•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_نه / صفحه ۱۰۵
را بین صفهای نماز پیدا کرد. خودش را در آغوشم انداخت و گفت: راضیه ... راضیه! اسمم برای مکه در اومده.»
اسم راضیه هم در قرعهکشی دیگری و برای سفری جاودانه انتخاب شده بود، و حالا من داشتم به بدرقهاش میرفتم.
با رسیدن به دارالرحمه، افکار و خیالات رخت بربستند. از ماشین پیاده و وارد غسال خانه شدم. چیزی نگذشت که در غسال خانه غلغله شد و صداها در هم پیچید. تا جا بود، همه داخل شده بودند. راضیه را در کاور سبز رنگی روی ریل، از پنجره به داخل دادند. روی کاور، اسمش را شهیده رقیه کشاورز نوشته بودند. مادرم سریع قرآنش را روی سر راضیه گرفت و میخواست زیپ کاور را باز کند که دستش را گرفتم.
_ ننه! یکم صبر کن.
میدانستم راضیه دوست ندارد کسی ببیندش. دست مسئول غسل و کفن را گرفتم، به کناری کشیدم و آهسته در گوشش گفتم: «لطفاً اعلام کنین که اگه داخل غسال خونه شلوغ باشه، به هیچ عنوان غسل نمیکنم. همه رو بیرون کنین!».
مسئول که سیده بود، به جز من و مرضیه همه را بیرون کرد. وقتی که تنها شدیم، گفتم: «فقط به مادربزرگاش و عمههاش و خالههاش بگین بیان تو.»
زیپ کاور را کشیدند و روی سنگ غسال خانه گذاشتند. لبخند راضیه، تبدیل به خندهای بیصدا شده و دندانهایش را ظاهر کرده بود. بازو و پهلوی کبودش، ذکر «یا زهرا»یمان را اوج داد. ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
«مامان! فکر نکن همیشه شما باید منو ببخشی. شاید یه روز بیاد، شما بخوای من ببخشمت!».
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz