•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_یکم / صفحه ۲۸
با سر به پشت حلقه محاصره اشاره کرد دو نگهبان دستانشان را رها کردند و بالاخره از دیوار امنیتی گذشتیم عمه دهانش را به گوشم رساند و گفت: «این
آقا کی بود؟ ما رو از کجا میشناخت ؟
نمیدونم شاید همونی باشه که زنگ زد خونمون.
جوان کنار در منتظر ایستاده بود و وقتی بهش رسیدیم در شیشه ای اتفاقات را باز کرد و گفت پشت سر من بیاین
در سالن هر کس با عجله به سمتی می رفت. به دنبالش از پله ها بالا رفتیم.
- ببخشید آقا! خواهرم چش شده؟
طوریش نشده فقط لگنش شکسته
به صورت زیگزاگی راه میرفتیم تا بتوانیم از بین جمعیت سریع تر بگذریم. به طبقه سوم و بخش آمادگی اتاق عمل رفتیم. مرد با اشاره به من رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت خانواده راضیه کشاورز هستن پرستار نگاهی به من و عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت.
- خواهرتون چند سالشونه ؟
- پونزده سال
- گروه خونی اش چیه ؟
أمنفى
اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا آورد.
- خب میتونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین
عمه از شیشه نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد اما چشمانش فقط
راضیه را میخواست و نمی.یافت رو به مرد :پرسیدم ببخشید آقا شما از
بچه های کانونین؟»
- آره.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz