•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیستم / صفحه ۲۷
دو طرف برانکارد را گرفته بودند از ماشین فرود آمدند و به سمت در اتفاقات دویدند پرستار که قسمت پایش را گرفته ،بود برای لحظه ای نگاهش روی
مجروح
ماند و سرعتش را کم کرد.
بذارش زمین
نوجوان برافروخته گفت: برای چی؟ باید زود ببریمش حالش خیلی بده
صدایش را کمی بالا آورد.
- میگم بذارش زمین باید نبضش رو بگیرم
سریع برانکارد را زمین گذاشت و بالای سرش ایستاد. پرستار نشست و مچ مجروح را در دست گرفت و بعد از مکثی برخاست
- چی شد؟
سرش را به آرامی تکان داد و آن طرف تر ایستاد زانوهای نوجوان کنار برانکارد شکست و صدای گرفته اش را آزاد کرد جمعیت دورش حلقه زدند و بدون اینکه او را آرام کنند خودشان هم به هم ریختند سر مجروح را در آغوش کشید و با دست خونهای صورتش را پاک کرد
پاشو! تو رو خدا پاشو تو رو به امام حسین ! به مامانت چی بگم؟ در دلم بلوا به پا بود و دیگر رمقی برایم نمانده بود. سردرگم به کنار هر نگهبانی میرفتم اجازه ورود نمیدادند کم کم داشتم کنترلم را از دست میدادم ،خشم تمام وجودم را پر کرده بود که جوانی بلند قامت با چهره ای روشن و محاسنی بور پوشیده با بلوز و شلوار جین از اتفاقات بیرون آمد و کنار نگهبانی ایستاد با انگشت به من و عمه اشاره و در گوشش نجوایی کرد نگهبان به ما خیره شد و داد زد: «خانواده کشاورز من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و با صدای بلند گفتیم ما هستیم ما
هستیم
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz