•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_هفت / صفحه ۳۴
وای راضیه ام سوختم ،مریم سوختم چی به سرمون اومد چرا راضیه رو
نمی یارن ؟ مگه چش شده؟ راضیه ام چش شده؟
تیمور میگفت و من بی صدا اشکهایم را راهی چادر میکردم نمی دانم در آن لحظه ها چقدر به راضیه سخت گذشته بود؟ هم باید درد را تحمل میکرد و هم معذب بودن جلوی دیگران را آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی راضیه را هم ببینم یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید در اتاق ازش پرسیدم چرا با آقای بهرامی نیومدی؟ اصلاً ایشون میدونن تو و مرضیه خواهرین؟»
خستگی از چهره اش میبارید کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی
تخت نشست.
- نه مامان نمیدونن
راضیه یک راست بعد از مدرسه به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی میرفت ایشان هم بعد از کلاس می آمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش
- من موندم تو چرا خودت رو اذیت میکنی؟ لبخندی زد و گفت: خب مامان اصلاً درست نیست یه دختر یه کاره بلند شه و با دبیرش بیاد .خونه شما مطمئنی منم مطمئنم ، ولی بقیه هم کلاسی هام نمیگن این با آقای بهرامی کجا میره ؟
به فکر فرو رفتم و حرفهایش را سبک و سنگین کردم
بعد هم ایشون نامحرمن درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم.
آن شب، دل آسمان روشن شده بود و هوای تاریکی نداشت. انگار آسمان
به زمین چسبیده بود فضای بیمارستان برعکس همیشه سبک شده و بویی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz