدا " خستگی را از تنم ربود . به حکمت خدا راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمت های خدا شکر گزار باشم. در همين حال و هوا بودم که در خانه به صدا در آمد سعی کردم از این بارداری فعلا با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم همسرم بود . من تاکنون چیزی از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم خوشحال می‌شود. زیرا او معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد کم است و همیشه در دعاهایش این را از خدا میخواست و به خاطر همین در به دست آوردن نان حلال تلاش می کرد .. 📚 منبع: کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول: به روایت مادر 🌷 تولد (۴) بعد از نماز مغرب قرار بود جلسه ی دوره ای قرآن در منزل برگزار شود . با اینکه من همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال می‌کردم اما نمی دانم چطور شد ، غلامحسین صدا زد : حاج خانم مشکلی پیش آمده؟ می بینم خیلی تو فکری... گفتم : مشکلی که نه ، اما ... هنوز حرفم تمام نشده بود . پرسيد: بچه ها اذیت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟ گفتم : نه . تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم ؟ گفت : نه ... اما مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان می کنی . برای اینکه نگران نشود . گفتم : اتفاق که نه ، اما خبری برایت دارم ‌. بعد به او گفتم که باردارم .. ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز شکر گزاری بر زبانش جاری نکرد . به شوخی گفت : هنوز تا دوازده فرزند راه داری ... بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد . روزهای بارداری را در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیا کرده بود به تلاوت سوره های قرآن می پرداختم درماه های آخر که سنگین بودم بیشتر کارها را دخترهای بزرگتر (نرجس ، اقدس ، انیس و ناهید) انجام می‌دادند من سعی می‌کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا بپردازم. 📚 منبع: کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول: به روایت مادر 🌷 تولد (۵) ماه اسفند فرارسید . آخرین روزهای بارداری ام سپری شد . این ماه مصادف بود با ماه پر برکت و رحمت خدا ، یعنی ماه رمضان ... یادم می آید یکی از شب‌های احیا بود . مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیه ها می رفتند ، با اینکه دلم به همراه آنها می رفت ، اما می بایست در خانه بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم . چون بچه ها کوچک بودند . همسرم من را تنها نمی گذاشت و در خانه به احیا و شب زنده داری می پرداخت . شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر ، همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی . غلامحسین سجاده اش را در کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد . باران کم کم شروع به باریدن کرد و من ساعتی دعا و نماز خواندم و رفتم که بخوابم . مدتی در رختخواب فرازهای دعای جوشن کبیر همسرم را که بلند بلند می خواند گوش می کردم . ناگهان تمام خانه با نور سفید خیره کننده ای روشن شد مو بر تنم راست شد بسیار ترسیدم . با همان حالت همسرم را صدا زدم . او بالای سرم حاضر شد و گفت : اتفاقی افتاده ؟ 📚 منبع : کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول : به روایت مادر 🌷 تولد (۶) گفتم : ببین بیرون چه خبر است ! آیا کسی وارد خانه ما شد ؟ گفت : چطور مگه ؟! نه .... این وقت شب کی می آید؟! گفتم : چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد... خودم دیدم . روشنایی اش مثل روز بود . او به اطراف نگاهی انداخت : همه جا تاریک است و هیچ خبری نیست ، شاید صاعقه زده و من متوجه نشدم . سپس به بیرون اتاق رفت و برگشت : باران می‌بارد اما آسمان آرام است و خبری از صاعقه هم نیست لابد شما خیالاتی شدی . از حرفش قانع نشدم معلوم بود او برای آرامش من تلاش می کند . سپس ادامه داد: تا سحر بیدارم ... شما با خیال راحت بخواب . بعد با صدای بلند شروع کرد قرآن خواندن . دقایقی نگذشت که درد عجيبي سراغم آمد. این بار وحشت زده تر از قبل صدا زدم : غلامحسین او سراسیمه وارد اتاق شد : چی شده باز ؟ چیزی به نظرت آمده؟! گفتم : نه آثار حمل در من پیدا شده باید به سراغ قابله بروی . بدون این که حرفی بزند لباسش را پوشيد و به سمت حیاط دوید و زیر شر شر باران به راه افتاد بعد از رفتن او من بلند شدم . پرده اتاق را کنار زدم . باران به شدت می بارید این را از صدای آن می شد درک کرد و هم از برخورد قطرات شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه . درختان و گلها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند و من غرق در تفکر بودم . همه جا ساکت بود . آرامش عجيبي به من دست داد ، خواب از سرم پريد. فقط فراز های " یا کریم یا رب " بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیره کننده فکر ميکردم... 📚 منبع: کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول: به روایت مادر 🌷تولد (۷) طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز . دوباره درد سراغم آمد. بی تاب شدم . قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را می شنیدم که این بار ایات سوره مریم را تلاوت می‌کرد که آرامش بخش وجودم بود . سوره که تمام شد ، صدای گریه دل نشین فرزندم بلند شد . قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد: " آقای یوسف الهی... خدا رو شکر ! همسرت سالم و فرزندت پسر است ." او ابتدا سجده کرد و سپس وارد اتاق شد ، بعد از دلجویی از من ، نوزادم را بغل کرد و چندين بار شکر خدا را بر زبان جاری نمود . فقط دیدم زیر لب زمزمه می کند : محمدعلی ، محمد شریف ، محمد مهدی، محمدرضا " و این هم محمد حسین . متوجه شدم دنبال نامی می‌گردد که با محمد شروع شود . زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند ، اسمش را محمد بگذارد . واقعا هم وقتی نام محمد حسین بر زبانش جاری شد ناخودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی علیه‌السلام در ذهنم نقش بست . نامش را محمدحسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت خود و در شب نزول قرآن، این فرزند را به ما عطا کرد ، دلمان روشن شد . او نوزادی خوش سیما و جذاب بود . کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید اما آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود ... 📚 منبع کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول: به روایت مادر 🌷 تولد( ۸) محمد حسین در گهواره بود و صداي تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی اش . پنج ، شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان حسین بن علی علیه‌السلام شروع شد . در روضه ها وقتی که وعاظ روضه علی اصغر می خواندند . مرتب محمد حسین در آغوشم بود. اشک می‌ریختم و اوج دل‌دادگی به ساحت مقدس سالار شهیدان و محبت اهل بیت علیه السلام را چاشنی شیری میکردم که او از آن تغذیه می نمود . حدود بیست و دو ماه از تولدش میگذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد و چون تولد با تولد محمد حسین به آرامش رسیده بودم نسبت به این اتفاق عکس العمل خاصی نشان ندادم ، زیرا او کودکی زیبا ، جذاب و آرام بود .‌ ان جمله همسرم " تا دوازده تا هنوز راه داری " در ذهنم بود . اگر چه می دانستم او به شوخی گفت ، اما به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدی است به حکمت خدا تن دادم. ان زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود ، من هم راضی بودم به رضای حق . ان روز نزدیک آمدن همسرم ، سماور را روشن کردم تا چای دم کنم ، در ذهنم مرور میکردم که چگونه این خبر را به او بدهم . بسیار منتظر دیدن عکس العملش بودم . چیزی نگذشت که از راه رسید ، خانه ما بزرگ بود و بچه ها معمولا در اتاق ها یا زیر زمین مطالعه می‌کردند و در حیاط خانه که برای آنها تفریحگاه و تفرجگاه بود ، بازی می کردند . 📚 منبع: کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول: به روایت مادر 🌷 تولد ۹ او طبق معمول کنار سماور نشست و مشغول چای شد . چای را که برایش ریختم ، گفتم: آقا غلامحسین ! یک خبر بهت بدم‌؟ با لحنی مهربان گفت : بفرما خانم ، ان شاءالله خیره،. گفتم : یادت می آید روزی که محمد حسین را باردار شدم چقدر اعصابم به هم ريخته بود ؟ گفت: بله دقیقا یادم هست . گفتم: یادت می آید شما به من چه گفتی ؟ گفت من زياد با شما حرف زدم و می زنم برو اصل مطلب . گفتم : هيچي، یه همراه و حامی برای محمد حسین تو راه دارم . همچنان که چای را در نعلبکی ریخته و نوش جان می‌کرد گفت راست می گویی !؟ و با گفتن این کلمه شروع کرد به سرفه زدن مبهوت شد . گفتم مراقب خودت باش ! چه خبر است ؟ گفت: الحمدلله ، در همین هنگام صداي محمد حسین بلند شد ، من به طرفش رفتم و غلامحسین را تنها گذاشتم .. دوران بارداری به هر ترتیب بود گذشت من نزدیک سی و شش سال از عمرم می گذشت با این که در رفاه نسبی بودم . اما توان جسمی ام ، به سبب تعدد زایمان‌ها کم شده بود ، ولی خدا رو شکر دهمین فرزندم محمد هادی به سلامتی به اعضای خانواده پیوست تا دوران سختی و خوشی ، همراه و یاور محمد حسین باشد . 📚منبع : کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
☘🕊☘ 🕊☘ ☘ 🌻 حسین پسر غلامحسین 🌻 👤 فصل اول : به روایت مادر 🌷 تولد ۱۰ محمد حسین آنقدر عزیز و دوست داشتنی بود که به دنیا آمدن برادرش او را از آغوش من جدا نکرد . او از همان کودکی، آرام و خلاق بود و لبخندهای ملیح و شیرینش هنوز در ذهنم ماندگار است . محمد حسین پنج سال داشت که آخرین فرزندم نعیمه به دنیا آمد. تعدد بچه ها هیچ زمانی از بار تربیتی آنها کم نمی کرد . من با جدیت به تحصیل بچه هاي بزرگ تر رسیدگی می کردم و از آنها می خواستم تا کوچیکتر ها را در انجام تکالیف کمک کنند . همچنین نسبت به آموزه های دینی آنها بی تفاوت نبودم. به دختر ها از همان کودکی نظافت منزل ، آشپزی، رعایت حجاب و احتراز از نامحرم را یاد دادم و آنها این امور را به شایستگی انجام می دادند حیاط خانه ما به وسعت چشم اندازی بسیار زیبا و جذاب ، تفرجگاه و تفریحگاه خوبی برای بچه ها بود . این امر باعث شده بود تا آنها دنبال بازی های کوه و خیابانی نباشند و در کنار من و در محیط کنترل شده ی خانه رشد کنند . پسرها فوتبال را دوست داشتند ، اما همسرم به دلیل جو نامطلوب حاکم بر فضا های ورزشی ، اجازه حضور در باشگاه و سالن را کمتر به آنها می داد. 📚 منبع: کتاب حسین پسر غلامحسین کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz