eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
798 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
41 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
📌دعای عهد! 🗓‌روزشمار‌چله:روز ۴ به نیابت از شهیده زینب کمایی ؛ و به نیت ؛ ظهور و خشنودی و سلامتی حضرت حجت‌ 《عج》🤍" 💐 و سرانجام کسی خواهد آمد.... و با مهربانی هایش به تو نشان خواهد داد که تو قبل از دیدن او اصلاً زندگی نکرده ای!! 🤲🌱اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌱 التـماس دعـــاے فــــرج!🪴🌸 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
🌱قائم آل نور، يا مهدی عطر سبزِ حضور، يا مهدی... 🌱تا هميشه صبور می مانيم در هوای ظهور، يا مهدی... 🤲🌱اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌱 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
📨 📝 متن پیام : سلام وقتتون بخیر🌹 برای گذاشتن کتاب راض بابا به نظرم بهتره از خانواده شهید، نویسنده و یا انتشارات اجازه گرفته بشه که حق شرعی و قانونی مولف ان شاءالله رعایت بشه💚 . سلام عزیزم از مادر شهیده اجازه گرفته شده❤️ و فقط مختص همین کانال هست، و کپی یا انتشار آن حرام است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه دوستان خوب کانال دقت کنید کتاب راض بابا که در این کانال گذاشته میشه مختص این کاناله و کپی کردن مجاز نیست.
خلاصه ای از روایت زندگی و خاطرات راضیه_کشاورز: راضیه کشاورز ۱۱شهریور ۱۳۷۱ در مرودشت شیراز به دنیا آمد و تا قبل از بهار شانزده‌سالگی‌اش، موقعیت‌های چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. دختری که تمام تلاشش را به کار می‌بندد تا در زندگی اول باشد. راضیه در شانزدهمین بهار عمرش حادثه‌ای رخ می‌دهد و او را در رسیدن به خواسته‌اش کمک می‌کند؛ او بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل هجده روز درد و رنج ناشی از جراحت، به جمع شهیدان سرفراز و سربلندی پیوست، که ره صدساله را یک‌شبه پیمودند. و در روز شنبه ۱۰ ارديبهشت سال ۱۳۸۷ به شهادت رسید. ✍🏻 به قلمِ طاهره کوه کن • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
بسم الله الرحمن الرحیم سلام رفقا، عصرتون بخیر 💚🌱 ان شاءالله از امروز به حول و قوه الهی در مورخ ۱۴۰۳/۰۶/۱۷ کتاب راض بابا را شروع میکنیم. ✨ ان شاءالله با خواندن کتاب راض بابا،که زندگی نامه ی شهیده راضیه کشاورز هست. بتوانیم با شناخت نحوه ی زندگی شهیده رفتار و عمل شهیده رو سرلوحه و الگو زندگی خودمون قرار بدیم. ✅ و باعث خشنودیِ قلب امام زمان باشیم. 💕 ودر آخر... شهیده راضیه کشاورز از ما راضی و دعاگوی همه ی ما باشه♥ ‼️عزیزان لطفا توجه داشته باشید که کتاب راض بابا فقط مختص این کانال هست و کپی یا انتشار آن شرعا جایز نمی‌‌باشد.❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ‌۷ شما دختر من رو ندیدین؟ - چی؟ راضیه؟ چِش شده؟ ‌ ....- - باشه باشه. الان خودمون رو میرسونیم. دستانش میلرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی بر‌میداشت،حرف های مبهمی زد. وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سؤالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که میدویدم، بازش کردم.و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی رد کردیم و سوار ماشین شدیم. تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد میکرد. و با بوق زدن، ماشین های مقابلش را کنار می‌کشید. مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان میخوردم. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸ نمی دانستم چه بر سرش آمده است راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود نگاهم را با شتاب از بین ماشینها رد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم. با وجود هوای بهاری از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت. - تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟ - نمی دونم یه مردی بود فقط گفت راضیه حالش بد شده - خب نپرسیدی چش شده؟ اون قدر سر و صدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبود چیزی بپرسم. دلشوره چند ماهه ام آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدرم برگشتیم، به خاطر هول و ولای دلم، به همه شان التماس دعا گفتم. وقتی هم سوار ماشین شدیم، مدام آیة الکرسی میخواندم و برمیگشتم و به بچه ها، مخصوصاً راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود، فوت میکردم. در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود. با هر نگاه، صلواتی میفرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از هر کاری، پولی برای صدقه کنار گذاشتم. اما این اضطراب، قصد نداشت دست از سرم بردارد. به ساعت مچی‌ام که نه‌و‌نیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیک تر می‌شدیم، حرکت کندتر می شد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده می‌شد، دلشوره ی دلم را هم میزد. به خیابان شهید آقایی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم، چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمی‌دادند. هرکس ماشینش را رها می‌کرد و می‌دوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد. - یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاس؟ ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
🌱 ﴿ذوق یک لحظه وصال تو به آن می‌ارزد، که کسی تا بِقیامت نگران بنشیند...﴾ رفیق شهیدم، دست مارا هم بگیر...♥️