5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اندکی_تأمل
ببینیدحجاب چقدر موثر بررفتار بقیه باخودمان است!!!
پیشنهاد دانلود🤌🏻🌿
#زن_عفت_افتخار
#راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
Hossein Haqiqi - Khodaya Az To Mamnunam 128.mp3
4.44M
•◇ خدایا از تو ممنونم
به زیرِ بارش لطفت، ببین درگیرِ بارونم
بدی کردم، ولی هستی
خدایا از تو ممنونم
🎙حسین حقیقی
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل روز تولد پاک شو!!!
حجت الاسلام دکتر #عالی
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز دلتنگی....💔
بنظرم یموقعی امتحانش کنیم...🥺💚
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_پنجم / صفحه ۱۱
به کوچه حسینیه رسیدم. انتظامات مردم را هدایت میکردند تا هرچه سریع تر از آن جا دور شوند. خودم را به در حسینیه رساندم. انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام میگفت: «خانما سریع تر! زود خارج بشین.»
به سمتش رفتم و شانه اش را گرفتم.
- شما دختر من رو ندیدین؟ راضیه رو ندیدین؟
با تعجب چشمانش را تنگ کرد
- کدوم راضیه ؟
- راضیه کشاورز.
- نمیشناسم
آن لحظه حس میکردم مثل ،مدرسه همه راضیه را می شناسند. در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود، اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند. خودش برایم تعریف کرد گفت: « در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم، وقتی قرائت قرآن به پایان رسید، مدیر پشت تریبون قرار گرفت.
- خب بچه ها، امروز از دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون می خوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف
بيارين.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمیدانستم جلو این همه چه بگویم. قبلاً سر صف، قرآن و دعای عهد خوانده بودم، اما صحبت نکرده بودم. نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت: «برو
دمت گرم. کلاسِ کلاسمون رو بالا بردی.»
پگاه دستم را گرفت و به جلو کشید.
- راضیه زود باش برو دیگه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_ششم / صفحه ۱۲
از شرم، سرم را پایین انداختم. از مقابل ص ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
- برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو میخوام بقیه هم ازت یاد بگیرن.
نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم. توجه همه به سمتم بود. به میکروفن
نزدیک تر شدم. آب دهانم را فرو بردم و سینه ام را صاف کردم.
- بسم الله الرحمن الرحيم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد نمازم رو میخونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل میشیم، دو روز در هفته کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب وجوش بچه ها شروع شد هرکس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد.
- وقتی هم میرسم ،خونه یه کم استراحت میکنم و بعد شروع میکنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان دیگه ساعت یازده هم میخوابم.
کسی از جلوی صف صدایش را بلند کرد.
- خانم مگه میشه؟ اصلاً غیر ممکنه.
چند نفر دیگر هم همراهیاش کردند.
- چه جوری آدم میتونه این قدر کم بخوابه؟
- مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخشه.
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلندگو نزدیک کردم
- البته ما اکثرِ جمعهها یا میریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام
رو میخونم.
باز مدرسه را روی سر گذاشتند.
- خانم شاید راضیه از به کُره دیگه اومده؟!
مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست، بچه ها را آرام کند.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz