•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_هفت / صفحه ۴۴
کم کم خورشید، شب تاریک را کنار زد و روشنی خود را به رخ کشید از پشت در آی سی یو بلند شدم و زنگ آیفون را زدم تا احوالش را بپرسم گفتند راضیه را به اتاق عمل بردند. باز هم اتاق عمل نمیگفتند چه به سرش آمده است. به طبقه دوم رفتیم. زمان، انگار حرکت را از یاد برده بود مدام چشم به ساعت داشتم. تا عقربه روی یازده نشست دکتر با لباس سبزی که به تن داشت از اتاق عمل خارج شد. از روی صندلی بلند شدیم و به سمتش دویدیم. تیمور پرسید: «آقای
دکتر حال دخترم چه طوره؟»
- من تمام تلاش خودم رو کردم
صورت ،تیمور رنگ به رنگ شد با پریشانی دستش را به صورتش کشید و گفت: دکتر اگه اینجا نمیشه کاری براش ،کرد هر جا که بشه راضیه رو
میبریم تهران ... خارج ...
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz