بی تو به سر نمی شود | قاسم مهدوی
مدتی فرمانده گردان امام مهدی (عج) غایب بود و به جای ایشان آقا منصور فرماندهی این گردان را قبول کردند. در این مدت کوتاه، چیزهایی از این مرد دیدم که در کمتر کسی، حتی در شهدایی که از اول جنگ در جبهه دیده و می شناختم، دیده بودم. روحیه بشّاش، خندان و حتی چهره زیبای منصور منحصر به فرد بود.
گاهی وقت ها احساس میکردم اصلا منصور در دنیای ما نیست. اگر در جمع کاری نداشت، کم کم خودش را کنار می کشید و دور از همه دو دستش را پشت کمر گره می زد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. دقیق می شدم، می دیدم زیر لب اشعار حافظ، مولوی و شمس را بی غلط و رسا می خواند.
صدای خوبی داشت، گاه که برای سرکشی از نیروها با موتور می رفتیم. میزدم روی پایش و می گفتم حاجی بخوان. منصور شروع میکرد، این اشعار عرفانی را با صدای بلند خواندن. انگار که نه انگار نیمه شب است و هر آن ممکن است از پشت این نخل ها کسی به ما حمله ور شود، غالبا می خواند:
بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمی شود...
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
محرم اسرار | فرزندان بزرگوار شهید ظل انوار
بابا منصور خیلی مهربان بود، با اینکه خیلی لجبازی می کردم اما با صبر و حوصله با من رفتار می کرد. آقا منصور آنچنان مهربان بود که با وجود ایشان در خانه هیچ احساس کمبودی نداشتیم. یادم است کلاس اول که بودم، وقتی به خانه می رسیدم هر کسی دیگری در را به رویم باز می کرد وارد نمی شدم. باید خود بابا می آمد در را باز می کرد، کیفم را می گرفت، مرا روی دوشش می گذاشت و به داخل می برد...
#آرزوی_فرمانده
#منصوردلها❤️
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
محرم اسرار | فرزندان بزرگوار شهید ظل انوار
رفتار آقا منصور با ما به نحوی بود که اصلا، نمی توانستم تصورش را هم بکنم که ایشان پدر واقعی من نیست. او واقعا یک پدر نمونه و دوست داشتنی بود. جاذبه معنوی ایشان باعث شد که من به امور و تکالیف دینی ام بیشتر اهمیت بدهم، همیشه دلم می خواست در نماز به ایشان اقتدا کنم و پشت سر ایشان نماز بخوانم. خیلی از مواقع که مشکلی پیدا می کردم، قبل از اینکه به مادرم بگویم آن را با آقا منصور در میان می گذاشتم، او محرم اسرارم بود. دقیق به حرف هایم گوش می داد بعد هم مرا راهنمایی می کرد و غم ها را از دلم می شست. در این چند سالی که او با ما زندگی می کرد، یاد ندارم تاریخ تولد هیچ کدام از ما را فراموش کرده باشد، همیشه روز تولد ما که می شد با شیرینی و گل به خانه می آمدند و تولدمان را تبریک می گفت و جشن کوچکی برای ما می گرفت.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
بگذارید تنها برود|خواهر بزرگوار شهید
قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ دور تر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: «از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی؟»
مادر گفت: «منصور، برای این زودِه، تنهایی سختش می شه!»
منصور مصمم جواب داد: «نه، این باید یاد بگیره تو جامعه ای که این قدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه. همیشه که کسی نیست همراه اون این طرف و آن طرف بره!»
بعد که من رفته بودم، به مادرم گفته بود: «من به این می گویم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود.»
می گفت: زن ها می توانند در جامعه باشند اما به شرطی که حجاب داشته باشند.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
سن تکلیف|خواهر بزرگوار شهید
منصور سه سال از من بزرگتر بود. تا ۹ سالگی هیچ اصراری بر حجاب من نداشت، نه اینکه لباس های کوتاه و تنگ بپوشم اما چادر یا روسری نداشتم.
زمانی که به سن تکلیف رسیدم دیدم منصور که حالا ۱۲ساله بود و خودش به سن تکلیف نرسیده است یک کادو به من داد. با خوشحالی کادو را باز کردم دیدم یک روسری است و یک جا نماز.
هنوز که هنوز است شیرینی این هدیه را در خاطر دارم و آن هدیه همراه همیشگی من است.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
شهید انسان ساز
بعضی از دوستان حاج منصور می گویند شباهت عجیبی بین رفتارهای حاج منصور و شهید چمران است.
امامخمینی «رحمة الله علیه» در پیام تسلیت شهید چمران، شهادت این مرد بی نظیر را این گونه توصیف می کنند «شهادت انسان سازِ»
در مقامی نیستم که بخواهم این مرد بزرگ را توصیف کنم، اما آنچه دیدم و شنیدم این بود که حاج منصور در زمان حیاتش یک «انسان شهید ساز» بود و بعد از شهادت هم یک «شهید انسان ساز!»
به نظرم آمد حاج منصور اگر می خواست همان سال ۶۲، در عملیات خیبر به مقام شهادت رسیده بود، اما خود خواست که این ده سال را بماند و جوانان را تربیت کند.
حاج منصور هنگام شهادت ۳۱ سال بیشتر نداشت اما چهره اش، رفتارش، خلق و خویش او را ده ها سال بزرگتر نشان می داد. بگذارید این مقدمه کوتاه را این گونه تمام کنم:
مقام معظم رهبری جمله زیبایی دارند به این مضمون که «انتظار من از جوانان در یک جمله خلاصه می شود: تحصیل، تهذیب و ورزش!»
برادر حاج منصور می گفت من هر وقت این جمله را می خوانم یا به یادم می آید، بلافاصله مصداق عینی آن را حاج منصور می بینم:
تحصیل؛ کارشناس ارشد مدیریت دفاعی از دانشکده فرماندهی و ستاد.
تهذیب؛ مصداق کامل یک انسان خود ساخته. تمام خلایق را بهتر از خود می دانست. جوان ها وقتی با حاجی دست می دادند، مواظب بودند که حاجی دست آنها را نبوسد!
ورزش؛ قبل از جنگ کاپیتان تیم جوانان برق شیراز بود، در طول جنگ هم بدن ورزیده و قوی داشت، با اینکه یک پا بیشتر نداشت، بیش از افراد سالم فعالیت می کرد.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
مسئول شب|برادر کبیری نژاد
حاجی تازه به شهادت رسیده بود. برای زیارت مزار ایشان رفتم که صحنه عجیبی دیدم. سربازی، سر قبر ایشان نشسته و همچون فرزند پدر از دست داده اشک می ریخت. کنارش نشستم و رابطه اش با حاج منصور را جویا شدم.
با بغض تعریف کرد. «یک شب حاج منصور در پادگان امام حسین «علیه السلام» مسئول شب بود. نیمه شب دیدم، حاجی وارد آسایشگاه سربازها شد. جوراب هایی را که سربازها کنار تخت گذاشته بودند، همه را جمع کرد با خودش برد. ساعتی گذشت دیدم جوراب ها را شسته و دوباره آورد پائین تخت ها پهن کرد. از همان زمان من تحت رفتار ایشان قرار گرفتم و عاشقش شدم.»
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
گیلاس|حاج ابراهیم خادم صادق،پدر بزرگوار شهید
خانه ما از خانه های قدیمی بود که چند اتاق اطراف یک حیاط بزرگ چیده شده و در هر اتاق یک خانواده زندگی می کرد. آن شب که به خانه می آمدم، در راه منزل گیلاس نوبر دیدم، برای بچه ها خریدم. منصور وقتی از مدرسه آمد و گیلاس ها را دید گفت: «بابا همسایه ها هم این گیلاس را دیده اند،؟»
_بله؟
_«از این به دیگران هم داده اید؟»
_«نه بابا! شما بخور، آن ها هم خودشان می خورند.»
سریع چند تا نعلبکی آورد. در هر کدام مقداری گیلاس گذاشت و در تمام اتاق های حیاط تقسیم کرد. بعد هم آمد نشست با خیال راحت گفت: «حالا من هم می تونم بخورم!»
نعلبکی آخر را خودش برداشت.
آن روزها منصور هشت ساله بود.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
من خودم مشکل دارم! |پدر بزرگوار شهید
حاجی خانهِ نیمه تمامی داشت که آن را فروخت و با آن دو فیش حج خرید، یکی برای خودش یکی برای من. مدیر کاروان آشنا بود. گفت: «آقا منصور بهتر است یکی را به اسم پدر و یکی را به اسم مادرتان بنویسید.»
چشم حاجی پر از اشک شده و چشم در چشم او گفت: «من خودم مشکل دارم، من خودم مشکل دارم، من خودم مشکل دارم. مادرم سال دیگر زنده است و ان شاالله خودش به حج می رود!»
حاج منصور چند ماه بعد از حج شهید شد و مادرش سال بعد به حج مشرف شد.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
شهید انسان ساز
بعضی از دوستان حاج منصور می گویند شباهت عجیبی بین رفتارهای حاج منصور و شهید چمران است.
امامخمینی «رحمة الله علیه» در پیام تسلیت شهید چمران، شهادت این مرد بی نظیر را این گونه توصیف می کنند «شهادت انسان سازِ»
در مقامی نیستم که بخواهم این مرد بزرگ را توصیف کنم، اما آنچه دیدم و شنیدم این بود که حاج منصور در زمان حیاتش یک «انسان شهید ساز» بود و بعد از شهادت هم یک «شهید انسان ساز!»
به نظرم آمد حاج منصور اگر می خواست همان سال ۶۲، در عملیات خیبر به مقام شهادت رسیده بود، اما خود خواست که این ده سال را بماند و جوانان را تربیت کند.
حاج منصور هنگام شهادت ۳۱ سال بیشتر نداشت اما چهره اش، رفتارش، خلق و خویش او را ده ها سال بزرگتر نشان می داد. بگذارید این مقدمه کوتاه را این گونه تمام کنم:
مقام معظم رهبری جمله زیبایی دارند به این مضمون که «انتظار من از جوانان در یک جمله خلاصه می شود: تحصیل، تهذیب و ورزش!»
برادر حاج منصور می گفت من هر وقت این جمله را می خوانم یا به یادم می آید، بلافاصله مصداق عینی آن را حاج منصور می بینم:
تحصیل؛ کارشناس ارشد مدیریت دفاعی از دانشکده فرماندهی و ستاد.
تهذیب؛ مصداق کامل یک انسان خود ساخته. تمام خلایق را بهتر از خود می دانست. جوان ها وقتی با حاجی دست می دادند، مواظب بودند که حاجی دست آنها را نبوسد!
ورزش؛ قبل از جنگ کاپیتان تیم جوانان برق شیراز بود، در طول جنگ هم بدن ورزیده و قوی داشت، با اینکه یک پا بیشتر نداشت، بیش از افراد سالم فعالیت می کرد.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
هدایت شده از منصور دلها ♥️
کلامش قصه ی پر شور دلهاست♥
سلامش چشمه ایی از نور دلهاست♥
نفس هایم به یمن آن شهید است♥
که نام کوچکش منصور دلهاست♥
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
@shahidekhademsadegh
لطفاً در انتشار کانال شهید سهیم باشید🌹
از جلو نظام | محمد ابراهیم صداقت
یک روز به ما خبر دادند حاج منصور خادم صادق، امشب برای بازدید به پایگاه شما می آید. آن روزها تازه گروه های مقاومت شکل و شمایل رسمی به خود گرفته بود و قوانین نظامی مثل از جلو نظام، خبردار و ... در آن اجرا می شد.
آن روزها حاجی بالاترین مقام نظامی ما بسیجی ها بود. بچه ها همه چیز را مرتب کردند، کلی تمرین کردیم تا جلو فرمانده بسیج چیزی کم نگذاریم. وقتی حاج منصور آمد، همه در صف و ستون ها مرتب ایستادیم، فرمانده هم از جلو نظام و خبر دار داد. حاجی با آرامش و خنده رفت کنار دیوار نشست، پای مصنوعی اش را هم دراز کرد. با لبخند گفت : برای کی این جور ایستادید، مگر من کی هستم، راحت باشید. بیاید اینجا بشینید. گِرد هم بشینید که مجلس بالا و پائین نداشته باشد !
همان شب حاج منصور خط جدیدی را هم به گروه های مقاومت نشان داد. حاجی گفت: از این به بعد نیاز نیست تقاطع ها را ببندید و جلو ماشین ها را بگیرید، زمان جنگ که نیست. حضور داشته باشید، تقاطع ها و خیابان ها را هم کنترل کنید. اما بیایید من یک سری قاب به شما می دهم، خودتان هم تهیه کنید. قاب های پیوندتان مبارک، خوشبخت باشید و ... . اینها را همراه داشته باشید هر ماشین عروسی که از تقاطع شما عبور کرد با تبریک به آنها بدهید! بگید این هم هدیه بسیج برای شب عروسی شما. این جوری بسیج را در ذهن مردم جا بیاندازید، که اگر ذهنیت بدی نسبت به بسیج هست ، از بین برود !
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق