eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 آتش دشمن یکباره افزایش پیدا کرد. انواع و اقسام گلوله‌های خمپاره، آسمان را می‌شکافت و زوزه‌کشان به طرف ما آمد. عراقی‌ها درست نیم ساعت خط را زیر آتش گرفتند. در این میان نیز چند نفر از بچه‌ها پر کشیدند. حاج رضا شکری‌پور همچنان گردان را با صلابت خاص خود هدایت می‌کرد. او مدام عرض خاکریز را طی می‌کرد و به بچه‌ها روحیه می‌داد. زیر باران خمپاره، به تک‌ تک نیروها سرکشی می‌کرد و حال آن‌ها را جویا می‌شد. همچون بقیه‌ی بچه‌های مستقر در خط، با من نیز خوش‌و‌بش کرد، و پس از احوالپرسی راه افتاد تا به دیگران نیز برسد. هنوز چند قدم فاصله نگرفته بود که یک گلوله‌ی خمپاره شصت درست جلوی پاهایش منفجر شد، و حاج رضا به زمین افتاد. خیلی زود من و سه نفر از بچه‌ها، بالای سرش رسیدیم. شگفت‌زده به زخم بزرگی که روی شکم‌اش ایجاد شده و روده‌هایش را بیرون ریخته بود، نگاه می‌کردم. همین که نگاهم به چهره‌ی حاجی افتاد، از تعجب خشک‌ام زد. حاجی داشت می‌خندید؛ انگار نه انگار که چنین جراحت بزرگی برداشته است. او همچون چند دقیقه‌ی پیش که با لبخندش خستگی را از تن بچه‌های گردان بیرون می‌کرد، باز هم می‌خندید و امید را در دلمان زنده نگه می‌داشت. به هر زحمتی بود، برانکاردی تهیه کردیم و حاجی را روی آن گذاشتیم. یکی از بچه‌ها، روده‌های حاج رضا را با دست داخل شکمش فشار می‌داد. دیگری هم سعی داشت زخم را با چفیه‌اش ببندد تا خون کمتری از بدنش خارج شود. دو نفر هم دو سر برانکارد را گرفتند تا هرچه سریع‌تر او را به آمبولانس برسانند. فاصله‌مان تا خاکریز چهارم، دویست متر بود، و طی کردن این مسافت با برانکارد، آن هم زیر حجم سنگین آتش خمپاره، کار دشواری بود. به محض حرکت، یکباره حاج رضا دستش را بالا برد و کلاه پشمی‌اش را که بر سر داشت، روی صورت کشید. قبلا دیده بودم هر کس که مجروح می‌شود، دیگران سعی می‌کنند با بیرون آوردن لباس‌هایش، بدن او را خنک نگه دارند؛ اما در آن گرمای فاو، حاجی، کلاه پشمی ضخیمی را که زیر کلاه کاسک سر می‌کرد، روی صورتش کشید. این کار، منطقی به نظر نمی‌رسید. ابتدا فکر کردم شاید متوجه موقعیت خود نیست و شدت مجروحیت باعث شده دست به کارهای غیرمنطقی بزند. برای همین دست بردم و کلاه را بالا کشیدم. حاجی که با تکان‌های برانکارد بالا و پایین می‌رفت، نگاهی به من کرد و دوباره کلاه را پایین کشید. دیگر طاقت نیاوردم. با اخم دلسوزانه‌ای گفتم: حاج رضا، گرم‌تان می‌شود! حاجی از زیر کلاه جواب داد: نه، مهدی جان؛ اگر بچه‌ها ببینند که فرمانده‌شان زخمی شده و به عقب برمی‌گردد، ممکن است روحیه‌شان پایین بیاید. اگر صورتم پوشیده باشد، مرا نمی‌شناسند. با شنیدن این حرف، درجا خشکم زد. دیگر توان حرکت نداشتم. برایم باورکردنی نبود. او به فکر خودش نبود؛ گویی زخمی نشده است. در آن وضعیت، باز هم به فکر نیروهایش بود، و تنها نگرانی‌اش، حفظ سلامت و روحیه‌ی آن‌ها بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli