•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_دو / صفحه ۹۸
منو ببخشید.
دیگه قول میدم.
دختر بد".
موجود راضیه را حس میکردم. انگار این نوشته را داشتم از زبان خودش میشنیدم. باز در عوض شرمندگی من، او عذر خواست. دستانم را به تک تک کلمات کشیدم و دوباره خطوط را از بَر کردم. بغضم راه شکستنش را پیدا کرده بود. حس میکردم راضیه حرفهای زیادی از خودش به یادگار گذاشته است. برگههایی بین وسایلش دیده و در دفترش هم یادداشتهایی خوانده بودم. اما انگار باز باید میگشتم.
حسی به طرف تکه برگههایی که لفظ جلاله رویش نوشته شده بود کشاندم. برخاستم و در کمد را باز کردم. در قسمت بالا، پلاستیک را برداشتم و روی زمین نشستم. هر بار میخواستم وقتی به مرودشت میرویم، پلاستیک را در رودخانه بیندازم اما از یادم رفته بود. گرهاش را باز و ته پلاستیک را گرفتم. همه برگهها را خالی کردم. با دست، زیر و رویشان کردم. تمامش تکههای کوچک پاره شده بود. ناگهان برگهای که از همهاش کوچکتر بود و آنقدر تا خورده بود که به اندازه یک بند انگشت شده بود، نگاهم را روی خود ثابت نگه داشت. یکی یکی به آرامی تاهایش را باز کردم تا به شکل یک صفحه دفتر درآمد. دست خط خودش بود بالاخره یافتمش. دست به چشمانم کشیدم تا تمام اشکها فرو بریزند و مزاحم نگاهم نشوند. برای خواندنش، دست از پا نمیشناختم. با مداد نوشته شده بود.
" یه چیز محرمانه است، فقط خدا کنه هیچ کس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ روز تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz